جمع بندی نظرات همخوان‌های رمان خاما نوشته‌ی یوسف علیخانی

#آزیتا_مالکی:

خاما داستان عشق بود و سرگشتگی و بی قراری آدم ها... داستان دلتنگی سکوت و تبعید... خاما داستان زندگی خلیل است. داستانی که از دوازده سالگی خلیل شروع می شود. نوجوانی که شبی همراه با تب به استقبال عشق خاما می‌رود و در بحبوحه‌ی جنبش خوبیون از او دور می‌شود...
داستان از این روزها شروع می‌شود و با خلیل دایه، باب و برادرانش تبعید می‌شویم به شاهسون، قزوین، زاغه... و درست در نقطه آخر تبعید با خیالات زنده خلیل همراه می‌شویم. با خامایی که هست و نیست.
فصل‌های کتاب سرشار از جذابیت است. فصلی با عشق شروع می‌شود و فصلی با رهائی.
فرار از اسارت، فرار از خود. فراری که عشق بهانه‌ی آن بود. برگی جدید در زندگی خلیل رقم می‌خورد.
خلیلی که جوان منفعلی بود حالا وارد راهی می‌شود که تجربیات جدیدی به دست می‌آورد و روی پای خودش می‌ایستد.
فضاسازی زیبای داستان و بخش تاریخی و مظلومیت کردها همه یک طرف و گفتگوهای خلیل و خاما و جملات ناب این کتاب، عاشقانه سخن گفتن و سخن شنیدن طرف دیگر...
حقیقت دارد که خواب و خیال آدم عاشق، معشوق است. و با این حرف که با دوری از معشوق بیشتر به او نزدیک می‌شوی موافقم. هیچ کس نتوانست برای خلیل خاما شود. همین موضوع باعث شد خلیل با خامایی خیالی روزها را زندگی کند. خاما در فصلی از زندگی خلیل وجود داشت و در فصلی از زندگی خلیل خاما آن سوی دیگر خلیل شد.
در فصل پایان خلیل همه چیز داشت ولی تا زمانی که ریشه همه‌ی انارهای دنیا به هم برسند هرگز نمی‌توانست از خاما دست بکشد.
و در آخر پایان ناگریز خلیلی که خاما را دیده و شناخته ولی نتوانسته به وصالش برسد.


#معصومه_زارع:

اول حال و هوای حسی من نسبت به رمان خاما:

فضاسازی های بسیار عالی، تصویرگری‌های بی‌نظیرش را دوست داشتم.
بعد از چند ماه که از خواندن رمان می‌گذرد هنوز صدای کوکوها و کشکرت‌ها را می‌شنوم.
رنگ رنگ رنگ. صدا صدا صدا.
مصیبت و رنجی که اگر بگویم دلنشین بود خلاف آمد عادت گفته‌ام.
قدم قدم با رنج های پسرک دوازده سال گام برداشتم. برای دایه و ببی‌خانمانیش، برای زنی که درد زایمان داشت و کمک نداشت، برای دخترانه‌هایشان که چشمان بد دنبالشان بود. برای خاما که رفت و نیامد.
برای تنهایی و دل‌نازکی خلیل که چه زود عاشق شد و چه زود تنها. برای باب و... گریستم.
تا این که خلیل فرار کرد یا از روی یک تصمیم کودکانه یا از روی یک هدف نمی دانم اما رفت و تنها رفت. و چقدر برای مادرانه دایه و پدرانه باب دلم گرفت.
با رفتنش من هم رفتم.
تا این که به الموت رسید .
صدای نفس های خلیل را می‌شنیدم. گاهی حرص می‌خوردم از دستش که چرا حرف نمی زند.
سرمای دستان قدم بخیر و گرمای تنورش را حس می‌کردم. وقتی تنها به روستایش برمی‌گشت حیایش را دوست داشتم.
ازدواج نابه هنگامش را.
گرسنگی‌ها و نداری‌هایشان را.
تلاششان.
و در آخر نیروی جذبه آغگل که نتوانست بالاخره خلیل را به سوی خود بکشد.
چه بنویسم و بگویم که خاما دوست داشتنی تر از آن بود که فکرش را می کردم.
خاما کتابی بسیار محترم بود.
و اما بطور کلی؛ خام بودن و سادگی خلیل از ابتدای داستان مشهود بود.
پسر دوازده ساله چگونه عاشق می‌شود مگر اصلا می‌داند عاشقی چیست؟
خاما شاید یک آرزو بود برای خلیل.
همانطور که در طول تاریخ زنان و مردان قهرمان در اذهان ایجاد می‌کنند.
دختران در خیالاتشان دوست دارند شوهری قهرمان، شجاع و نترس چون آرش و رستم و...داشته باشند.
و پسران دوست دارند زنی زیبارو و مقتدر چون الهه‌گان و زنان نامدار داشته باشند.
به همین دلیل خوشبختی را در ازدواج می‌دانند تا با ازدواج در کنار قهرمانشان کامروا شوند.
به هر حال هر چه بود خاما در اندیشه خلیل ماندگار شد و حالا اسمش را هر چه بگذاریم، سادگی، حماقت، عشق، احتیاج به داشتن تکیه گاه، داشتن زنی قهرمان و صدها مورد دیگر....
خاما شد راه بلد خلیل. الهه‌ای که به خلیل راه نشان می ‌داد:
برود، بماند، ازدواج کند، مهر بورزد و...
اما چرا خلیل به خامای ذهنی کفایت کرد؟
چرا نرفت به دنبالش، شاید خاما زنده بود؟
خلیل راضی شده بود به همین خیالاتش. دوست نداشت طوری دیگر خاما را ببیند.
شاید خامای واقعی اینقدر نمی توانست با خلیل باشد هر لحظه و هر جا.


#عاطفه_طایفه:
خاما از نظر من ورای یک داستان عاشقانه نگاهی داشت به مفاهیم روانشناختی. خلیل که در سالهای کودکی و نوجوانی دچار خلأ های عاطفی بود در تمام کتاب به دنبال گمشده‌ای ست که انگار خود اوست در قالب و فرمی دیگر.
در جریان کتاب خلیل برای جبران این خلأ افرادی را می‌آزماید اما انگار هر کدام وصله‌ای ناجور می‌شوند برایش. که در نهایت خلیل خسته از این گشتن‌ها و نرسیدن‌ها از جستجو در دنیای حقیقت دل می‌کند و به درون خودش برمی‌گردد. کاوش در خویشتن. و در نهایت می‌رسد به وحدت وجودی با معشوق خیالی‌اش.
اتحاد دو روح که انگار یکی می‌شوند. اتحادی که این بار نه زبان می‌طلبد و نه کلمه. بلکه با احساس و قلب کار دارد. چشم دل می‌خواهد دیدن این معشوق.
در ضمن دوست دارم در اینجا به خدایار اشاره کنم. به نظرم خدایار یک جور پل بود که خلیل را از آوارگی به سمت گرفتن یک تصمیم منطقی جلو برد. یک جور پیر راه. راهنما. دستگیر.


#نیلوفر_شعبانی:
خاما از آغگل شروع شد.
از نی زارها و دریاچه مقدسش. از روزهای خوشرنگ. از ارامش قبل از طوفان. از خیالات خوش پسرک ده ساله‌ای که خاما را روایت می‌کند:خلیل. خلیلی که دلباخته خاماست.
خامایی که بزرگ تر از خلیل است و به قول خواهرِ خلیل، مردی است برای خودش. اما همه ماجرا این نیست. قرار نیست شرح دلداگی این دو را بخوانیم. قرار است در کوچ اجباری، آوارگی‌ها و سختی‌ها با خلیل و باب و دایه و خواهر و برادرهایش همراه شویم.
در دوری خلیل از خامایش،در تنهایی بی‌کسی و روزهای سیاه و سفید، شریک غم‌های خلیل باشیم. شاهد دودلی‌ها و شاید تصمیم‌های اشتباه راوی داستان باشیم.
خاما را که خواندم،با کُردها آشنا شدم.
-کوه و کُرد باهم برادرند.
-کُرد زمانی کُرد است که کنار هم باشد وگرنه کُرد را خُرد بکنی ازش سه‌تا حرف بی مصرف می‌ماند.
خاما را که خواندم سفر کردم با خلیل از آغگل تا ارسباران. تا خانه خدایار و گلدسته. و نشستم پای داستان‌های خدایار.
و غمگین شدم از کوچک شمردن خلیل توسط خانواده.
و تحقیر شدم با شنیدن کلمه یاغی از زبان آن امنیه.
و با خلیل رسیدم به قزوین. این شهرِ ندیده، اکنون رنگ دیگری دارد برایم.
خلیل را در شش روز دنبال کردم. در شش فصل زندگی‌اش. که هرکدامشان با حرکت و رسیدن به جایی جدید آغاز شد. از آغگل تا ارسباران. از ارسباران تا زاغه و ... .
زندگی خلیل را خواندم در راه رسیدن به خامایش.
و گوش سپردم به گفت و گوی خلیل با خامای وجودش.

خاما روایت عشق و زندگی‌ست. روایت لحظه‌های آسان و دشوار. حکایت روزمرگی‌های انسان‌ها. داستان تلاش برای رسیدن به خود.


#زهرا_زاهدی:
خاما! نام آشنای این روزهای اهالی آموت. کتابی که شروعش با اظهار مردانگی و غیرت قوم کرد است که آن را انگار در تمام موجودات سرزمین کرد می‌توان دید، از خروسی که بالای پرچین می‌ماند تا مرغ‌ها به لانه بروند، تا درختانی که انگار از روی تعصب دریاچه سفید و مقدس آغگل را دربرگرفته‌اند. چندی از شروع داستان نمی‌گذرد که جنگ سایه سرد و سنگین خود را بر سر این سرزمین می‌اندازد و بعد هم اسارت و تبعید و دوری از وطن...
نام آشنای این داستان خاماست، که در فصل اول مظهر عشق زمینی است و پس از اسارت خانواده خلیل، انگار می‌شود مرهمی که خلیل دلتنگی آغگل و دریاچه‌اش را با آن التیام می‌بخشد.
در جایی از رمان خلیل می‌گوید: خاما فقط خامای من بود. شاید اگر سطحی به داستان نگاه کنیم، نتیجه بگیریم خلیل، همان دختری که چند سال از او بزرگتر بود را فقط و فقط برای خودش می‌خواهد. اما شاید هم بتوان گفت که خلیل می‌خواهد به مخاطب نشان دهد عشق و دلتنگی نسبت به وطن آتشی است که در دل هیچکس به اندازه خلیل شعله ور نبوده است و خاما از اینجای داستان به بعد دیگر فقط در عشق به یک انسان خلاصه نمی‌شود.
چندین سال بعد، انگار که از روی اجبار خلیل با قدم بخیر ازدواج می‌کند، زنی که به نظر من نقطه مقابل خلیل است. خلیل با خیالاتش زنده است و حرف هایش را در سکوت می‌زند. خلیل از آن دسته آدم‌هایی است که در خیالش دنیایی را می‌سازد که می‌خواهد و در آن دنیا زندگی می‌کند. اما قدم بخیر مثل بعضی آدم‌های امروزی است که شاید اصلا لفظ ماشین برایشان مناسب‌تر باشد. آدم‌هایی که فقط از روی منطق برنامه‌ریزی شده‌ای رفتار می‌کنند وخیالات را اشتباه تفکر آدمی و انتخاب‌های ناشی از آن را گمراهی می‌دانند.
و در آخر خاما کتابی بود که چند روزی را با آن زندگی کردم، حالا نواحی غرب کشورم را جور دیگری دوست دارم انگار که غرب نقشه ایران برایم رنگارنگ است به رنگ لباس های شیرزنان کرد میهنم.


