گفتگو با سیدمحمدحسین میرابوالقاسمی

گفتگو با سیدمحمدحسین میرابوالقاسمی، پژوهشگر طالقان و طالقانی‌
گنج‌هایی نه از طلا‌ و نه از نقره‌

«اولیاءالله آملی» مورخ قرن هشتم درباره تردد سادات علوی به طبرستان و حوالی آن چون رویان و دیلمان و طالقان می‌نویسد: «آوازه بیعت مامون با حضرت رضاع‌ باعث شد سادات که همیشه در فشار بودند روی به طرف عراق و ری نهادند. این سادات 21 برادر بودند و برادرزادگان و چندین نفر از بنی‌اعمام که تمامی حسنی و حسینی بودند، چون به ری رسیدند از واقعه شهادت حضرت رضاع‌ به وسیله مامون مطلع شدند، لاعلاج برای حفظ جان خودشان به کوهستان‌های ری و دیلمستان و طبرستان پناه بردند.» وقتی کتاب «پژوهش‌نامه آشنایی با فرهنگ و تاریخ و مفاخر طالقان» به دستم رسید، به شکل تفال کتاب را باز کردم که صفحات 164 و 165 باز شد و در پایان صفحه 165 خواندم، آنچه شما در آغاز این اشاره خواندید. پژوهش‌نامه طالقان، بتازگی به اهتمام سیدمحمدحسین میرابوالقاسمی در تیراژ 500 نسخه در کرج منتشر شده است. از سیدمحمدحسین میرابوالقاسم، پیش از این کتاب 2 جلدی «طالقانی، فریادی در سکوت» سیری در زندگی و اندیشه‌های بلند آیت‌الله طالقانی منتشر و کتاب «طالقانی، عمری در جهاد و روشنگری» و «روایتی تازه از صدای سخن عشق (عزیز و نگار)‌» آماده چاپ است. میرابوالقاسمی متولد 1313، دارای دیپلم ادبی و بازنشسته آموزش و پرورش و در حال حاضر ساکن کرج است.

گفتگو با ذبیح‌الله شاه‌محمدی

با ذبیح‌الله شاه‌محمدی، محقق فرهنگ مردم‌
ادعا در فرهنگ مردم ‌بی‌معناست‌

غروب یک روز اسفند در کتابخانه اشراق زنجان با کسی آشنا شدیم که آشنای فرهنگ مردم بود و یک جلد از کارهایش در این حوزه را به همراه داشت. ذبیح‌الله شاه‌محمدی، محقق 75 ساله زنجانی و فاطمه شاه‌محمدی، برادرزاده‌اش ضرب‌المثل‌های ترکی (در گویش زنجانی)‌ را گردآوری و با حمایت اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی این استان به وسیله انتشارات نیکان این کتاب را در 383 صفحه و با تیراژ 3 هزار نسخه روانه بازار کتاب کرده‌اند. شاه‌محمدی در تمامی شماره‌های مجله فرهنگ زنجان در بخش‌های تاریخی و فرهنگی مقاله داشته و کتاب تاریخ زنجان به قلم او آماده انتشار است. به بهانه انتشار «ضرب‌المثل‌های ترکی در گویش زنجانی» با ذبیح‌الله شاه‌محمدی، یکی از گردآورندگان این کتاب گپ کوتاهی داشتیم.

گفتگو با حسن لطفی

نوشتن ، یک مرحله است و مرحله اصلی چاپ و رساندن نوشته هاست به خوانندگان.بی سامانی این سالهای روند نشر و چاپ آثار نویسندگان جوان

باعث شده است که کسانی چون حسن لطفی پس از سالها نوشتن ، صاحب یک مجموعه داستان باشند.
حسن لطفی متولد 1342 خواف است جدا از داستان نویسی ، فیلمساز هم هست.
مجموعه داستان لطفی به نام «روایت دوم» سال 1382 از سوی نشر ققنوس روانه بازار کتاب شد با نام حسن لطفی سالهاست در مطبوعات ایران آشنا هستیم.
جالب است بدانیم اولین داستانش را چه سالی نوشته است ، می گوید:

گفتگو با دكتر حسن ذوالفقاري

با دکتر حسن ذوالفقاری، محقق ضرب‌المثل‌های ایرانی
مرگ هر سالخورده ایرانی، نابودی یک کتابخانه خطی

