«خاما» رمانی بلند با روایتی شبیه به تمامی آدم‌ها

«خاما» رمانی که لحظه لحظه اتفاقات آن را پیش رویتان احساس خواهید کرد، با شخصیت‌هایش زندگی می‌کنید، برایشان غصه می‌خورید و در شادمانی‌شان شاد می‌شوید.

به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، خاما رمانی بلند، به درازای تاریخ با روایتی شبیه به تمامی آدم‌های این دنیاست؛ خاما رمانی که لحظه لحظه اتفاقات آن را پیش رویتان احساس خواهید کرد، با شخصیت‌هایش زندگی می‌کنید، برایشان غصه می‌خورید و در شادمانی‌شان شاد می‌شوید و همه این احساسات محصول روانی و خوش‌خوانی قلم و همچنین فضای قدیمی و دلنشین داستان و ساختار نوشتاری آن است.

خاما اما در حقیقت شخصیتی است که نمی‌توان برای او جنسیتی قائل شد خاما فراتر از عشقی زنانه است، فراتر از عشقی زمینی، عشقی است که هر آدمی آن را در زندگی یک بار هم که شده تجربه کرده، شخصیتی که هر چند در این داستان جنسی زنانه دارد ولی به نظر می‌رسد فراتر از جنس زنانه‌اش برای هر آدمی می‌تواند نقشی متفاوت در طول تاریخ داشته باشد.

کتاب ماجرای خلیل است

photo 2021 03 04 07 44 12

«کتاب ماجرای خلیل است. من نوه خلیلم! و تمام این درد را این سال‌ها احساس کرده بودم؛ این احساس که چنین آدمی یک عمر بدبختی کشیده در واقعیت و در زندگی‌اش، و حالا یک بار هم من در کتابم دارم زجرش می‌دهم. به این علت گفتم نباید نوشته می‌شد»

این حرف‌ها را  یوسف علیخانی در گفتگویی زده که  فرید دانشفر به بهانه چاپ دهم رمان «خاما» با او ترتیب داده بود...

این گفتگو را که در وبسایت چلچراغ منتشر شده است در ادامه بخوانید:

نقد رمان خاما؛ عاشقانه‌ای برای مردم ایران

khama04

نقدی بر رمان خاما به قلم « مارال اسکندری» منتشر شده در پایگاه اطلاع‌رسانی دیار میرزا

خاما تک‌گویی درونی خلیل عبدویی است، از آن زمان که کودکی ۱۰ ساله است و دل به عشق دختری چندین سال از خود بزرگتر بسته تا ۵۲ سالگی‌ او که جنگ، تبعید و اسارت را پشت‌سر گذاشته، سال‌هاست ساکن روستایی است که گویی باید برایش معنای تازه‌ای از وطن را رقم بزند. جالب این‌که تک‌گویی درونی راویِ داستان ملغمه‌ای است از روایتِ آنچه درهمان موقع در اطراف او می‌گذرد، مرور خاطرات که با فلاش‌بک‌هایی به تصویر کشیده می‌شوند و همچنین سیر اندیشه‌ی خلیل است در زمانی نامشخص. در واقع «یوسف علیخانی» بر لبه‌ی تیغی گام می‌نهد که یک سوی آن روایتی است خطی از یک داستانِ عاشقانه با نگاهی بر بخشی از تاریخ مردمان ایران‌زمین و سوی دیگر سیرِ بی‌نظمِ فکرِ آدمی است که عوامل گوناگون، بی‌ارتباط با هم و غیرمنطقی در طی کلمات، تصورات و افکار بیان می‌شود. علیخانی کل رمان را پاورچین‌پاورچین بر روی این لبه‌ی تیغ طی نموده و خواننده را دچار حظی می‌کند از ترکیب سادگی و پیچیدگی که ساده حس می‌کند و برای فهمیدنش شیرینیِ گشایشِ رمزها را مزه‌مزه می‌نماید. از آنجایی‌که زاویه‌ی دید داستان اول شخص است خواننده تنها آن چیزهایی را می‌بیند که راوی دیده اما این مانع از قضاوت شخص اول داستان نیست تا به آن‌جا که خواننده با درک خصوصیات اخلاقیِ خلافِ عرف و عادت مرسوم زمانه‌ی خلیل او را ضدقهرمانی می‌بیند که نیازمند همدردی است. خلیل مادام دستخوش حوادث و ماجراهای گوناگون است و طی ۴۰ سال از آن زمان که عشق نگاهی نو به او می‌بخشد ذره‌ذره تمامیت یک قهرمان را به روزگار می‌بازد. کشمکشی که او در طی داستان به نمایش می‌گذارد یک خودآزاری خاموش است که نه او را به وصال می‌رساند و نه فراموشی، او را به آنچه دارد امیدوار می‌نماید.