#منصوره_نوربخش:
خلیل، این اسمی آشنا و محبوب برای هر کسی است که "خاما" را خوانده است. بهتر است بگویم "خاما" را مدتی زندگی کرده است، با او صبح‌اش را پاگشا و غروبش را بدرقه کرده است.
خلیل عبدویی، پسر خانواده‌ای کُرد که اقتضای تاریخ و زمانه به مهاجرت وادارشان نموده است. دست تقدیر بر آن بوده که او از کودکی در بُن این اتفاقات قرار گیرد. با بازگویی این اتفاقات اشک و لبخند به چشمان و لب‌های ما بیاورد و گاه در خواندنمان بگوییم: خلیل! صبر ایوب گونه‌ای داری. چه کسی توان این همه رنج و درد و تنهایی را دارد؟
دلباخته شدن به دختری جسور و دلیر و شیرزن هم حاکمیت عجیبی بر داستان دارد به گونه ای که بخش اعظم را در بر گرفته انگار الهام بخش خلیل است این عشق
راه را از بی راه به او نشان می‌دهد. دلگرمی او در روزهای تنهایی و آوارگی است. پیش می‌آید. با مهاجرت خانواده را همراهی می‌کند. تا زمانی که دل به دریا زده و مستقل راه را در پیش می‌گیرد.
به سوی کجا می‌خواهد برود؟ خود هم نمی‌داند. راهنمایش کیست؟ خامایش! به کجا می‌رسد؟ اندک اندک پیش می‌رود
دلش کماکان درگیر خانواده است. ولی به دنبال خامایش هم هست. چشم باز می‌کند صاحب زن و فرزند شده است. از خاما؟ نه!
خاما با اوست نه همیشه ولی بیشتر مواقع. بهترین همدم روزهای دور از زادگاه بودنش. با نگاه به کوه‌ها، لباس خاما به دشت‌های آغگل می‌رود که دلتنگشان است.
برمی‌گردد.
زندگی‌اش سامان می‌دهد. خامایش را می‌یابد. اما زمانی که خود او به دیار خاما می‌رود.
خاما برای من تمام نشده. خاما برای من تازه شروع شده
کتاب که بسته می‌شود تازه فکر باز می‌شود و دنبال سرنخ ها می‌رود. از آن پس هر محلی که او می‌گفت به دنبال اثری از خاما خلیل می‌باشم.
خاما پایان ندارد.


#توران_قربانی:
یک خواننده مگر چه چیزی از نویسنده می‌خواهد؟
خاما به تنهایی هشتاد و پنج در صد از آنچه را که در ذهنم داشتم بر آورده کرد.
به سرزمین داستانی پرداخته بود که همه چیز ، همه کس در آن وجود داشت ، از هر قماشی که فکرش را بکنید.
از رسوم، آداب، باورها، فرهنگ، گویش‌های زبانی، زنانگی‌ها، غیرت مردانه، هجوم‌ها؛ دوستی و دشمنی‌ها، عشق، مرگ ، وصال و جدایی‌ها، ضرب المثل، دعا و نیایش، قسم و حتی فحش های مردم ، طبیعت ، عنصر سفر و هجرت، رقص ، شهادت ، از این که دنبال پیدا کردن معادل زبانی بودم، از خلیلی که گاه آزارم می‌داد و انتظار بیشتری ازش داشتم، از دیالوگ‌های قدرتمند و سنجیده رمان و ...
" ترش و شیرین برای زنده هاست . من و تو مرده ایم. در دنیای مردگان ، انارها همه شیرین هستند".


#پرنیان_خجسته‌حال
"خاما"رمانی صرفا عاشقانه نیست. شاید تکه‌ای گمشده از تاریخی باشه که به فراموشی سپرده شده. البته میان اون عشق در خیال و وهم موج می‌زنه. تبعید شروعی تازه برای این داستانه.
هر چه خلیل از خاما بیشتر دور میشه در خاطر و خیالش غرق میشه و حالت دوگانگی به اون دست میده که شاید برای خیلی‌ها ملموس باشه.
این دوری از وطن، دوری از خاما، به دور شدن از خودش دامن می‌زنه.
وقتی نامش رو حسن میگه، وقتی از خانواده‌اش دل می‌کنه و میره.
گم میشه، توی تنهایی، توی پیدا کردن خودش، خاما‌ش.
خلیل شاید قهرمانی بزرگ، برای داستان نباشه.
شاید بشه گفت، قربانی هم به نظر بیاد....و خب این پایان ماجرا نیست!
قصه،قصه‌ی رنج و عشقه! نه عشق به تن،بلکه به وطن.
به خاک، به مادر. به جدایی از خاک که بعد سبب جدایی از خانواده و مادر میشه. به شاید بی‌هویت شدن و دنبال هویت گشتن.
داستان روایتی خطی داره، به دور از پراکندگی‌هایی که خاطر خواننده رو ناراحت بکنه. گاهی کمی اوج می‌گیره، باز با درگیر شدن با توصیفات به خطی بودنش بر می‌گرده که البته این یکی از نکاتی هست که داستان رو برای خواننده جذاب می‌کنه.
شروع داستان، شاید اونطور که باید کشش نداشته، ولی هرچند و هرخط که داستان جلوتر می‌ره. با افزایش دیالوگ و اتفاق به کشش داستان دامن می زنه. نکته ای که در وهله ی اول،مخاطب رو تشنه خوندن می‌کنه. نوع نام‌گذاریِ اثره!
خاما چیه؟ آدمه؟ محله؟ اسمه؟
و چیزی که هربار باز خواننده رو سمت خوانش رمان می‌بره، معانی مختلفیه که هربار از خاما توی هر فصل جدا ارائه می‌شه.
روایت خاما، جدا از داستانی بودن، تکه ای تاریخه.‌ تاریخی که نیاز به خوانده شدن داره و چه خوب که خوندن خاما حکم یک تیر و دو نشان رو داره. به طوری که هم داستان است و هم تاریخ!
جدا از اون، می شه به شناخت رسوم مختلف چند قوم،چند مکان و جغرافیای اوناهم دسترسی پیدا کرد و گاهی رمان پیوند محکمی با افسانه و عقیده‌های قدیم و شاید جدید مردم همان منطقه داره. استفاده از نام حیوانات که هر کدام شاید به نوعی نماد هستند و بی دلیل به کار برده نشدن.
ما با رمانی طرف هستیم که بیشتر از دیالوگ توصیفات اون رو در بر گرفته. اما قسمت‌هایی که دیالوگ وارد صفحات رمان میشه از هر دیالوگ شاید بشه چند معنی، کنایه و...مختلف استخراج کرد.
و البته پایانِ صحیح و جامع رمان. پایانی که ص در صد مخاطب اون رو از آغاز بیشتر می‌پسنده. ما با جمع‌بندی چند پاراگرافی روبرو نیستیم، ما با یک پایان خوش و تلخ هم روبرو نیستیم. با پایانی روبروییم که شاید حدس هیچ کداممان نبوده باشه ولی در عین حال باعث حس خوشایندی برامون می شه.
رسیدن در عینِ نرسیدن!
خاما یک رمان از دل فرهنگ ایراني ست.
شاید قسمت هایی از رمان از نظر نوع توصیف زیاده روی نویسنده بوده باشه اما انسجام باقی قسمت های متن اون توصیفات رو پوشش میده.


#سیده_زهرا_توسلی:
“همه‌ی عشق‌ها و نفرت‌ها برای این بوده که کسی «خاما»یش را پیدا نکرده، یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد.”
رمان خاما، روایت خانوارهای کردی‌ست که مُهر تبعید و کوچ اجباری به پیشانی‌شان خورده و از محل زندگی‌شان به واسطه قدرت و جبر حکومتِ وقت تبعید می‌شوند، زیرا کنار هم بودن کردها و شورش و انقلاب آن‌ها به نوعی زنگ خطر محسوب می‌شود و چیزی جز تحمیل و تحمل موقعیت پیش آمده وجود نخواهد داشت.
خاما از زبان خلیل عبدویی روایت می‌شود و در فصل اول خلیل یازده ساله داستان را روایت می‌کند، تا فصول آخر که خلیل در آستانه‌ی میانسالی قرار دارد.
عشق عنصر اصلی و موضوع محوری رمان می‌باشد که در بستر آن تبعید، آوارگی و کوچ کردها و همین‌طور وقایع تاریخی سنه‌ی ۱۳۱۰ تا حدود چهل سال بعد، در شش فصل روایت شده است.
قصه، قصه‌ی سرگردانی و نیافتن خلیل است و خیالات‌اش که در همه‌ی فصول ادامه خواهد داشت، عشق به خامایی که در بخش اول داستان حضور فیزیکی دارد و در ادامه داستان، در خیالات خلیل.
تأکید نویسنده در این فصل بر شناساندن خلیل و خانواده‌اش و عشق او به خاما، همین‌طور شکست جنبش خویبون و سرکوب کردها و جدا کردن آن‌ها از یکدیگر برای جلوگیری از هر نوع شورش می‌باشد.
در فصل دوم شاهد حضور کردهای ماکو در ارسباران هستیم و هم‌زیستی آن‌ها با ترک‌های شاهسون و ازدواج فاطمه، خواهر خلیل با یکی از مردان شاهسون. در این فصل دایه لاچیک‌اش را همانند زن‌های شاهسون بسته و سرنوشت را پذیرفته، همین‌طور اینکه نقش پررنگ‌تری را چه به لحاظ حمایت و دور هم جمع کردن اعضای خانواده، چه از جنبه سیاسی و چه مواجه شدن با موقعیت جدید داراست.
فصل سوم با جمله‌ی:
«پرت‌مان کردند از بهشت‌مان به زمینی که خودشان می‌خواستند. تا آمدیم به زمین‌شان خو بگیریم، تا آمدیم زمین‌شان را آباد کنیم، تا آمدیم زمینِ تازه را بهشت بکنیم، باز هم آواره‌مان کردند.» آغاز می‌شود که خبر از کوچ دوم کردها دارد، کردهایی که هنوز از کوچ پیشین داغدارند و تازه در زمین جدید آبادانی ایجاد کرده و زندگی را از سر گرفته‌اند، که برای کشتن انگیزه‌شان و ترس از اتحاد و هم‌بستگی آن‌ها، امنیه‌ها برای بار دوم و این‌ بار به سمت الموت تبعیدشان می‌کنند. در این فصل خانوارهای کرد ابتدا به قزوین می‌رسند و تصویرهای مختلفی از بناهای قزوین به خواننده ارائه می‌شود، مرمت خیابان سپه توسط باب، خلیل و برادرانش و افراد دیگری که برای این کار به عملگی واداشته‌اند، گم شدن خلیل در کوچه‌ها و سپس پراکنده کردن هر خانوار در روستاهای مختلف و ورود خانواده‌ی خلیل به روستای زاغه و همراه شدن با دادالله و نیم‌تاج که از راه کاشتن هندوانه روزگار می‌گذرانند و نهایتاً تصمیم خلیل برای ترک زاغه و پشت سر نهادن خانواده و فرار از اتفاقاتی است که در این فصل مطالعه می‌کنیم.
در فصل چهارم که یکی از سرنوشت‌سازترین( و طولانی‌ترین ) فصلهای کتاب است، خلیل خانواده را پشت سر گذاشته و به هوای یافتن خاما قدم در راه مسیری می‌گذارد که بازگشت از آن چندان میسر به نظر نمی‌رسد. خواب‌ها و خیالاتی که پایان ندارد و به هر بهانه‌ای خبر از چیزی یا کسی دارند. در این مسیر خلیل عبدویی به حسن مهاجر تغییر نام می‌دهد و با سرداری همراه می‌شود که دختری به همراه دارد، دختری که به تصور خلیل، تا آن زمان خاماست. اما روایت به این قرار نمی‌ماند و در آخر ازدواج خلیل با زنی به نام قدم‌بخیر را داریم که از خلیل بزرگتر و قبل از او دو بار ازدواج کرده است.
در روز پنجم آفرینش گیاهان و درختان بر روی زمین پدیدار می‌شوند، حال در فصل بعد، یعنی فصل پنجم خلیل و قدم‌بخیر و فرزندان‌شان به دورچال می‌روند و خلیل و پسرش فریدون کمر همت به آباد کردن روستا می‌بندند و زندگی را به دورچال برمی‌گردانند چنان که در بخشی از این فصل می‌خوانیم: «دورچال دیگه دور نیست. دُر شده و مروارید.» همین‌طور این‌که به مسئله اصلاحات ارضی نیز پرداخته می‌شود.
شروع فصل شش، با ادامه‌ی اعترافات خلیل همراه می‌شویم. روایت‌هایی از درخت چنار و درخت انار.
با توجه به این‌که درخت چنار درختی عظیم و پرعمر می‌باشد و به نوعی نماد جاودانگی و هر سال و هر بهار پوست می‌اندازد و جوان شدن هرساله‌اش عامل تقدس و حفظ قدرت جوانی‌ست و همین‌طور این‌که از قدیم‌الایام انسان‌ها برای درختان وجود روان قائل بوده‌اند و اعتقاد داشته که درخت عامل زایش زنان، تابیدن خورشید و بارش باران و ... می‌باشد و این اعتقاد به اساطیر و باورهای مردمی نیز راه پیدا کرده چنان که در قصه‌های پریان، دختر شاه پریان از میوه درختی و اغلب از درخت انار بیرون می‌آید، و حرف‌های راوی مبنی بر کاشتن انار در اناردشت و ساختن قصری بالای درخت چنار برای معشوق، شخصیتی اسطوره‌ای و قابل تأمل و تعمق ( و همین‌طور جاودانه) را برای خاما قائل شده است.