متولد 1345 است و به عبارتی تا همین یک ماه دیگر 43 ساله می‌شود. زادگاهش یکی از شهرهای تاریخی ایران‌زمین است و اگر چه هنوز درباره دامغان ننوشته، اما تلاشش نشان از خاک این دیار دارد و یادگار آموزه‌هایی است که از پدر مغازه‌دار و مادر خانه‌دارش او را همراهی می‌کنند. لیسانس و فوق‌لیسانس و دکترای زبان و ادبیات فارسی را به دنبال هم در دانشگاه امام خمینی (ره) قزوین، پژوهشگاه علوم انسانی و دانشگاه تهران به پایان رسانده است. وی پس از پایان دوره کارشناسی، تدریس در آموزش و پرورش را در دامغان آغاز می‌کند. سالیانی بعد به سازمان پژوهش برنامه‌ریزی کتاب‌های درسی منتقل می‌شود که حاصل آن تدوین کتاب‌هایی در زمینه ادبیات فارسی است.

اکنون هیات علمی دانشگاه تربیت مدرس است و از دکتر حسن ذوالفقاری تاکنون بیش از 130 مقاله علمی و پژوهشی و 40 عنوان کتاب منتشر شده است که از معروف‌ــرین آنها می‌توان به «داستان ضرب‌المثل‌ها» و کتاب‌های زیر چاپ «فرهنگ ضرب‌المثل‌های ایرانی» و مجموعه چندجلدی ادبیات عاشقانه فارسی و تدوین «دایره‌المعارف داستان‌های فارسی» زیر نظر دکتر تقی‌پور نامداریان اشاره کرد.

گفتگو با دكتر جمشید صداقت‌كيش

درست سه ماه قبل بود؛ اول بهمن ماه كه جام جم آنلاين سنتي (با چند مترجم و تحريريه جداگانه) از هم پاشيد و عده اي را بردند به اسم گروه ترجمه، مستقل شان كردند و دو سه نفري ماندند كه فني سايت باشند و گفتند جام جم آنلاين ِ نو، از اين به بعد مي شود در خدمت روزنامه و نه اين كه روزنامه مستقل اينترنتي باشد؛ من را هم برگرداندند به گروه فرهنگ و هنر.

چهار سال قبل از همين جا رفته بودم؛ كه سه صفحه ادبيات درمي آوردم (با همراهي محمدرضا رستمي) و اين بار كه برگشتم، قرار شد كاري به ادبيات نداشته باشم و صفحه فرهنگ مردم را بگردانم و گفتگو بگيرم با آدم هاي مختلف براي صفحه 7.

همان روز اول دفترچه اي دويست برگ برداشتم و اولش نوشتم: ايران ِ‌ بزرگ.
بعد 30 بخش كردم اين دفتر را و هر بخش شد يك استان و هر استان هم چند شهر و اول از همه نگاه كردم ببينم در هر استان چه كساني را مي شناسم كه در حوزه فرهنگ مردم كار كرده باشد و بعد آن نفر را كه يافتم، زنگش زدم كه سلام!

بعد اين آدم ها، آدم هاي ديگر را آوردند به دفترم و حالا دفترچه ام، شاهد زنده اي است براي فعاليت گسترده كساني كه عاشق فرهنگ مردم (ادبيات شفاهي) ايرانند و ...

با آدمي آشنا شدم در يزد كه چند جلد «ترانه هاي چوپاني» گردآوري كرده و ناشر ندارد.
در همدان كسي را مي شناسم كه «ترانه هاي قاليبافخانه» اي گردآوري كرده و كسي را نمي شناسد كه دستش را بگيرد و ترانه هايش، كتاب شوند.
در رشت كسي را مي شناسم كه قبل از من درباره «عزيز و نگار» كار كرده و هنوز ناشر پيدا نمي كند.
در كردستان كسي را مي شناسم كه خواب ندارد.
در مشهد كساني هستند كه مي دوند.
در جنوب، گردآوري مي كنند.
در آذربايجان، با عاشيق ها همراهند و ...

در شيراز هم دو سه نفري هستند كه از «اساطير الاولين» بايد شمارشان آورد؛ صادق همايوني و ابوالقاسم فقيري و دكتر جمشيد صداقت كيش.

گفتگوي دكتر جمشيد صداقت كيش در صفحه 7 روزنامه جام جم (31 فروردين 1386) منتشر شده است.

