نوروز در اصفهان‌ و شيراز

خوشحالم كه امسال را بدون دعوا شروع كردم و تا همين الان كه با بوي عرق ِ‌سفر نشسته‌ام تا حكايت كنم از عيدانه‌ام، مدام در حركت بوديم.
روز قبل از نوروز راهي شديم؛ پنج تا ماشين بوديم (البته اگر ماتيز من هم ماشين حساب شود). شبش رسيديم اصفهان.
پنج دقيقه به سال تحويل نوبت من شد كه بروم حمام، هي گفتند داره سال تحويل مي‌شه، بجنب! اما تا دربيايم توپ دركردند و يك پايم توي حمام ماند و يك پايم بيرونش.
بعد اولين كاري كه بعد از سال تحويل كردم (در واقع كردند) جشن تولدگيرون بود؛ من و باجناقم متولد "يك ِ‌ يك" هستيم و كمتر شده برايم جشن تولد بگيرند و اين چند سال گذشته به لطف "ايرنّا" و "ساينا" تولدبارون مي‌شم.

سفر به شاهرود

تمام ديروز را در تب و لرز سوختم و عرق ريختم و آب و چاي خوردم و غروب دكتر رفتم و به ضرب و زور سه آمپول توانستم آرام بگيرم.
امروز صبح كه بيدار شدم، احساس كردم با تمام سرگيجه‌اي كه دارم مي‌توانم بنشينم و عكس‌ها و فايل صوتي سفر به شاهرود را خالي كنم توي كامپيوترم.
حالا هم كه اين‌ها را تايپ مي‌كنم چشمانم سياهي مي روند و كلمات جابجا مي‌شوند روبه روي ني‌ني چشمانم.
با اين حال دريغم آمد درباره سفر به شاهرود چند چيز را نگويم كه شاهرود را بسيار دوست دارم و بار دوم بود كه به آنجا مي رفتم طي يك سال گذشته.

سلطانيه و قيدار و زنجان

قرار نبود به اين زودي بروم، ديدار با داستان‌نويسان زنجاني، سفرم به اين استان را پيش انداخت.
ساعت 2:20 دقيقه بامداد روز پنجشنبه (16 اسفند) راه افتادم. دفترچه‌ام نشان مي‌داد كه بيشتر جاهايي كه بايد ببينم در سلطانيه و خدابنده (قيدار) است. ساعت 6:31 دقيقه به سلطانيه رسيدم. يك ساعت و نيم مانده بود تا در گنبد باز شود. دورش چرخيدم وعكس گرفتم و لرزيدم (از بس هوا سرد بود). بعد داخلش رفتم. همكف و طبقه اول و دوم و عكس گرفتم.

سفر به يزد

يزد هستم؛ شهر بادگير و مناره و نخل و ماه. بعدازظهر چهارشنبه با قطار آمدم. صبح پنجشنبه رسيدم. اذان صبح بود؛ همدان هم كه رسيدم اذان صبح بود؛ دو هفته قبل.
از مسجد جامع يزد شروع كردم و بعد كه عكس گرفتنم تمام شد گفتند هيات هاي سينه زني مي رسند، قبل از اين كه خيابان شلوغ شود راهي مجموعه اميرچخماق شدم عكس هايم را گرفته بودم كه محسن حكيم معاني آمد.
بعد با محسن رفتيم به آتشكده زرتشيان. تعطيل بود به خاطر اربعين. از آنجا رفتيم به دخمه زرتشيان. از دخمه هم برگشتيم دوباره به شهر و رفتيم به باغ دولت آباد.

عارف قزويني در همدان

همدان بودم؛ ديشب برگشتم. خسته نيستم اما گيجم. دو روز و نيم سفر؛ آن هم با اتوبوس. زانوهايم درد مي‌كنند ولي خوشحالم كه جلويم كتاب فرهنگ مردم همدان باز است.

صبح روز اول آرامگاه بوعلي سينا و عارف قزويني و باباطاهر عريان و تپه‌هاي هگمتانه رفتم و بعدازظهرش هم به روستاي علي‌صدر و غار معروف علي‌صدر.

شب هتل ياس بودم و روز جمعه هم راهي تويسركان شدم تا به زيارت آرامگاه "حَيَقوق نبي" بروم. رفتم و با كتابي درباره آداب و رسوم اين شهر و سوغاتي‌هايش برگشتم به همدان.