خاما فقط یک داستان عاشقانه نیست، دست‌مایه‌ای‌ست برای رسیدن خود به خود ( در این جا خلیل به خلیل)، همان رسیدنی که میل‌اش را داریم و به دنبال‌اش هستیم، روایت واقعیات زندگی، چیزی که همه ما در زندگی‌هامان با آن روبرو هستیم و دست و پنجه نرم می‌کنیم، مجموعه‌ای از تمام همین خوشی‌ها و ناخوشی‌ها!


#شقایق_سعید:
قبل از اینکه خاما چاپ بشه یا متولد بشه، من نابلدترین کتاب خوان بودم گویی...
اما یه چیزی رو میدونستم که باید با کتاب و شخصیت هاش زندگی کرد تا داستان جذاب بشه...
خاما چاپ شد اما خاما معمولی نبود، سوگ سیاوش و سووشون و کلیدر و جای خالی سلوچ هم معمولی نبودن...
خاما راوی زنده یک عشق محکوم به تبعید و جدایی که در سطر شنونده میخکوب و با حالاتی متفاوت منتظر داستانه...
خلیل، خاما، باب، یگانه، حسن مهاجر و حتی پرنده‌های درخت سنجد و حتی دایه بازیگران و راویان قصه...
نمیدونم اما خاما رو انگار همه زندگی کردیم یک نفر تونست و دل و جرات داشت که نوشت، خیلیا گفتن زبونشون بند اومد از خوندن و شنیدن خاما، شاید به این دلیل که شجاعت نداشتیم رو به رو بشیم با واقعیت ها...
خاما رو وقتی شروع کردین به خوندن آیا توصیفات و بندهای کتاب رو به چشم خودتون ندیدین؟ آیا نویسنده هم دیده بود؟


#مهسا_مرادی:
خاما براي من بسيار عجيب و عميق بود.
خاما پُر بود از تاريخ و غم و روانشناسي و هستي شناسي حتي! اگرنه جريانِ ٦ فصل بودنش چي ميتونه باشه وقتي انقدر دقيق نوشته شده!
هر كتاب يك سفر است اما خاما از آن سفرهاي طولاني شيرين و پر پيچ و خم و عجيب و پر از تجربه و فراز و نشيب بود!
هرقدر كه ميگذره شگفت زده تر ميشم از چگونگي خلقِ اين اثر! اين دنيا! اين سفر به اين بلندي!!!
بين همه اما درايت دايه، خانواده دوستيِ باب، مهرباني خدايار و مهم تر از همه رفتنِ خليل براي من دلنشين تر بود.
خليل ثبات نداشت، مي‌توانست موفق تر باشد ولي خليل واقعا ادم ماندن نبود، هيچ جا.
از ديد من خليل حرف نمي‌زد بحث نمي‌کرد، نه اين خاطر كه بي‌زبان بود نه، به گمانم سروكله زدن با همه به جز#خاما ,وقت تلف كردن بود!

خاما را نخواندم، زندگي كردم.


#مهرناز_رازقی:
چقدر نوشتن از خاما برایم سخت است با اینکه دو بار کتاب را خوانده ام احساس می کنم از نوشتن درباره خاما عاجزم.
خاما، داستان جنگ، داستان یک کوچ اجباری، داستان از نو ساختن، داستان دل کندن، داستان آوارگی، داستان فرار، داستان عادت و داستان عشق است.
قصه خلیل، که در بچگی طعم جنگ و کوچ اجباری را می‌چشد و همچنین طعم عشق، عشق دختری بزرگتر از خود؛ خاما.
خاما که کم کم نماد می‌شود؛ نمادی از خانه نمادی از آرزوها و امیال خراب شده خلیل، خلیلی که دیگر خلیل نیست و بعد از پشت کردن به خانواده حسن مهاجر شده است.
حسن مهاجر که در خیالش می‌داند که او همان خلیل است و خاما همان خاماست و وطن همان آغگل.


#دنیا_شهیدی:
"همه عشق‌ها و نفرت‌ها برای این بوده که کسی "خاما" یش را پیدا نکرده یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد."
اولین باری که درباره این کتاب می‌شنیدم با این جمله بود. همین جمله‌ای که اول کتاب نوشته شده و به گونه‌ای معرف این کتاب هست؛ ویدئوی معرفی کتاب با این جمله و جلد قشنگش محشر بود...
خاما برای من پر از عشق و رنج، تبعید و دوری، واقعیت و خیال بود... خیال خاما در تک تک سلول‌های خلیل، رنج و سختی‌های زیادی برایش به وجود می‌آورد ولی همان هم هست که خلیل را از مصائب زندگی عبور می‌دهد.
عشق به خاما دستاویزی شد برای "نشدن" های زندگی خلیل، و اما خاما فقط عشق نیست، خاما وطن است، خاما زادگاه است و حتا خاما زندگانی است که در قالب عشق رخ نموده است.( عشق به معنای واقعی در همه چیز)
همه ما خامایی داریم که مختص خود ماست. همه ما خلیل‌هایی هستیم که به خامایمان نرسیدیم و راهی جز پرسه زدن در خیالش پیدا نمی‌کنیم. و خیلی وقت‌ها می‌بازیم، به همه چیزی که می‌خواستیم و نشد؛ به فراز و فرود زندگی...
و همین "نرسیدن" ها و "نشدن" ها بزرگترین " حسرت" زندگی‌وان می‌شوند و شاید تا آخر عمر بر دوش آدمی سنگینی کنند.
حسرتی که وقتی دقت می‌کنم اکثر آدم‌های دور و برمان در زندگی دارند...حسرت کارهایی که نکرده‌اند، حرف‌هایی که نزده‌اند و جاهایی که نرفته‌اند. و به نظر من این غم‌انگیزترین لحظه‌ی زندگی‌ست وقتی از خودت می‌پرسی این چیزی بود که از زندگی می‌خواستم؟؟!
کتاب خاما به چند دلیل برای من دوست داشتنی بود؛ وجود "دایه" از نقاط قوت خاما بود، دایه با دیالوگ‌ها و حرف‌هایش چه در اوایل کتاب و چه من بعد آن در خیال خلیل، تاثیر زیادی روی مخاطب می‌گذارد؛ و من چندین و چند بار جمله‌هایی که از زبان دایه گفته می‌شد رو می‌خوندم.
پرداختن به لهجه خاصی، با سعی بر اینکه مخاطب فارسی زبان به راحتی متوجه آن بشود، یکی دیگر از دلایل من بود.
و پرداختن به ریز جزییات و توصیف دقیق حالات شخصیت‌ها، فضاسازی‌های زنده‌اش که کتاب را به قدری ملموس و واقعی کرده، انگار که خواننده تو دل زندگی آنهاست.
این‌قدر واقعی که تونستم مکان‌هایی رو که پیش از این ندیدم، تجسم کنم و درگیر رفتار و اخلاق کردهایی که هرگز برخوردی باهاشون نداشتم، بشم.
من به شدت دوست داشتم کتاب ادامه داشته باشد، دوست داشتم بیشتر درباره آن بدانم..درباره راهی که نویسنده برای این کتاب رفته و چه چیزهایی گفته و شنیده به شدت مشتاقم...
"خاما" کتابی است که به بقیه خواندنش را حتما توصیه می‌کنم.


#مهناز_روحانی:
خاما از نظر من داستانی واقعی از رنج ودردودربدری وبی‌خانمانی سالیان یک نسل از کردها وکرمانج‌هاست که بسیار زیبا درقالب رمانی با کلامی عاشقانه گنجانده شده. چون بااینکه خاما فقط دربخش اول کتاب حضور داره اما تا پایان کتاب حضوری بسیار زیبا و عاشقانه درخیال خلیل و یا حسن داره. خلیل نوجوانی‌ست که باپدر و مادرش و سه برادر به‌نام‌های احمد و محمد واسماعیل و سه خواهر به‌نام‌های فاطمه و مردیسی و چیله است زندگی می‌کنه و‌ عاشق دختری بزرگتر از خودش میشه که اون‌رو به خاطر خصوصیات متمایز و شجاعانه ‌اش تحسین می‌کنه و یک نمونه ازبرخورد درستش رو در مورد اسیری روباه توسط خلیل به زیبایی و ملموس عنوان کرده و اینکه خلیل از بچگی با خاما بزرگ شده و رفتارهای اون‌رو قبول داره و الگویش هست. و نکته دیگر داستان رنجی که در راه تبعید می‌کشند. خلیل به خاطر بزرگتر بودن ازسنش و فهم بالاش ازدیگران متفاوته. چون دیدش به اطراف متفاوته و همین باعث میشه که به گونه‌ای حتی خانواده‌اش اون‌ر به حساب نیاورند. چون وقتی اون درحال تحلیل رفتار اطرافیانه اون‌رو غرق در خیالات می‌بینند و اسماعیل که کوچکتره باحمایت اشتباه خانواده و به ویژه پدرش عزیزتر و مورد حمایت میشه و شروع به زورگویی وحتی شکستن سرخلیل در راه تبعید می‌کنه. در اونجا هم بعد از حادثه کسی اسماعیل رو مورد شماتت قرار نمیده و همه اینها باعث میشه که خلیل تحلیل رفته و به مرور با ادامه رفتار بد دو برادرش محمد واسماعیل و نادیده گرفته شدن حقش درکندن چاه توسط پدر و مادرش و به ویژه مادرش که براش خیلی مهمه تصمیم به فرارمی‌گیره. فرارخلیل و رنجش دراین راه به تنهایی و واگویه هاش درداستان رنج وسختی‌های تمام کردهاست. دراین مسیر و این که گاه حوادث و افرادی که در زندگی ما قرار می‌گیرند مسیرزندگیمون‌رو تغییر میدن و یا مارو برای مراحل بعدی زندگی مهیا می‌کنند. پایان کتاب غم‌انگیز اما از نظر من دلنشینه شاید به این دلیل که حس رهایی ازرنج‌ها‌رو القا می‌کنه و آرامش ‌بخشه.