ديدار با دكتر روح‌الاميني

بار اول كه زنگ زدم، پروين مقدم، همسر استاد گوشي را برداشت و گفت: «كرمان هستند»، بار دوم، صداي منشي تلفني را شنيدم « با سلام و درود. پيام خوش آشنايي را پس از شنيدن صداي بوق بفرماييد». هنوز «بفرماييد» به پايان نرسيده بود كه خانم مقدم گوشي را برداشتند و وقتي گفتم: «عليخاني هستم» گفتند «گوشي!» و بعد به دكتر محمود روح الاميني گفتند «از جام جم ».
پيش از آن كه نفس تازه كنم و مودبانه تر بگويم « مي خواستيم مزاحم بشيم» شنيدم « آقا، من تا به حال گفتگو نكردم. بهتر است شما موضوع بدهيد تا من بنويسم». موقعيت را كه مناسب ديدم خواهش كردم كه براي عرض ادب، به منزل شان بروم؛ 4 بعدازظهر دوشنبه 26 فروردين؛ مجموعه بهجت آباد.
هراس داشتم؛ از كسي كه يك عمر كارش تدريس رشته مردم شناسي بوده، چه بايد مي پرسيدم؟
وقتي رسيدم به تقاطع حافظ و كريمخان، آرام شدم كه چند سالي از دوره دانشجويي ام در خوابگاه سنايي و تنهايي هايم در پارك ابن سينا گذشته بود. وارد مجموعه كه شدم هنوز 20 دقيقه تا زمان قرار مانده بود؛ همان بيرون منتظر ماندم و راس ساعت 4 بعدازظهر، با نرمي انگشت، دگمه زنگ را فشار آوردم.
آسانسور طبقه هفت ماند و اولين در باز بود. شاخي ديده مي شد كه كنار آيينه جلوي در بود در كنار كاسه سر حيواني كه ندانستم چه بود. بعد عصاي استاد بود و آن وقت زنگوله هايي به هم آويخته و بعد تعارف خانم مقدم براي اين كه «تشريف داشته باشيد الان مي آيند».

گفتگو با نسرین رنجبر ايراني

ranjbar

نسرين رنجبر ايراني هم وبلاگ داشت، همان طور كه شهرام رحيميان و همان طور كه سيدمحسن بني فاطمه و همان طور كه پروين قاسمي و همان طور كه من؛ نيمه دوم سال 81.
سايت سخن باعث شد با شهرام رحيميان گفتگو كنم كه "دكتر نون ..." او برايم شاهكار بود و اين علاقه و آن گفتگو و همسايگي اينترنتي باعث شد اين جمع كوچك شكل بگيرد.
نسرين رنجبر ايراني را مي دانستم دانشجوي دكتراي ايران شناسي است و مثل شهرام رحيميان ساكن آلمان تا اين كه چهار سال قبل آمد ايران. آن بار هم نشستيم و گفتگو كرديم كه نوارهايش را هنوز دارم اما نشد آن چيزي كه مي خواستم.
خانم رنجبر در وبلاگش بيشتر شعر مي گذاشت و نقد كتاب هايش كه خيره كننده بود نگاه دقيقش بر رمان هاي معروفي و چهلتن و دانشور و ... اما متاسفانه جو بد وبلاگ هاي ادبي و حضور بعضي آدم ها، هم شهرام رحيميان را از اين فضا فراري داد و هم نسرين رنجبر ايراني و هم پروين قاسمي و هم به نوعي سيدمحسن بني فاطمه را.
دو سه هفته قبل نسرين رنجبر ايراني كه ديگر دكتر شده زنگ زد كه ايران است. قرار گفتگو گذاشتم و آمد به دفتر روزنامه در ميرداماد. گفتگوي خوبي شد، درباره كتابش "تاريخ تحول شعر نو فارسي" صحبت كرديم كه تز دكترايش بوده و يك سال و نيم پيش به وسيله ناشري كه ناشر كتاب هاي پروفسور آنه ماري شيمل است، منتشر شده است.
گفتگوي خانم دكتر ايراني درست روز قبل از تعطيلات در جام جم منتشر شد.

گفتگو با هوشنگ عباسي

گفتگو با هوشنگ عباسی، مردم شناس‌
گیلان؛ نهالی برآمده از فرهنگ تناور ایرانی‌
از سوال آخر شروع مي كنم كه وقت صفحه بندي به خاطر اين كه يك چهارم اگهي نصيب صفحه گفتگو شد حذفش كردم. سوال اين بود:

درست 10 سال پيش وقتي به شما زنگ زدم تا درباره «قصه عزيز و نگار» اگر نسخه‌اي داريد كمك بگيرم، گفتيد تحقيقتان آماده چاپ است. حال بعد از 10 سال انتشار آن به كجا رسيده؟ آيا طلسم چاپ آن خواهد شكست؟