دیدگاه مارال اسکندری درباره‌ی رمان «خاما» نوشته‌ی یوسف علیخانی

«خاما» تک‌گوییِ درونی خلیلِ عبدویی است، از آن زمان که کودکی ۱۰ ساله است و دل به عشق دختری چندین سال از خود بزرگتر بسته تا ۵۲ سالگیِ‌ او که جنگ، تبعید و اسارت را پشت‌سر گذاشته، سال‌هاست ساکن روستایی است که گویی باید برایش معنای تازه‌ای از وطن را رقم بزند. جالب این‌که تک‌گویی درونی راویِ داستان ملغمه‌ای است از روایتِ آنچه درهمان موقع در اطراف او می‌گذرد، مرور خاطرات که با فلاش‌بک‌هایی به تصویر کشیده می‌شوند و همچنین سیرِ اندیشه‌ی خلیل است در زمانی نامشخص. در واقع «یوسف علیخانی» بر لبه‌ی تیغی گام می‌نهد که یک سوی آن روایتی است خطی از یک داستانِ عاشقانه با نگاهی بر بخشی از تاریخ مردمان ایران‌زمین و سوی دیگر سیرِ بی‌نظمِ فکرِ آدمی است که عوامل گوناگون، بی‌ارتباطِ با هم و غیرمنطقی در طی کلمات، تصورات و افکار بیان می‌شود. علیخانی کل رمان را پاورچین‌پاورچین بر روی این لبه‌ی تیغ طی نموده و خواننده را دچار حظی می‌کند از ترکیب سادگی و پیچیدگی که ساده حس می‌کند و برای فهمیدنش شیرینیِ گشایشِ رمزها را مزه‌مزه می‌نماید. از آنجایی‌که زاویه‌ی دید داستان اول شخص است خواننده تنها آن چیزهایی را می‌بیند که راوی دیده اما این مانع از قضاوت شخصِ اولِ داستان نیست تا به آن‌جا که خواننده با درک خصوصیات اخلاقیِ خلافِ عرف و عادتِ مرسوم زمانه‌ی خلیل او را ضدقهرمانی می‌بیند که نیازمند همدردی است. خلیل مادام دستخوش حوادث و ماجراهای گوناگون است و طی ۴۰ سال از آن زمان که عشق نگاهی نو به او می‌بخشد ذره‌ذره تمامیت یک قهرمان را به روزگار می‌بازد. کشمکشی که او در طی داستان به نمایش می‌گذارد یک خودآزاری خاموش است که نه او را به وصال می‌رساند و نه فراموشی، او را به آنچه دارد امیدوار می‌نماید.

دیدگاه میشا وکیلی درباره‌ی رمان «خاما» نوشته‌ی یوسف علیخانی

« سرگشتگی؛ میراث زندگی بیرون از بهشت »

خاما دومین رمان یوسف علیخانی با پرداختن به موضوع پیچیده‌ای همچون زندگی در تبعید در قالب عشقی نافرجام اشاره به تبعید انسان از بهشتی دارد که حاصلش زندگی بر زمین خالق بی‌همتاست.
داستان به روایت زندگی جماعتی از اقوام کرد زبان می‌پردازد که به دلیل جنبش آزادیخواهان خویبون تبعید می‌شوند. راوی داستان پسری کوچک است که چون در آن زمان به سن جنگیدن نرسیده زنده می‌ماند و تبعید می‌شود بی آنکه در آغاز کردنِ هیچ یک اراده‌ای داشته باشد. او که تا پایان داستان و حدود چهل سال را برایمان روایت می‌کند فرزند خانواده‌ی پرجمعیتی ست متشکل از پدر خانواده باب علی و دایه ( مادر خانواده ) و پس از آنها چهار برادر به نام‌های محمد و احمد و خلیل (خودش) و اسماعیل و سه خواهر؛ فاطمه و مردیسی و چیله.