#مرضیه_ذاکری:
و زمان را از هر دری وارد می شود که تو نفهمی از کجا بوده ای و خامایت که بوده و فقط می خواهد تو را ببلعد؛گویی زمان است که عاشق آدمی است و دوست ندارد جز خودش،تو را کسی با خود ببرد.
خاما را شروعش کردم و جرعه جرعه این نوشتار غرق در تاریخ و خود و عشق را خواندم.خلیل شده بود منی که سال ‌ها دنبال خامایی می‌گشت، خاما برای من تفکر و ایدئولوژی آدمی است، نیمه ی دیگری که خوب بلد است چگونه کوره راه‌های حیات را برای آدمی گلستان کند، وجهی از خود آدم، تکه ای که هیچ گاه فراموشت نمی‌کند و در بزنگاه‌هایی که نیازت باشد همیشه چون آرارات پشتیبان است و به همان اقتدار هوای هواهای دل و عقل‌ات را دارد. خلیل راوی صادق داستانی است از قومی مظلوم که همیشه یک جور بوده در جنگ و تبعید و وطن و چنگال تقدیر هم برایش هیچ فرقی نمی‌کند. کرد یعنی ماندگاری، عشق، ثبات و رنگ‌هایی به زیبایی رنگین‌کمان پس از باران. خلیل پسر نوجوان خانواده عبدویی را از هر جهت نگاه کنی یک متفاوت است و متفاوت به کسی اطلاق می‌شود که علی‌رغم پذیرفتن هدف وسیله‌ی مورد نظر جامعه برای رسیدن به هدف مطلوب را نادیده می‌گیرد و دست به ایجاد راهی نوین می‌زند تا پل بزند به خواسته‌هایی که شاید یک روز بشود جهانی واقعی و پیش روی چشم. خلیل به من و خیلی از امثال من در جامعه آموخت که ابراهیم خلیل الله وقتی بزرگ شد که آتش را گلستان کرد، شیطان وابستگی‌ها را به قربانگاه برد و با پاهایش راهی کوه و بیابان گشت تا بتواند انسانی بهتر باشد. مخالفین ابراهیم هم او را روزی جادوگر و ناخلف و حتی دیوانه و سست عنصر می‌دانستند چون او هیچ گاه فرزند عصر خود نبود و ما هم باید صبر پیشه کنیم تا ببینیم نسل‌های آینده در قبال خلیل‌های وجودی ما و تصمیماتمان چه قضاوتی پیشه خواهند کرد.
در مخلص کلام باید بگویم خلیل قسمتی از خود وجودی من بود، باشد که ما هم روزی خامای شکوفاگر خود را بیابیم و به لطف برکت وجودش به عشق و وطن و جاه و خوشبختی برسیم.


#نیلوفر_شعبانی:
خاما از آغگل شروع شد.
از نی‌زارها و دریاچه مقدسش. از روزهای خوشرنگ. از آرامش قبل از طوفان. از خیالات خوش پسرک ده ساله‌ای که خاما را روایت می کند:خلیل. خلیلی که دلباخته خاماست.
خامایی که بزرگتر از خلیل است و به قول خواهرِ خلیل، مردی است برای خودش. اما همه ماجرا این نیست. قرار نیست شرح دلداگی این دو را بخوانیم. قرار است در کوچ اجباری، آوارگی‌ها و سختی‌ها با خلیل و باب و دایه و خواهر و برادرهایش همراه شویم.
در دوری خلیل از خامایش، در تنهایی بی‌کسی و روزهای سیاه و سفید شریک غم‌های خلیل باشیم. شاهد دودلی‌ها و شاید تصمیم‌های اشتباه راوی داستان باشیم.
خاما را که خواندم،با کُردها آشنا شدم.
-کوه و کُرد باهم برادرند.
-کُرد زمانی کُرد است که کنار هم باشد وگرنه کُرد را خُرد بکنی ازش سه‌تا حرف بی مصرف می‌ماند.
خاما را که خواندم سفر کردم با خلیل از آغگل تا ارسباران. تا خانه خدایار و گلدسته. و نشستم پای داستان‌های خدایار.
و غمگین شدم از کوچک شمردن خلیل توسط خانواده.
و تحقیر شدم با شنیدن کلمه یاغی از زبان آن امنیه.
و با خلیل رسیدم به قزوین. این شهرِ ندیده، اکنون رنگ دیگری دارد برایم.
خلیل را در شش روز دنبال کردم. در شش فصل زندگی‌اش. که هرکدام‌شان با حرکت و رسیدن به جایی جدید آغاز شد. از آغگل تا ارسباران. از ارسباران تا زاغه و ... .
زندگی خلیل را خواندم در راه رسیدن به خامایش.
و گوش سپردم به گفت و گوی خلیل با خامای وجودش.
خاما روایت عشق و زندگی‌ست. روایت لحظه‌های آسان و دشوار. حکایت روزمرگی‌های انسان‌ها. داستان تلاش برای رسیدن به خود.


#مهدی_مرادی:
خاما روایتی است محسوس از تکاپوی حیات‌گزینی ما. تلاش برای اثبات هرچه تمام‌تر یادمان‌های خوش تا مخاطب با تفکر در آن به صرافت بیفتد که ''آیا گریزی هست؟'' گریز از مرگ و گاه حتی گریز از زیستن (و حقیقتا چه کار هجوی است این زیستن!). و ‌''آیا در این وادی که زیستن از مرگ دهشتناک‌تر در چشم جای می‌گیرد، توانی هست برای استقرار؟''
خاما با سوق در قالبِ چنین تفکراتی به شکل در می‌آید. در تلاش است که به وسیله‌ی عشق آبدیده شود. نیشگونی از تاریخ می‌گیرد و سیخونکی می‌زند به حیوان رام نشده‌ی سیاست. از شور زندگی می‌گوید و سپس زندگی را نقض می‌کند. گاه زندگی را به چالش می‌کشد و گاه به زندگی خو می‌گیرد. حتی گاهی زندگی و زندگانی را از بنیان ساقط می‌گرداند.
خاما داستانِ خلیل است. پسر بچه‌ای که دنیای آرمانی‌اش به شکلی ناخواسته به رنگ فاسد و زننده‌ی حقیقت آغشته می‌شود. حقیقت رویایی‌اش تبدیل می‌شود به رویایی که شکلی از حقیقت دارد. و نمودی است از این حقیقت نادیده و ناشناخته و آرمان‌شهری ناساخته و نایافته در آن. خلیل محکوم است به این حقیقتِ مجازی. محکوم است به رویایی که در آن قوم‌ها خوش‌اند و طبیعتِ یائسه، بارور. دنیایی که عشق در آن به قالب متافیزیکی در می‌آید، عادت نمی‌شود و از خاطر نمی‌رود. در دنیایی که جبر حکم کبریت نم گرفته‌ای را دارد در برابر طوفان دلبستگی‌ها. و چراغی که نفت ندارد، و رویایی که در آن آدمی محکوم به تبعید نیست؛ محکوم به باوری که پوشیده از یقین است. به عبارتی حتی اگر کبریت نم کشیده به آتش در بیاید، حتی اگر طوفان‌ ساز مخالف نزند و با کبریت گر گرفته به پیکار نیفتد، باز هم قراری هست بر خاموش ماندنِ شعله‌های رنج.
خاما نمایانگر واگویه‌های درونی خلیل است...
گاه انسان به مرتبه‌ای از درماندگی می‌رسد و به قاعده‌ای از جامعه به دور می‌افتد که تنها جان‌پناهش را خیال می‌یابد. بدون شک برای انسانی که در چنین فضایی جان گرفته (البته اگر جانی مانده باشد) ابتلاء به گمگشتگی که سهل است، گاه حتی این شرایط منجر به بی‌هویتی می‌شود. و فرسنگ ها فاصله ست میان گمگشتگی و بی‌هویتی. و این یعنی آسیب و خسران.

حرف بر خاما بسیار است. اما باید حرف‌ها را کوتاه کرد. حرفِ اضافه نباید زد. به همان شکل که خلیل حرف را کوتاه می کند و حرفِ اضافه نمی‌زند. پس تنها اشاره می کنم به زمین و زادگاه. زمینی که سرمنشاء زیست است و تعیش. و از سویی سرمنشاء مرگ و ممات. پس در تفسیر شش فصل خاما می نویسم:

زادگاهی که در زمین جای می گیرد
زمینی که حکم زادگاه را دارد
زمینی که زمین است نه زادگاه
دنیایی که بارور می گردد
زمینی که زاده می شود
و زمینی که می میراند تا از نو بزاید...

و این یعنی خاما...


#لیلا_سلیمیان:

خاما زندگیست....جاری٬ ملموس، زنده

 به نظرم یه عشق واقعی که تو خیال باقی بمونه خیلی بهتر از یه عشق خیالی تو واقعیته. اونقدر عشق خلیل حقیقیه که اصلا آدم مبهوت می‌ماند.

دقیقا
این قسمت انگار یه جور احترام گذاشتن دایه به شاهسون ها رو هم رسوند بابت این که ازشون استقبال کردند.
گاهی چقدر آدم دوست داره از این دنیای واقعی اسماعیل و احمد و ما‌بقی فاصله بگیره و شبیه خلیل زندگی کنه ....
خامِ خاما بود. نا پخته و صاف و بی غل و غش.
صادقانه با خودش و رویاهاش روبه رو میشد و پی‌شون می‌رفت.
یه حس جالبی که تا قبل از فصل شش برای من وجود داشت این بود که من خلیل رو بیشتر از ۱۰ ساله نمی‌تونستم تصور کنم .انگار ۱۰ ساله مونده بود و یهو فصل شش ۵۲ ساله شد.
و به نظرم فوق العاده بود این دنیای پاکِ کودکانه که درون خلیل به تمامی نمی‌رسید.
خلیل دلیل رفتنش خاما بود. در واقع دلیل برای رفتن داشت ولی دلیلی برای ماندن نداشت شاید یک خلاء عاطفی، عدم حمایت یا احساس سر بار بودن.
ولی آخرین لحظات زندگی خلیل در واقع در اوج اشتیاق و شوق رسیدن و در اوج اُنس با خامای خیال به یک باره بالغ میشه و مردی ۵۲ ساله در ذهن نقش میبنده. شاید هم بهانه.... ولی اگر خاما نبود. خلیل کم تجربه که در دنیای بچگانه سیر می‌کنه. هیچ وقت دِل رفتن پیدا نمی‌کرد.
خاما بهش جرات داد.
به نظرم با همه وجودش خاما شده بود و همین بی نظیر بود.
و آیا میشه گفت این همه سکوت به یک باره خلیل رو لبریز کرد .... و همه حرف‌های نا گفته‌اش‌رو با رفتننش زد.
این روز ها عجیب به این سه حرفی فکر می‌کنم: "دور"
مثلا من اینجا هستم.‌اینجا از آنجا که خیلی ها هستند دور است. این خیلی ها همان‌هایی‌اند که خاطره ساختند. تلخ، شیرین. هر آدم قدرتمندی، هرچقدر هم قوی و بی‌باک گاهی در برابر خاطرات؛ مان هایی که به فکر می‌آیند و فرار از آن ها ممکن نیست، کم می آورد. فرقی نمی‌کند اینجا باشی یا آنجا. اینجا از آنجا دوری، آنجا از اینجا.
و بازگشت. بازگشت از کجا؟
از اینجا به آنجا؟
از آنجا به اینجا؟
به راستی وطن آدمی کجاست؟