همدان هم برف مي‌باريد كه البته به پاي برف شهر گردوها (تويسركان)نمي‌رسيد. آخرين جايي هم كه در همدان رفتم و نتوانستم عكس بگيرم، آرامگاه "مُرده‌خاي" نبي و "استر" بود.

بعد برف بود و برف بود و برف.

سخنراني در دماوند

دماونداز قبل گفته بودند. بعد هم آمدند و ما را بردند. محسن فرجي درباره "باغ اناري" ِ محمد شريفي حرف زد و من هم درباره "سياسنبو"، "تيله آبي" و "من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم" ِ محمدرضا صفدري.

تا برسيم به دماوند يا به قول خودشان "دوماوند"، حتي نمي دانستيم كجا قرار است برويم، از راننده پرسيديم كه آيا مي رويم دانشگاه دماوند؟ گفت: نه كتابخانه كوثر.
بعد هم توضيح داد كه كتابخانه كوثر يكي از سه كتابخانه دماوند است و ...

سفرنوشت ِ كرمان

نسيم خنكي كه همان لحظه اول در فرودگاه بين‌المللي كرمان روي صورتم نشست، تمام نگاه و باور كلي‌اي كه درباره اين شهر داشتم، با خودش برد. هميشه با شنيدن كلمه "كرمان"، به ذهنم مي‌رسيد شهري است داغ و جهنمي كه هرگز در عمرم به آنجا نخواهم رفت اما آن نسيم خنك، كار خودش را كرد و تمام آن چهل و هشت ساعتي كه در اين شهر بودم خنك بود و ملايم و كرمان را شهري ديدم تاريخي و دوست داشتني؛ گويي در قزوين و تبريز و اردبيل و اصفهان و كاشان و شيراز قدم مي‌زدم.
اين حس را بعد هم كه به ماهان رفتم و با محمد شريفي روي سنگ فرش‌هاي "باغ شازده" و "شاه نعمت‌الله‌ولي" قدم زدم احساس كردم. بعد هم كه با رضا زنگي‌آبادي و علي اكبر‌كرماني‌نژاد به مجموعه گنجعليخان رفتيم، چنين حسي داشتم.

سفرنامه دشت مغان - بخش پایانی آرایش شهری بر جشنواره‌ای عشایری‌

11

دختر و پسر جوانی، عروس و داماد شده‌اند و تاج گلی از تور سر عروس آویزان است و عاشیق‌ها می‌نوازند و دختر و پسر جوان از آلاچیق بیرون می‌آیند. مردم پس زده می‌شوند تا داماد، عروس را سوار اسب کند. یک باره جمع کنار زده می‌شوند، عاشیق‌ها سه نفرند، یکی تارنواز و دیگری دایره به دست و دیگری سرنا به دهان.

سفرنامه دشت مغان - 10 ‌زن‌کارمند در ‌لباس ‌عشایر

10

عكاس : رضا زارع

یاد مدتی قبل می‌افتم که دکتر محمود روح الامینی در گفتگویی به شوخی درباره عشایر می‌گفت: «حالا دیگر جوری شده که زن عشایری با تلفن‌همراه به شوهرش زنگ می‌زند که امروز غذا نداریم و سر راهت از ماشین پیاده شو و پیتزا بخر و بیار!». برمی‌گردم به طرف اعتماد. رفته به طرف بابک که از ماشین پیاده نشده. همچنان صدای رادیو آذری شنیده می‌شود.

سفرنامه دشت مغان - 9 حکایت تلفن ‌همراه و ‌آلاچیق

09

از همان تپه‌ای که بالا رفته‌ایم، پایین می‌آییم. ظل آفتاب است و به حرف یکی از همکاران فکر می‌کنم که می‌گفت خوش به سعادتت که اردیبهشت می‌روی به آنجا که اگر این فصل، دشت مغان را نبینی تا یکی دو هفته دیگر تمام سبزی، به زردی می‌رسد. اعتماد می‌گوید: «برگردیم.» می‌پرسم: «پس مادرت کو؟ نگفتی مگه می‌خواهی مادرت رو ببینی؟» جواب می‌دهد: «برای شیردوشی رفته به نزدیکی‌های بیله سوار.»