دیدگاه فاطمه افژولند درباره‌ی رمان «خاما» نوشته‌ی یوسف علیخانی

و خاما نیز، جهانی بود.
کتاب خاما دومین رمان یوسف علیخانی است که زمستان ۹۶ در نشر آموت به چاپ رسید وتا به حال به چاپ هشتم رسیده است.
پشت جلد این کتاب آمده است که «خاما نباید نوشته می شد. یک بار یکی خیلی سال قبل او را زندگی کردو در شبی، این راز مگو را گفت و دیگر به سخن درنیامد. لال شد. و گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به یکی که کارش گفتن است. این کلمه ها امید دارند خاما زنده شود و آن راوی هم. به رقص و به رنگ رنگ زرد و قرمز این حلقه ی آتش، باید که جاری شد.»
این رمان روایتگر زندگی کودک کُرد ده یازده ساله‌ای است به نام خلیل که با خانواده‌اش در روستای آغگل، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان ماکو در استان آذربایجان غربی ایران، زندگی می‌کند. از قضا این پسر بچه عاشق دختری است به نام خاما که چند سالی هم از او بزرگتر است و به نقل از فاطمه، خواهر بزرگتر خلیل، «این تو را کول بگیرد». در همان صفحات اولیه رمان، خبر از جنگی می‌رسد بر سر آرارات. و یاران همیشه همراهِ جنگ، شهادت و اسارت و تبعید. و این داستان ادامه دارد تا پنجاه سالگی خلیل.
بخش قابل توجه کتاب این است که به فهرست که می‌روی به جای کلمه‌ی آشنای فصل‌ها می‌بینی که نوشته شده روزها بعد روزها از پی هم آمده‌اند: روز اول، روز دوم، روز سوم،...

و در کمال تعجب می‌بینیم که این کتاب در روز ششم تمام می‌شود. کتاب را که پیش می‌بری می‌بینی که منظور نویسنده شش روزی بوده که زمین و آسمان در آن آفریده شدند. اما باز سوال، که چه ربطی دارند شش روز آفرینش به این کتاب.
قرآن در آیه ۵۴ سوره اعراف می‌فرماید: «پروردگار شما خداوندى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد.» که در تفاسیر مختلف آمده است که منظور از کلمه‌ی یوم در این آیه دوران است. که در این رمان هم منظور از این شش روز همان شش دوران است.
اين دوران‌هاى ششگانه‌ی آفرینش محتملا به ترتيب ذيل بوده است:

«تمام خاما خيالات است»

گفتگوی سندی مومنی با «يوسف عليخانی» به مناسبت انتشار رمان تازه‌اش «خاما»

pdf

تجربه؛ ماهنامه هنر و ادبیات. شماره‌ی ۱۳۱. خرداد ۱۳۹۷

جمع بندی نظرات همخوان‌های رمان خاما نوشته‌ی یوسف علیخانی

#آزیتا_مالکی:

خاما داستان عشق بود و سرگشتگی و بی قراری آدم ها... داستان دلتنگی سکوت و تبعید... خاما داستان زندگی خلیل است. داستانی که از دوازده سالگی خلیل شروع می شود. نوجوانی که شبی همراه با تب به استقبال عشق خاما می‌رود و در بحبوحه‌ی جنبش خوبیون از او دور می‌شود...
داستان از این روزها شروع می‌شود و با خلیل دایه، باب و برادرانش تبعید می‌شویم به شاهسون، قزوین، زاغه... و درست در نقطه آخر تبعید با خیالات زنده خلیل همراه می‌شویم. با خامایی که هست و نیست.
فصل‌های کتاب سرشار از جذابیت است. فصلی با عشق شروع می‌شود و فصلی با رهائی.
فرار از اسارت، فرار از خود. فراری که عشق بهانه‌ی آن بود. برگی جدید در زندگی خلیل رقم می‌خورد.
خلیلی که جوان منفعلی بود حالا وارد راهی می‌شود که تجربیات جدیدی به دست می‌آورد و روی پای خودش می‌ایستد.
فضاسازی زیبای داستان و بخش تاریخی و مظلومیت کردها همه یک طرف و گفتگوهای خلیل و خاما و جملات ناب این کتاب، عاشقانه سخن گفتن و سخن شنیدن طرف دیگر...
حقیقت دارد که خواب و خیال آدم عاشق، معشوق است. و با این حرف که با دوری از معشوق بیشتر به او نزدیک می‌شوی موافقم. هیچ کس نتوانست برای خلیل خاما شود. همین موضوع باعث شد خلیل با خامایی خیالی روزها را زندگی کند. خاما در فصلی از زندگی خلیل وجود داشت و در فصلی از زندگی خلیل خاما آن سوی دیگر خلیل شد.
در فصل پایان خلیل همه چیز داشت ولی تا زمانی که ریشه همه‌ی انارهای دنیا به هم برسند هرگز نمی‌توانست از خاما دست بکشد.
و در آخر پایان ناگریز خلیلی که خاما را دیده و شناخته ولی نتوانسته به وصالش برسد.

رقص کلمه در گردباد جنون: نگاهی به رمان «خاما»، نوشته یوسف علیخانی / محمدرضا حیدرزاده

گفت: آتش قبر بشم. این خانه ام روی سرم خراب بشود. چشمانم مثل قند سفید بشوند. این قصه را آقایم گفته. نور به قبرش بباره. دانا مردی بود. قصه زیاد بلد بود، حیف کار زیاد نگذاشت زیاد از این قصه‌هاش‌ بشنوم.
چیله بی طاقت گفت: خب؟ من گفتم: یک آقایی بود. یک روز از دهاتشان بیرون رفت. توی راه به اسب سواری برخورد. اینها راهشان یکی شد. با هم رفیق شدند. رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دهات دیگر. رفیقش گفت اسب من را نگهدار. مرد رفت و بعد آمد. هنوز راه نیفتاده بودند که صدای گریه و زاری مردم اون آبادی درآمد. باز هم رفتند تا رسیدند به یک آبادی دیگر. آن مرد گفت اسب من را نگه می داری؟نگه داشت و مرد رفت و و قتی آمد، دوباره صدای گریه و زاری مردم آمد. آبادی سوم هم همان شد که دوبار قبلی شده بود. این آقا به سوار گفت: «راستش ره بگو. تو کی هستی؟» سوار گفت: «تا الان نفهمیدی؟ من عزرائیلم. مأمورم جان آدما ره بگیرم.»
مرد گفت: «تو ره به نون و نمکی که با هم خوردیم، بگو من چقدر دیگه زنده ام؟» سوار گفت: «سه روز و سه ساعت و سه دقیقه دیگه.» مرد گفت: «چه کار کنم بیشتر زنده بمانم؟» سوار گفت: «اگر کسی را پیدا کنی که جای تو جانش را بگیرم، از جانت می‌گذرم.»
مرد رفت پیش پدرش و گفت: «حاضری جای من بمیری؟» پدرش گفت : «برو بچه جان…برو کار دارم.» رفت سراغ مادرش. مادره گفت: «برو هنوز رخت چرک‌ها رو نشسته ام.» رفت پیش زنش. زن تا شنید، دراز کشید رو به قبله. مرد پیش عزرائیل آمد. عزرائیل تعجب کرد. پیش خدا رفت. خدا تا این را شنید از محبت زن، به عزرائیل گفت: «برو امروز را بخواب. این زن و مرد صد سال عمر می کنند و تو هیچ وقت دور و بر خانه شان هم نرو»…