#حسنا_مرادی:
شاید در نخستین نگاه و در ساده‌ترین بیان خاما یک رمان صرفا عاشقانه تجلی کند و این تصویر در دید خواننده به شکلی نقش بندد که تنها با یک رمان احساسی و پرسوز و گداز روبروست. رمانی که در تلاش است نماینده‌ای باشد از عنصری بنام عشق که عقل را پس می‌زند و پای دل را به میان می‌کشد.
اما هنگامی که خواننده قدم در راه داستان می‌گذارد و در جستجوی لایه‌های درونی و بنیادی آن ورای دلدادگی و دلبستگی به هزارتوهای پر پیچ‌ و خم از درونی‌ترین جلوه‌های داستان می‌رسد و به دنبال واکاوی رازها، قدم در کالبد رمان می‌گذارد، با رویه‌ای فراتر از انتظار روبرو می‌شود.
خاما داستانی ست واقع‌گرایانه با چاشنی عشق در بیان آزادگی، تبعید، رنج، تعصب و آرمان‌گرایی .
و به نقل قول از نویسنده رازهای مگویی که هرکدام فصلی است برای زندگانی ..
خاما روایتی است از سرگذشت خلیل عبدویی ( حسن مهاجر سال های پایان زندگی) پسر کرد ده ساله‌ای که در کشمکش روزهای آشفته و آغشته به جنبش و کوچ همدم شده با خامایی که هم مریدست و هم مراد.
مرید در کنار خلیل برای رسیدن به آنچه می‌پنداشت و مراد از برای خلیل که شاه‌نشینش بود و غایت آمال. زن نقیض مرد، دست نیافتنی و توانمند. مرد باد و زن زمین.
خاما زن بود و استوار. وجودی پرصلابت و دلیر که جاذبه وجودش دو کوه آرارات و پسرک را بی‌نصیب نگذاشت.
شش فصل خاما روایت‌کننده‌ی شش دوره از زندگی خلیل است. شش دوره ای که در گذار و خواستن و وصال و نتوانستن میگذرد.
خاما و خلیل و خیال؛ سه عنصر جدا ناشدنی. عناصری که حکم شالوده‌ی داستان را دارند.
در ابتدا روزگار به زادگاه می‌گذرد و روزهای خوشش. از همراهی باب و دایه و احمه و محمه و سمائیل و فاطمه و مردیسی و چیله گرفته تا خاما و دلدادگی و دلدادگی خاما.
رفته رفته زندگی خلیل در سایه‌ی اوضاع سیاسی وقت و جنبش‌های مردمی، دستخوش تغییراتی می‌شود و ورق زندگی در خلاف جهت جریان مذکور بر می‌گردد...
کم کم ردپای خاما در خیال نمایان‌تر می‌شود نسبت به دنیای حقیقی خلیل و چنگ زدن خلیل به وادی وهم ملموس‌تر .
خامایی که در ابتدا برای پسرک داستان تنها نمادی بوده از عشق و امنیت، حال به آرامی در وجود خلیل رخنه می‌کند. خلیل و خاما. دو وجود وابسته. مصداقی کامل از دو روح در یک کالبد.
خلیل به دنبال خاما و شاید به دنبال خودش رهسپار نیستی می‌شود و طریق جدیدی برمی‌گزیند که بیابد خود و خامای درونش را. برای خلیل این گفتار که :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
همچون باوری فکاهی و طنز تلخی‌ست که هیچ گاه رسمیت نداشته و مثال نقضی بوده بر فراغ یار در دوران سرگردانی.

خوراک آدمی، فراموشی است و فراموشی به هزار شکل در جنبش است تا تو، خود را نیابی و خامایت را از خاطر ببری.
و سوال این است که کدام بازیچه دیگری بود؟ خلیل بازیچه‌ی فراموشی یا فراموشی بازیچه‌ی خلیل؟
از خلیل و خاما و روزگار بین‌شان می‌توان ساعت‌ها نوشت و بارها و بارها گفت از قرار رویایی وصال که در تجربه‌ی چشیدن طعم دلنشین یاقوت‌های سرخ در سایه‌ی درخت انار جان یافت زیرا که تمام اناردرخت‌های دنیا ریشه‌شان به یک جا بند است.
بیان قوی، انسجام متن، کشش داستان، تقابل بعد حقیقی و معنوی، تیزهوشی نویسنده و همه و همه خاما را خواندنی تر می‌کند و دلچسب.
خاما گذری است از زندگی. تجسمی از صحنه‌های نادیده‌ی نسل بشر و ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که در ناشناخته‌ترین تنگناهای وجود، سرشت حقیقی آدمی را به نمایش گذاشته است.
وگفت :
زمان از هر دری وارد می‌شود که تو نفهمی کجا بوده‌ای و خامایت که بوده و فقط می‌خواهد تو را ببلعد؛ گویی زمان است که عاشق آدمی است و دوست ندارد جز خودش، تو را کسی با خود ببرد.
و می‌گوییم به یک جمله :
همگی خامِ خاما شدیم و رام او ...


#شمیم_اصغریان:
آمدم بنويسم خاما مثل زندگي ست.ديدم نه،خاما خود زندگيست.خواستم بنويسم خاما مثل عشق است. ديدم نه، خاما خود عشق است. خاما داستاني است از دل تك تك روزهاي خود ما. پر از عشق،اميد،ساختن،آبادي، تبعيد،سختي،نااميدي،گاهي جنگ براي خواسته ها و گاهي تسليم جريان زندگي شدن.گاهي فكر مي‌كني دست ما نيست كه كاري بكنيم يا نكنيم. انگار ما فقط تماشاچي هستيم و گاهي براي خواسته‌ات فرسنگ‌ها دور مي‌شوي.
همه ما در زندگي خامايي داشتيم كه اميد لحظه‌هايمان شده. حالا يا كسي هنوز خامايش را نديده و نشناخته، و يا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد،كه آخ از دومي، جدا مي‌كند روح و ذهن و دنيايت را از آدماي اطرافت. اما مهم اين است كه سرانجام ريشه تمام انارهاي دنيا بهم مي‌رسد. آمدم بنويسم خليل قهرمان قصه است. ديدم نه،خليل قهرمان نيست، خليل خود ماست. آدمي با همه حُسن‌ها و اشتباهاتش. يكي مثل ما كه خامايش را شناخته و نتوانسته به وصالش برسد، اما می‌داند كه دنيا براي آدم‌هاي دلير است و اگر يك جا بنشيني ناشكري كردي به طبيعتي كه خدا براي آدم هايش خلق كرده. بايد به جستجوي خودت بروي و تا خودت را نيافتي، خامايت را نخواهي يافت. خاما داستان ابر زناني چون دايه است كه هر كداممان هزاربار از ته دل به او احسنت گفتيم. وقتي كه گفت: يك وقت هزار سال آمده و رفته و تو يك غم نديدي،پس تو هزار سال نديدي. یك وقت هم هست كه خردسالي و غم چنان در تو آشيان كرده كه حال نداري به ديدن يك سال ديگر هم.
من با خاما دوباره متولد شدم. من پا به پاي خليل دلتنگي كردم و تكه‌اي از قلبم را در اناردشت جا گذاشتم. من با خاما دوباره عاشق شدم. جايي كه خواندم، زن ها اگر كسي را بخواهند تا آخرالزمان جانشان را مي‌گذارند كف دستشان و بلاگردان مي‌شوند. با فهميدن بعضي نشانه‌ها از صميم قلبم به نويسنده احسنت گفتم. جايي كه خدا در شش روز زمين را خلق كرد و نويسنده در شش فصل دنيايي براي ما. آمدم بگويم داستان خاما را بخوانيد. ديدم نه، خاما داستان نيست، خود زندگي ست. خود عشق است. خاما را زندگي بايد كرد خاما شبيه هيچ چيز چيز نيست. خاما، خاماست و اين زيباترين تعبير است برايش.


#سونیا_مظلومی:
از قلب آغگل بر می‌خیزد خاما. از قلب جوانی که دلداده شده. خواب و خیال را به معشوقی سپرده که خامایش باشد و جان و جهانش باشد.
خلیل باید فرهادی شود چونکه تیشه بر دوکوه آرارات کلاهی می‌زند که خامایش به سر دارد اما خلیل پتک بر کوه نمی‌کوبد، به دلش می‌کوبد، که خاما را بیابد. آرام جانش را...که بیاید و بگوید :جانا؟
با خیالش حرف می‌زند. خیال کسی که هست و نیست. هست در قلبش اما نیست در کنارش.
غم می آید. مثالِ رفیقی که تو را بلد است . خلیل را بلد است. می نشیند بر گوشه‌ب دلش. می‌شود تبعید. می‌شود اسیری. می‌شود عشق. به خون می‌کشند وطن‌اش را. ویران می‌کنند سرپناهش را. شوانی را از عاشقی می‌گیرند. شین می‌کنند برایش، رقص می کنند. رقصی چنان نالان که اشک آسمان را هم در می‌آورد. شین می‌کنند برای کرد که می‌خواهند خردش کنند. فرش آبادی را به خاک و خون می‌کشند و تا می‌آیند گرهی بر فرشی دیگر بزنند آتش می‌زنند به دارش.
همه زندگی خلیل می‌شود خیال، تمام عمر در جستجوی کسی است که خاطره است. از وطن، از عشق، از آرارات.
آرام نمی‌گیرد تا برسد روزی که اناردشت و خاما یکی شوند و خلیل اناری شود به درختی که نشانی از خامایش دارد.
خاما خاماست و خیالی که تا ابد با من است.


#سجاد_حبیبی:
خاما، تبر است.
وقتی کتابی پیشِ روی ماست از همان ابتدا تکلیف ما مشخص شده است. وقتی کتاب از جنس تاريخ باشد، می‌دانیم با کتابی پُر از اعداد و رقم و اسم و رسم، روبه‌رو خواهیم بود، وقتی کتابی فلسفی باشد یعنی کتابی سخت خوان (شاید هرجمله‌ای را باید چندبار بخوانیم تا درکش کنیم) پیش‌ِ روی ما است.
اما وقتی کتابی از جنسِ ادبیات داستانی پیش رویِ ماست، در وهله‌ی اول می‌دانیم که یک قصه خواهیم خواند.
خاما، یک قصه است. یک قصه‌ی پُرکشش. چیزی که این روزها کمتر داریم‌اش.

"کتاب باید تبر باشد بر دریای یخ بستهٔ وجود ما." این جمله را کافکای کبیر، بُت ادبیات می‌گوید.
خاما یک تبر است.
ما را با حقیقتی آشنا می‌کند که پیش از این نمی‌دانستیم. حقیقتی در یک بستر تاریخی. حقیقتی که بخشی از واقعيت این سرزمین است.
خاما پَرِش و انتقال است. پَرش‌های خاما آنچنان است که گاهی شک میکنی آيا درست خوانده‌ای، یا چندصفحه را رد کرده‌ای. پَرش‌هایِ در قصه بهدلیل پَرش‌هایِ زندگیِ ماست. مثل هزاران قصه‌ای که بارها و بارها می‌شنویم. مخصوصا قصه‌ی زندگی و مرگ که یک پَرش چند ثانيه‌ای‌ست، همین قدر کوتاه همین قدر عجیب.

