رقص کلمه در گردباد جنون: نگاهی به رمان «خاما»، نوشته یوسف علیخانی / محمدرضا حیدرزاده

گفت: آتش قبر بشم. این خانه ام روی سرم خراب بشود. چشمانم مثل قند سفید بشوند. این قصه را آقایم گفته. نور به قبرش بباره. دانا مردی بود. قصه زیاد بلد بود، حیف کار زیاد نگذاشت زیاد از این قصه‌هاش‌ بشنوم.
چیله بی طاقت گفت: خب؟ من گفتم: یک آقایی بود. یک روز از دهاتشان بیرون رفت. توی راه به اسب سواری برخورد. اینها راهشان یکی شد. با هم رفیق شدند. رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دهات دیگر. رفیقش گفت اسب من را نگهدار. مرد رفت و بعد آمد. هنوز راه نیفتاده بودند که صدای گریه و زاری مردم اون آبادی درآمد. باز هم رفتند تا رسیدند به یک آبادی دیگر. آن مرد گفت اسب من را نگه می داری؟نگه داشت و مرد رفت و و قتی آمد، دوباره صدای گریه و زاری مردم آمد. آبادی سوم هم همان شد که دوبار قبلی شده بود. این آقا به سوار گفت: «راستش ره بگو. تو کی هستی؟» سوار گفت: «تا الان نفهمیدی؟ من عزرائیلم. مأمورم جان آدما ره بگیرم.»
مرد گفت: «تو ره به نون و نمکی که با هم خوردیم، بگو من چقدر دیگه زنده ام؟» سوار گفت: «سه روز و سه ساعت و سه دقیقه دیگه.» مرد گفت: «چه کار کنم بیشتر زنده بمانم؟» سوار گفت: «اگر کسی را پیدا کنی که جای تو جانش را بگیرم، از جانت می‌گذرم.»
مرد رفت پیش پدرش و گفت: «حاضری جای من بمیری؟» پدرش گفت : «برو بچه جان…برو کار دارم.» رفت سراغ مادرش. مادره گفت: «برو هنوز رخت چرک‌ها رو نشسته ام.» رفت پیش زنش. زن تا شنید، دراز کشید رو به قبله. مرد پیش عزرائیل آمد. عزرائیل تعجب کرد. پیش خدا رفت. خدا تا این را شنید از محبت زن، به عزرائیل گفت: «برو امروز را بخواب. این زن و مرد صد سال عمر می کنند و تو هیچ وقت دور و بر خانه شان هم نرو»…

رمان «خاما» نوشته یوسف علیخانی، توسط نشر آموت به بازار کتاب آمده است. رمانی که سه روز پس از انتشارش به چاپ دوم رسید تا نشان دهنده استقبال خوب مردم از یک رمان خوب باشد. یوسف علیخانی، نویسنده، پژوهشگر و مستندساز سینما، در فروردین ۱۳۵۴ در قزوین متولد شد. او فارغ‌التحصیل دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است و رمان‌های خاما، بیوه کشی، مجموعه داستان‌های عروسی بید، اژدها کشان، قدم بخیر مادر بزرگ من بود، به همراه چندین زندگی نامه از جمله داستان زندگی حسن صباح، صائب تبریزی، ابن بطوطه را در کارنامه خود دارد. ضمن آنکه مدیر نشر آموت هم هست.
رمان«خاما» داستان زندگی یک پدربزرگ است. پدربزرگی که حالا نیست و راوی داستان در پوستین او افتاده تا زندگی خود را از نگاه او خیال کند. نویسنده رمان معتقد است که «خاما» یک رمان بومی – محلی بوده و ادبیات خاص خود را دارد و می تواند جای ویژه ای در بخش داستان نویسی کشورمان پیدا کند. رمانی که در آن کلمه به رقص در می آید و آدم‌ها عاشق می شوند….
در این رمان می خوانیم:
نیزارها قد کشیده بودند و دیگر نمی شد دریاچه سفید و مقدس را دید. اسب‌ها و گاوها در سبزی بین دریاچه و نیزارها مشغول بودند. پرنده‌ها چنان بال می زدند که گویی هزار سال قبل مالک اینجا بوده اند و بال خواهند زد تا هزاران سال بعد.
گوسفندها را می بردیم بیرون روستایمان، آغگل. دم غروب بود و خورشید، خونی تر از هر روز از کوه‌های جنوب روستا افتاده بود توی نیزارها و دریاچه. هر کسی به کاری بود. بابم مرا فرستاده بود بیایم خانه تا نان و قند و چای ببرم برایشان. برای او و خواهر و برادرهایم. تا رسیدم نزدیک خانه‌های سنگی، دایه را دیدم که نشسته کنار زن‌های همسایه که داد زد: «خلیل…. مرغ و خروس‌ها رو جا بده مرغدانی، که شب کورند.» آمدم جاجا کنم که دیدمش. خاما را. خروسی شلنگ تخته می انداخت و پریده بود روی ایوان سنگی و پایین نمی آمد. سنگ برداشتم بزنم تا بپرّد و پایین بیاید. دایه از حیاط خانه داد زد: «چی بکنی خلیل؟ هزار بار تو را نگفتم تا مرغ‌ها را جا ندادی، خروس، پایین نیایه.»
مرغ‌ها را اول جا کردم. آخرین مرغ که رفت توی مرغدانی، خروس از ایوان پرید و آمد و رفت توی جا. سگ سفیدم با خودش دم دم بازی می کرد. نگاهش کردم، خاما را. هیچ وقت اینطور سرخوش ندیده بودمش. از اول حواس ام پی اش بود. داشت نگاهم می کرد تا مرغ و خروس‌ها را جا بدهم توی جایشان. همیشه فراری بود انگار. خواستم زودتر مرغ و خروس‌ها را جا بدهم و سیر نگاهش بکنم.
نشست روی تخته سنگی. رفتم نزدیک تر. قلبم تند تند می زد. پرنده ای توی دلم صدا می کرد که بروم جلوتر. بروم و باهاش حرف بزنم. بروم و باهاش پرواز بگیرم و با هم آشیانه بسازیم. حس کردم همه دارند نگاه مان می کنند. سنگ‌ها و خانه‌ها و آدم‌ها و نیزارها و دریاچه و آغگل.
خاما، تلخ خندید. به اطراف نگاه کردم. آغگل رفته بود توی تاریکی و کسی ما را نمی پایید.

سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