قصه عزيز و نگار به دليل تم عاشقانه و رمانتيك‌گونه و عناصر سمبليك و نمادي كه در آن است، از دوران كودكي براي من يك داستان دلپذير و جذاب بود. به همين علت درصدد بودم رواياتي از آن را جمع‌آوري و چاپ كنم.
درسال 1365 روايتي از اين قصه را كه در منطقه سياهكل و ديلمان اجرا مي‌شد، با صداي مصطفي رحيم‌پور ضبط و پياده كردم. روايتي ديگر از اين قصه را زنده‌ياد سيدمحمدتقي ميرابوالقاسمي به من داده بود و روايتي ديگر را نيز به آن اصافه كردم. در مجموع 3 روايت شد و مدخلي هم بر آن نوشتم. در سال 1375 دوست ناشري اين كتاب را از من گرفت با اين كه مجوز چاپ آن در سال 1380 يعني يك سال پيش از چاپ كتاب شما صادر شده بود، شرايط به‌گونه‌اي تغيير كرد و آن ناشر امكان چاپ آن را نيافت؛ اما در آن هنگام كه كتاب در دست ناشر بود شما با من تماس گرفتيد و از من خواستيد تا روايتي اگر از اين قصه دارم براي چاپ در مجموعه‌تان به شما بسپارم. با ناشر تماس گرفتم و گفتم اگر كتاب را چاپ نمي‌كنيد به آقاي عليخاني بدهم. تاكيد كرد كه بزودي چاپ خواهد كرد. بعدها كتاب شما چاپ شد، اما طلسم چاپ اين كتاب نشكست. راستش من وقتي مجموعه عزيز و نگار شما را ديدم، تقريبا آن را جامع يافتم و ديدم سنگ تمام گذاشتيد و ضرورت چاپ و انگيزه انتشار را از دست دادم. شايد روزي نسخه‌هاي جديدي به دست من برسد و بخواهم روي آن كار كنم، ولي فعلا درصدد چاپ آن نيستم. در مجموع ما در شرايطي هستيم كه نمي‌شود براي آينده برنامه‌ريزي كرد. بسياري از برنامه‌ها آن‌گونه كه آدم مي‌خواهد پيش نمي‌رود. بالاخره بايد تحمل كرد، ماند و تلاش كرد.

دیدار با داود غفارزادگان

davood ghaffarzadegan01

داود غفارزادگان ديشب مي گفت عمران صلاحي مي گفته هر وقت اسم امام حسين را مي شنيده بغضش مي گرفته. به غفارزادگان نگفتم كه همه ما بغض مان مي گيرد اما هر كدام مان بغض مان را گونه اي فرو مي خوريم يكي مثل عمران ساده و مهربان مي گويد و هماني مي ماند كه بود و يكي مثل من كه بغض مي كنم اما به دور و برم نگاه مي كنم تا ببينم آيا فضا به گونه اي هست تا بغضم را نشان بدهم يا اين كه بروم و در تنهايي ام زار بزنم؟
زار زدن در تنهايي بد نيست، چه اشكالي دارد زار بزنيم براي از دست رفتن اين همه خوبي ها كه داريم و قدرش را نمي دانيم
صبح با خودم مي گفتم ديوانه اين ها را ننويس، اين ها را ننويس، من هاي بسياري هستند كه تحمل نمي كنند كه منت را داري اينطور عريان مي كني، اما بعد با خودم گفتم نه، من مي نويسم و بگذار اينطور هم شده اندكي بغضم را آشكارا بروز دهم

دیدار با مهدی سحابی

mehdi sahabi01

وقتي فهميدم قزويني است، سبزه ميدان يادم آمد و مسجد جامع و بازار وزير و چهارانبياء. بعد آن وقت ياد جلسات داستان نويسي افتادم و بچه‌هاي داستان نويس و فيلمساز و شاعر قزويني. منزل دکتر جواد مجابي بودم که شنيدم قزويني است؛ سال 1376. "ناستين"، همسر دکتر مجابي گفت. بعد دکتر ادامه داد: مهربان است و کوشا.

بعد شماره تلفن آقاي سحابي را پيدا کردم. چند بار زنگ زدم اما جوابي نگرفتم. گفتم شايد شماره اشتباه است. اما از زنگ زدن دوباره غفلت نکردم. ديگر نااميد شده بودم که زني گوشي را برداشت.
"سلام. آقاي سحابي تشريف دارن؟"
"شما؟"
مطمئن شدم شماره را درست گرفته‌ام؛ زن با لهجه غليظ قزويني حرف مي‌زد. گفتم عليخاني هستم، از بچه‌هاي قزوين.

زن مهربان تر جواب داد "الان نيستن خانه. مِگَم زنگ زدي تان."
گذشت. حالا که فکر مي‌کنم، مي‌بينم چه خوب شد که اول صداي مادر آقاي سحابي را شنيدم. چون لهجه همشهري، براي آدم مهرباني مي‌آورد.