تعلیق دوگونه است. گاهی در قصه شما انتها را نمی‌دانی و کتاب را دنبال می‌کنی تا ببینی آخرش "چه می‌شود"، اما گاهی هم در قصه شما انتها و پایان را می‌دانی ولی نحوه‌ی رسیدن به پایان را می‌خواهی کشف کنی که "چگونه شد."
تعلیقِ خاما از نوعِ "چه می‌شود" است. قصه‌ها و قلم یوسف علیخانی آنچنان تواناست که برای دانستنِ پایان حاضر نیستی لحظه‌ای خاما را زمین بگذاری.

حتی اگر خاما برای کسی تبر نباشد و نخواهد با بخشی از تاریخ کشورش آشنا شود، حداقل یک قصه‌ی جاندار است. قصه‌ای که تو را رها نمی‌کند، و تو را با خود می‌برد به هزارتوی زندگی.
قصه‌ی خاما از جنس بيداری‌ست، بر خلاف قصه‌ی مادربزرگ‌ها که برای خوابیدن‌مان بود.
خود نويسنده می‌گوید کتابش شهودی است.
خاما یک آلبوم عکس است. ورق ورق زده می‌شود و راوی، قصه‌ی هر عکس را می‌گوید. بعضی از عکسها تلخند بعضی شیرین.


#طاهره_زیانی:
تا علّو عشق را فهمی کنی
من بدان افراشتم چرخ سنی

خاما را که ببینی، خاما که تلنگر بزند بر روح و روان‌ات، جرقه‌ی عشق که زده شود، شعله‌ی وجودت روشن می‌شود...آن وقت حتی اگر دست روزگار، ریشه‌ی تازه دوانده شده‌ات در خاک را از جا درآورد و بر دوش‌ات بگذارد، غم به دل راه نمی‌دهی...می‌روی و می‌روی تا برسی...خاما راهنمای‌ات می‌شود، گاهی در آستین مادر، دایه‌گی می‌کند برای‌ات، گاهی به چشمان فاطمه می‌نشیند و خواهرانه‌گی می‌کند و گاهی چنان رگ غیرت‌ات را برای مردیسی و چیله می‌جنباند که با دست خالی به مصاف تفنگ می‌روی...
با خاما که رشد کنی، رها می‌کنی خلیلی را که راضی‌ات نمی‌کند، راه می‌افتی به دنبال بخت، به دنبال زمینی که سازگارترین خاک را با ریشه‌ات دارد...
با خاما که بالغ شوی، با خاما که عاقل شوی، درک می‌کنی که اگر جان علوی‌ات دست بر آن زلف خم اندر خم زد، از هوس چاه زنخدان «او»ست...
درک می‌کنی که نق زدن‌ها و چوب به دست گرفتن‌های قدم‌بخیر هم ،نهایت عشق‌ورزی ست.
خاما که به جان‌ات بنشیند با همه‌ی ابهت مردانگی، مادرانه محبّت می‌کنی به فریدون...مادرانه می‌نشینی به عزای دوری...
خاما که محرم اسرار باشد برای‌ات، خامای وجود خانم‌جانی از نگاهت، رو نمی‌گیرد...
خاما که تکیه‌گاه‌ات باشد، دست به زانو می‌گیری، بلند می‌شوی و آبادان می‌کنی سرزمینی را که آباد کردن‌اش کارِ ده‌ها مردِ کاری‌ست.
خاما که با تو یکی شود، درمی‌یابی که مأمن و مأوایی که به ارث گذاشته‌ای زمینی نیست که هر زمان سند به نام شخصی دارد، یادگار به جا مانده از تو شعله‌ی وجود تهمینه است.
خاما که باشد...با خاما که به کمال برسی...خاما که با تو به کمال برسد...زبان از گفتن‌اش قاصر است.


#نفیسه_حسن_زاده:
خاما قصه‌ی زندگی است و سفر. سفر برای پیدا کردن جایی برای ریشه دواندن و ماندگار شدن. سفری که در ابتدا اجبار است و در میانه‌ی راه خودخواسته. در وطن خاما برای خلیل عشق است و در غربت راهی برای زنده ماندن، ادامه‌ی راه و گریز از واقعیات.
نیمه‌ی اول داستان از خانواده‌ای می‌گوید که حتی در شرایط تبعید و کوچ اجباری هم به دنبال زندگی کردن و با هم ماندن هستند. صحنه‌ای که درست کردن چای توسط دایه در بیابان و به دور از خانه را به تصویر می‌کشد نمایانگر این است که تا کنار هم هستیم، زندگی ادامه دارد.
نیمه‌ی دوم داستان شرح سرگردانی خلیل یا حسن است که به ظاهر در روستایی پاگیر می‌شود اما ذهن و دلش هنوز در کنار خاما و دشت‌های آغگل است.
خلیلی که به دنبال قوی‌تر و جدی‌تر دیده شدن است و به این خاطر دل به زنان قوی و بزرگتر از خود می‌بندد.
خاما نه تنها یک عشق، بلکه میل همیشگی خلیل به بازگشت به موطن و اصل خویش است.
کتاب از ابتدا تا انتها تصویرسازی‌های زنده و جذابی دارد و با وجود اینکه خواننده در آنجا حضور ندارد، اما با شخصیت اول داستان همراه می‌شود و حتی خودش را به جای خلیل می‌بیند.
خاما روایتی‌ست از عشق، زندگی، خانواده، کوچ و سفر و درد، پا گرفتنی ناخواسته در روستایی دور از زادگاه و همراه شدن با خیالات خلیل و سرانجام رسیدنش به انار درخت. . .

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
#جمع_بندی نظرات همخوان‌های رمان #خاما نوشته‌ی #یوسف_علیخانی ؛ قسمت اول:

#آزیتا_مالکی:

خاما داستان عشق بود و سرگشتگی و بی قراری آدم ها... داستان دلتنگی سکوت و تبعید... خاما داستان زندگی خلیل است. داستانی که از دوازده سالگی خلیل شروع می شود. نوجوانی که شبی همراه با تب به استقبال عشق خاما می‌رود و در بحبوحه‌ی جنبش خوبیون از او دور می‌شود...
داستان از این روزها شروع می‌شود و با خلیل دایه، باب و برادرانش تبعید می‌شویم به شاهسون، قزوین، زاغه... و درست در نقطه آخر تبعید با خیالات زنده خلیل همراه می‌شویم. با خامایی که هست و نیست.
فصل‌های کتاب سرشار از جذابیت است. فصلی با عشق شروع می‌شود و فصلی با رهائی.
فرار از اسارت، فرار از خود. فراری که عشق بهانه‌ی آن بود. برگی جدید در زندگی خلیل رقم می‌خورد.
خلیلی که جوان منفعلی بود حالا وارد راهی می‌شود که تجربیات جدیدی به دست می‌آورد و روی پای خودش می‌ایستد.
فضاسازی زیبای داستان و بخش تاریخی و مظلومیت کردها همه یک طرف و گفتگوهای خلیل و خاما و جملات ناب این کتاب، عاشقانه سخن گفتن و سخن شنیدن طرف دیگر...
حقیقت دارد که خواب و خیال آدم عاشق، معشوق است. و با این حرف که با دوری از معشوق بیشتر به او نزدیک می‌شوی موافقم. هیچ کس نتوانست برای خلیل خاما شود. همین موضوع باعث شد خلیل با خامایی خیالی روزها را زندگی کند. خاما در فصلی از زندگی خلیل وجود داشت و در فصلی از زندگی خلیل خاما آن سوی دیگر خلیل شد.
در فصل پایان خلیل همه چیز داشت ولی تا زمانی که ریشه همه‌ی انارهای دنیا به هم برسند هرگز نمی‌توانست از خاما دست بکشد.
و در آخر پایان ناگریز خلیلی که خاما را دیده و شناخته ولی نتوانسته به وصالش برسد.

#معصومه_زارع:

اول حال و هوای حسی من نسبت به رمان #خاما:

فضاسازی های بسیار عالی، تصویرگری‌های بی‌نظیرش را دوست داشتم.
بعد از چند ماه که از خواندن رمان می‌گذرد هنوز صدای کوکوها و کشکرت‌ها را می‌شنوم.
رنگ رنگ رنگ. صدا صدا صدا.
مصیبت و رنجی که اگر بگویم دلنشین بود خلاف آمد عادت گفته‌ام.
قدم قدم با رنج های پسرک دوازده سال گام برداشتم. برای دایه و ببی‌خانمانیش، برای زنی که درد زایمان داشت و کمک نداشت، برای دخترانه‌هایشان که چشمان بد دنبالشان بود. برای خاما که رفت و نیامد.
برای تنهایی و دل‌نازکی خلیل که چه زود عاشق شد و چه زود تنها. برای باب و... گریستم.
تا این که خلیل فرار کرد یا از روی یک تصمیم کودکانه یا از روی یک هدف نمی دانم اما رفت و تنها رفت. و چقدر برای مادرانه دایه و پدرانه باب دلم گرفت.
با رفتنش من هم رفتم.
تا این که به الموت رسید .
صدای نفس های خلیل را می‌شنیدم. گاهی حرص می‌خوردم از دستش که چرا حرف نمی زند.
سرمای دستان قدم بخیر و گرمای تنورش را حس می‌کردم. وقتی تنها به روستایش برمی‌گشت حیایش را دوست داشتم.
ازدواج نابه هنگامش را.
گرسنگی‌ها و نداری‌هایشان را.
تلاششان.
و در آخر نیروی جذبه آغگل که نتوانست بالاخره خلیل را به سوی خود بکشد.
چه بنویسم و بگویم که خاما دوست داشتنی تر از آن بود که فکرش را می کردم.
#خاما کتابی بسیار محترم بود.
و اما بطور کلی؛ خام بودن و سادگی خلیل از ابتدای داستان مشهود بود.
پسر دوازده ساله چگونه عاشق می‌شود مگر اصلا می‌داند عاشقی چیست؟
خاما شاید یک آرزو بود برای خلیل.
همانطور که در طول تاریخ زنان و مردان قهرمان در اذهان ایجاد می‌کنند.
دختران در خیالاتشان دوست دارند شوهری قهرمان، شجاع و نترس چون آرش و رستم و...داشته باشند.
و پسران دوست دارند زنی زیبارو و مقتدر چون الهه‌گان و زنان نامدار داشته باشند.
به همین دلیل خوشبختی را در ازدواج می‌دانند تا با ازدواج در کنار قهرمانشان کامروا شوند.
به هر حال هر چه بود خاما در اندیشه خلیل ماندگار شد و حالا اسمش را هر چه بگذاریم، سادگی، حماقت، عشق، احتیاج به داشتن تکیه گاه، داشتن زنی قهرمان و صدها مورد دیگر....
خاما شد راه بلد خلیل. الهه‌ای که به خلیل راه نشان می ‌داد:
برود، بماند، ازدواج کند، مهر بورزد و...
اما چرا خلیل به خامای ذهنی کفایت کرد؟
چرا نرفت به دنبالش، شاید خاما زنده بود؟
خلیل راضی شده بود به همین خیالاتش. دوست نداشت طوری دیگر خاما را ببیند.
شاید خامای واقعی اینقدر نمی توانست با خلیل باشد هر لحظه و هر جا.

#عاطفه_طایفه:
خاما از نظر من ورای یک داستان عاشقانه نگاهی داشت به مفاهیم روانشناختی. خلیل که در سالهای کودکی و نوجوانی دچار خلأ های عاطفی بود در تمام کتاب به دنبال گمشده‌ای ست که انگار خود اوست در قالب و فرمی دیگر.
در جریان کتاب خلیل برای جبران این خلأ افرادی را می‌آزماید اما انگار هر کدام وصله‌ای ناجور می‌شوند برایش. که در نهایت خلیل خسته از این گشتن‌ها و نرسیدن‌ها از جستجو در دنیای حقیقت دل می‌کند و به درون خودش برمی‌گردد. کاوش در خویشتن. و در نهایت می‌رسد به وحدت وجودی با معشوق خیالی‌اش.
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
اتحاد دو روح که انگار یکی می‌شوند. اتحادی که این بار نه زبان می‌طلبد و نه کلمه. بلکه با احساس و قلب کار دارد. چشم دل می‌خواهد دیدن این معشوق.
در ضمن دوست دارم در اینجا به خدایار اشاره کنم. به نظرم خدایار یک جور پل بود که خلیل را از آوارگی به سمت گرفتن یک تصمیم منطقی جلو برد. یک جور پیر راه. راهنما. دستگیر.

#نیلوفر_شعبانی:
خاما از آغگل شروع شد.
از نی زارها و دریاچه مقدسش. از روزهای خوشرنگ. از ارامش قبل از طوفان. از خیالات خوش پسرک ده ساله‌ای که خاما را روایت می‌کند:خلیل. خلیلی که دلباخته خاماست.
خامایی که بزرگ تر از خلیل است و به قول خواهرِ خلیل، مردی است برای خودش. اما همه ماجرا این نیست. قرار نیست شرح دلداگی این دو را بخوانیم. قرار است در کوچ اجباری، آوارگی‌ها و سختی‌ها با خلیل و باب و دایه و خواهر و برادرهایش همراه شویم.
در دوری خلیل از خامایش،در تنهایی بی‌کسی و روزهای سیاه و سفید، شریک غم‌های خلیل باشیم. شاهد دودلی‌ها و شاید تصمیم‌های اشتباه راوی داستان باشیم.
خاما را که خواندم،با کُردها آشنا شدم.
-کوه و کُرد باهم برادرند.
-کُرد زمانی کُرد است که کنار هم باشد وگرنه کُرد را خُرد بکنی ازش سه‌تا حرف بی مصرف می‌ماند.
خاما را که خواندم سفر کردم با خلیل از آغگل تا ارسباران. تا خانه خدایار و گلدسته. و نشستم پای داستان‌های خدایار.
و غمگین شدم از کوچک شمردن خلیل توسط خانواده.
و تحقیر شدم با شنیدن کلمه یاغی از زبان آن امنیه.
و با خلیل رسیدم به قزوین. این شهرِ ندیده، اکنون رنگ دیگری دارد برایم.
خلیل را در شش روز دنبال کردم. در شش فصل زندگی‌اش. که هرکدامشان با حرکت و رسیدن به جایی جدید آغاز شد. از آغگل تا ارسباران. از ارسباران تا زاغه و ... .
زندگی خلیل را خواندم در راه رسیدن به خامایش.
و گوش سپردم به گفت و گوی خلیل با خامای وجودش.

خاما روایت عشق و زندگی‌ست. روایت لحظه‌های آسان و دشوار. حکایت روزمرگی‌های انسان‌ها. داستان تلاش برای رسیدن به خود.
#از_نگاه_خوانندگان
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
#جمع_بندی نظرات همخوان‌های رمان #خاما نوشته‌ی #یوسف_علیخانی ؛ قسمت دوم:

#زهرا_زاهدی:
خاما! نام آشنای این روزهای اهالی آموت. کتابی که شروعش با اظهار مردانگی و غیرت قوم کرد است که آن را انگار در تمام موجودات سرزمین کرد می‌توان دید، از خروسی که بالای پرچین می‌ماند تا مرغ‌ها به لانه بروند، تا درختانی که انگار از روی تعصب دریاچه سفید و مقدس آغگل را دربرگرفته‌اند. چندی از شروع داستان نمی‌گذرد که جنگ سایه سرد و سنگین خود را بر سر این سرزمین می‌اندازد و بعد هم اسارت و تبعید و دوری از وطن...
نام آشنای این داستان خاماست، که در فصل اول مظهر عشق زمینی است و پس از اسارت خانواده خلیل، انگار می‌شود مرهمی که خلیل دلتنگی آغگل و دریاچه‌اش را با آن التیام می‌بخشد.
در جایی از رمان خلیل می‌گوید: خاما فقط خامای من بود. شاید اگر سطحی به داستان نگاه کنیم، نتیجه بگیریم خلیل، همان دختری که چند سال از او بزرگتر بود را فقط و فقط برای خودش می‌خواهد. اما شاید هم بتوان گفت که خلیل می‌خواهد به مخاطب نشان دهد عشق و دلتنگی نسبت به وطن آتشی است که در دل هیچکس به اندازه خلیل شعله ور نبوده است و خاما از اینجای داستان به بعد دیگر فقط در عشق به یک انسان خلاصه نمی‌شود.
چندین سال بعد، انگار که از روی اجبار خلیل با قدم بخیر ازدواج می‌کند، زنی که به نظر من نقطه مقابل خلیل است. خلیل با خیالاتش زنده است و حرف هایش را در سکوت می‌زند. خلیل از آن دسته آدم‌هایی است که در خیالش دنیایی را می‌سازد که می‌خواهد و در آن دنیا زندگی می‌کند. اما قدم بخیر مثل بعضی آدم‌های امروزی است که شاید اصلا لفظ ماشین برایشان مناسب‌تر باشد. آدم‌هایی که فقط از روی منطق برنامه‌ریزی شده‌ای رفتار می‌کنند وخیالات را اشتباه تفکر آدمی و انتخاب‌های ناشی از آن را گمراهی می‌دانند.
و در آخر خاما کتابی بود که چند روزی را با آن زندگی کردم، حالا نواحی غرب کشورم را جور دیگری دوست دارم انگار که غرب نقشه ایران برایم رنگارنگ است به رنگ لباس های شیرزنان کرد میهنم.

#منصوره_نوربخش:
خلیل، این اسمی آشنا و محبوب برای هر کسی است که "خاما" را خوانده است. بهتر است بگویم "خاما" را مدتی زندگی کرده است، با او صبح‌اش را پاگشا و غروبش را بدرقه کرده است.
خلیل عبدویی، پسر خانواده‌ای کُرد که اقتضای تاریخ و زمانه به مهاجرت وادارشان نموده است. دست تقدیر بر آن بوده که او از کودکی در بُن این اتفاقات قرار گیرد. با بازگویی این اتفاقات اشک و لبخند به چشمان و لب‌های ما بیاورد و گاه در خواندنمان بگوییم: خلیل! صبر ایوب گونه‌ای داری. چه کسی توان این همه رنج و درد و تنهایی را دارد؟
دلباخته شدن به دختری جسور و دلیر و شیرزن هم حاکمیت عجیبی بر داستان دارد به گونه ای که بخش اعظم را در بر گرفته انگار الهام بخش خلیل است این عشق
راه را از بی راه به او نشان می‌دهد. دلگرمی او در روزهای تنهایی و آوارگی است. پیش می‌آید. با مهاجرت خانواده را همراهی می‌کند. تا زمانی که دل به دریا زده و مستقل راه را در پیش می‌گیرد.
به سوی کجا می‌خواهد برود؟ خود هم نمی‌داند. راهنمایش کیست؟ خامایش! به کجا می‌رسد؟ اندک اندک پیش می‌رود
دلش کماکان درگیر خانواده است. ولی به دنبال خامایش هم هست. چشم باز می‌کند صاحب زن و فرزند شده است. از خاما؟ نه!
خاما با اوست نه همیشه ولی بیشتر مواقع. بهترین همدم روزهای دور از زادگاه بودنش. با نگاه به کوه‌ها، لباس خاما به دشت‌های آغگل می‌رود که دلتنگشان است.
برمی‌گردد.
زندگی‌اش سامان می‌دهد. خامایش را می‌یابد. اما زمانی که خود او به دیار خاما می‌رود.
خاما برای من تمام نشده. خاما برای من تازه شروع شده
کتاب که بسته می‌شود تازه فکر باز می‌شود و دنبال سرنخ ها می‌رود. از آن پس هر محلی که او می‌گفت به دنبال اثری از خاما خلیل می‌باشم.
خاما پایان ندارد.

#توران_قربانی:
یک خواننده مگر چه چیزی از نویسنده می‌خواهد؟
خاما به تنهایی هشتاد و پنج در صد از آنچه را که در ذهنم داشتم بر آورده کرد.
به سرزمین داستانی پرداخته بود که همه چیز ، همه کس در آن وجود داشت ، از هر قماشی که فکرش را بکنید.
از رسوم، آداب، باورها، فرهنگ، گویش‌های زبانی، زنانگی‌ها، غیرت مردانه، هجوم‌ها؛ دوستی و دشمنی‌ها، عشق، مرگ ، وصال و جدایی‌ها، ضرب المثل، دعا و نیایش، قسم و حتی فحش های مردم ، طبیعت ، عنصر سفر و هجرت، رقص ، شهادت ، از این که دنبال پیدا کردن معادل زبانی بودم، از خلیلی که گاه آزارم می‌داد و انتظار بیشتری ازش داشتم، از دیالوگ‌های قدرتمند و سنجیده رمان و ...
" ترش و شیرین برای زنده هاست . من و تو مرده ایم. در دنیای مردگان ، انارها همه شیرین هستند".

#پرنیان_خجسته‌حال
"خاما"رمانی صرفا عاشقانه نیست. شاید تکه‌ای گمشده از تاریخی باشه که به فراموشی سپرده شده. البته میان اون عشق در خیال و وهم موج می‌زنه. تبعید شروعی تازه برای این داستانه.
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
هر چه خلیل از خاما بیشتر دور میشه در خاطر و خیالش غرق میشه و حالت دوگانگی به اون دست میده که شاید برای خیلی‌ها ملموس باشه.
این دوری از وطن، دوری از خاما، به دور شدن از خودش دامن می‌زنه.
وقتی نامش رو حسن میگه، وقتی از خانواده‌اش دل می‌کنه و میره.
گم میشه، توی تنهایی، توی پیدا کردن خودش، خاما‌ش.
خلیل شاید قهرمانی بزرگ، برای داستان نباشه.
شاید بشه گفت، قربانی هم به نظر بیاد....و خب این پایان ماجرا نیست!
قصه،قصه‌ی رنج و عشقه! نه عشق به تن،بلکه به وطن.
به خاک، به مادر. به جدایی از خاک که بعد سبب جدایی از خانواده و مادر میشه. به شاید بی‌هویت شدن و دنبال هویت گشتن.
داستان روایتی خطی داره، به دور از پراکندگی‌هایی که خاطر خواننده رو ناراحت بکنه. گاهی کمی اوج می‌گیره، باز با درگیر شدن با توصیفات به خطی بودنش بر می‌گرده که البته این یکی از نکاتی هست که داستان رو برای خواننده جذاب می‌کنه.
شروع داستان، شاید اونطور که باید کشش نداشته، ولی هرچند و هرخط که داستان جلوتر می‌ره. با افزایش دیالوگ و اتفاق به کشش داستان دامن می زنه. نکته ای که در وهله ی اول،مخاطب رو تشنه خوندن می‌کنه. نوع نام‌گذاریِ اثره!
خاما چیه؟آدمه؟محله؟اسمه؟
و چیزی که هربار باز خواننده رو سمت خوانش رمان می‌بره، معانی مختلفیه که هربار از خاما توی هر فصل جدا ارائه می‌شه.
روایت خاما، جدا از داستانی بودن، تکه ای تاریخه.‌ تاریخی که نیاز به خوانده شدن داره و چه خوب که خوندن خاما حکم یک تیر و دو نشان رو داره. به طوری که هم داستان است و هم تاریخ!
جدا از اون، می شه به شناخت رسوم مختلف چند قوم،چند مکان و جغرافیای اوناهم دسترسی پیدا کرد و گاهی رمان پیوند محکمی با افسانه و عقیده‌های قدیم و شاید جدید مردم همان منطقه داره. استفاده از نام حیوانات که هر کدام شاید به نوعی نماد هستند و بی دلیل به کار برده نشدن.
ما با رمانی طرف هستیم که بیشتر از دیالوگ توصیفات اون رو در بر گرفته. اما قسمت‌هایی که دیالوگ وارد صفحات رمان میشه از هر دیالوگ شاید بشه چند معنی، کنایه و...مختلف استخراج کرد.
و البته پایانِ صحیح و جامع رمان. پایانی که ص در صد مخاطب اون رو از آغاز بیشتر می‌پسنده. ما با جمع‌بندی چند پاراگرافی روبرو نیستیم، ما با یک پایان خوش و تلخ هم روبرو نیستیم. با پایانی روبروییم که شاید حدس هیچ کداممان نبوده باشه ولی در عین حال باعث حس خوشایندی برامون می شه.
رسیدن در عینِ نرسیدن!
خاما یک رمان از دل فرهنگ ایراني ست.
شاید قسمت هایی از رمان از نظر نوع توصیف زیاده روی نویسنده بوده باشه اما انسجام باقی قسمت های متن اون توصیفات رو پوشش میده.
#از_نگاه_خوانندگان
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
#جمع_بندی نظرات همخوان‌های رمان #خاما نوشته‌ی #یوسف_علیخانی ؛ قسمت سوم:

#سیده_زهرا_توسلی:
“همه‌ی عشق‌ها و نفرت‌ها برای این بوده که کسی «خاما»یش را پیدا نکرده، یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد.”
رمان خاما، روایت خانوارهای کردی‌ست که مُهر تبعید و کوچ اجباری به پیشانی‌شان خورده و از محل زندگی‌شان به واسطه قدرت و جبر حکومتِ وقت تبعید می‌شوند، زیرا کنار هم بودن کردها و شورش و انقلاب آن‌ها به نوعی زنگ خطر محسوب می‌شود و چیزی جز تحمیل و تحمل موقعیت پیش آمده وجود نخواهد داشت.
خاما از زبان خلیل عبدویی روایت می‌شود و در فصل اول خلیل یازده ساله داستان را روایت می‌کند، تا فصول آخر که خلیل در آستانه‌ی میانسالی قرار دارد.
عشق عنصر اصلی و موضوع محوری رمان می‌باشد که در بستر آن تبعید، آوارگی و کوچ کردها و همین‌طور وقایع تاریخی سنه‌ی ۱۳۱۰ تا حدود چهل سال بعد، در شش فصل روایت شده است.
قصه، قصه‌ی سرگردانی و نیافتن خلیل است و خیالات‌اش که در همه‌ی فصول ادامه خواهد داشت، عشق به خامایی که در بخش اول داستان حضور فیزیکی دارد و در ادامه داستان، در خیالات خلیل.
تأکید نویسنده در این فصل بر شناساندن خلیل و خانواده‌اش و عشق او به خاما، همین‌طور شکست جنبش خویبون و سرکوب کردها و جدا کردن آن‌ها از یکدیگر برای جلوگیری از هر نوع شورش می‌باشد.
در فصل دوم شاهد حضور کردهای ماکو در ارسباران هستیم و هم‌زیستی آن‌ها با ترک‌های شاهسون و ازدواج فاطمه، خواهر خلیل با یکی از مردان شاهسون. در این فصل دایه لاچیک‌اش را همانند زن‌های شاهسون بسته و سرنوشت را پذیرفته، همین‌طور اینکه نقش پررنگ‌تری را چه به لحاظ حمایت و دور هم جمع کردن اعضای خانواده، چه از جنبه سیاسی و چه مواجه شدن با موقعیت جدید داراست.
فصل سوم با جمله‌ی:
«پرت‌مان کردند از بهشت‌مان به زمینی که خودشان می‌خواستند. تا آمدیم به زمین‌شان خو بگیریم، تا آمدیم زمین‌شان را آباد کنیم، تا آمدیم زمینِ تازه را بهشت بکنیم، باز هم آواره‌مان کردند.» آغاز می‌شود که خبر از کوچ دوم کردها دارد، کردهایی که هنوز از کوچ پیشین داغدارند و تازه در زمین جدید آبادانی ایجاد کرده و زندگی را از سر گرفته‌اند، که برای کشتن انگیزه‌شان و ترس از اتحاد و هم‌بستگی آن‌ها، امنیه‌ها برای بار دوم و این‌ بار به سمت الموت تبعیدشان می‌کنند. در این فصل خانوارهای کرد ابتدا به قزوین می‌رسند و تصویرهای مختلفی از بناهای قزوین به خواننده ارائه می‌شود، مرمت خیابان سپه توسط باب، خلیل و برادرانش و افراد دیگری که برای این کار به عملگی واداشته‌اند، گم شدن خلیل در کوچه‌ها و سپس پراکنده کردن هر خانوار در روستاهای مختلف و ورود خانواده‌ی خلیل به روستای زاغه و همراه شدن با دادالله و نیم‌تاج که از راه کاشتن هندوانه روزگار می‌گذرانند و نهایتاً تصمیم خلیل برای ترک زاغه و پشت سر نهادن خانواده و فرار از اتفاقاتی است که در این فصل مطالعه می‌کنیم.
در فصل چهارم که یکی از سرنوشت‌سازترین( و طولانی‌ترین ) فصلهای کتاب است، خلیل خانواده را پشت سر گذاشته و به هوای یافتن خاما قدم در راه مسیری می‌گذارد که بازگشت از آن چندان میسر به نظر نمی‌رسد. خواب‌ها و خیالاتی که پایان ندارد و به هر بهانه‌ای خبر از چیزی یا کسی دارند. در این مسیر خلیل عبدویی به حسن مهاجر تغییر نام می‌دهد و با سرداری همراه می‌شود که دختری به همراه دارد، دختری که به تصور خلیل، تا آن زمان خاماست. اما روایت به این قرار نمی‌ماند و در آخر ازدواج خلیل با زنی به نام قدم‌بخیر را داریم که از خلیل بزرگتر و قبل از او دو بار ازدواج کرده است.
در روز پنجم آفرینش گیاهان و درختان بر روی زمین پدیدار می‌شوند، حال در فصل بعد، یعنی فصل پنجم خلیل و قدم‌بخیر و فرزندان‌شان به دورچال می‌روند و خلیل و پسرش فریدون کمر همت به آباد کردن روستا می‌بندند و زندگی را به دورچال برمی‌گردانند چنان که در بخشی از این فصل می‌خوانیم: «دورچال دیگه دور نیست. دُر شده و مروارید.» همین‌طور این‌که به مسئله اصلاحات ارضی نیز پرداخته می‌شود.
شروع فصل شش، با ادامه‌ی اعترافات خلیل همراه می‌شویم. روایت‌هایی از درخت چنار و درخت انار.
با توجه به این‌که درخت چنار درختی عظیم و پرعمر می‌باشد و به نوعی نماد جاودانگی و هر سال و هر بهار پوست می‌اندازد و جوان شدن هرساله‌اش عامل تقدس و حفظ قدرت جوانی‌ست و همین‌طور این‌که از قدیم‌الایام انسان‌ها برای درختان وجود روان قائل بوده‌اند و اعتقاد داشته که درخت عامل زایش زنان، تابیدن خورشید و بارش باران و ... می‌باشد و این اعتقاد به اساطیر و باورهای مردمی نیز راه پیدا کرده چنان که در قصه‌های پریان، دختر شاه پریان از میوه درختی و اغلب از درخت انار بیرون می‌آید، و حرف‌های راوی مبنی بر کاشتن انار در اناردشت و ساختن قصری بالای درخت چنار برای معشوق، شخصیتی اسطوره‌ای و قابل تأمل و تعمق ( و همین‌طور جاودانه) را

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
برای خاما قائل شده است

#خاما فقط یک داستان عاشقانه نیست، دست‌مایه‌ای‌ست برای رسیدن خود به خود ( در این جا خلیل به خلیل)، همان رسیدنی که میل‌اش را داریم و به دنبال‌اش هستیم، روایت واقعیات زندگی، چیزی که همه ما در زندگی‌هامان با آن روبرو هستیم و دست و پنجه نرم می‌کنیم، مجموعه‌ای از تمام همین خوشی‌ها و ناخوشی‌ها!

#شقایق_سعید:
قبل از اینکه خاما چاپ بشه یا متولد بشه، من نابلدترین کتاب خوان بودم گویی...
اما یه چیزی رو میدونستم که باید با کتاب و شخصیت هاش زندگی کرد تا داستان جذاب بشه...
خاما چاپ شد اما خاما معمولی نبود، سوگ سیاوش و سووشون و کلیدر و جای خالی سلوچ هم معمولی نبودن...
خاما راوی زنده یک عشق محکوم به تبعید و جدایی که در سطر شنونده میخکوب و با حالاتی متفاوت منتظر داستانه...
خلیل، خاما، باب، یگانه، حسن مهاجر و حتی پرنده‌های درخت سنجد و حتی دایه بازیگران و راویان قصه...
نمیدونم اما خاما رو انگار همه زندگی کردیم یک نفر تونست و دل و جرات داشت که نوشت، خیلیا گفتن زبونشون بند اومد از خوندن و شنیدن خاما، شاید به این دلیل که شجاعت نداشتیم رو به رو بشیم با واقعیت ها...
خاما رو وقتی شروع کردین به خوندن آیا توصیفات و بندهای کتاب رو به چشم خودتون ندیدین؟ آیا نویسنده هم دیده بود؟

#مهسا_مرادی:
#خاما براي من بسيار عجيب و عميق بود.
#خاما پُر بود از تاريخ و غم و روانشناسي و هستي شناسي حتي! اگرنه جريانِ ٦ فصل بودنش چي ميتونه باشه وقتي انقدر دقيق نوشته شده!
هر كتاب يك سفر است اما #خاما از آن سفرهاي طولاني شيرين و پر پيچ و خم و عجيب و پر از تجربه و فراز و نشيب بود!
هرقدر كه ميگذره شگفت زده تر ميشم از چگونگي خلقِ اين اثر! اين دنيا! اين سفر به اين بلندي!!!
بين همه اما درايت دايه، خانواده دوستيِ باب، مهرباني خدايار و مهم تر از همه رفتنِ خليل براي من دلنشين تر بود.
خليل ثبات نداشت، مي‌توانست موفق تر باشد ولي خليل واقعا ادم ماندن نبود، هيچ جا.
از ديد من خليل حرف نمي‌زد بحث نمي‌کرد، نه اين خاطر كه بي‌زبان بود نه، به گمانم سروكله زدن با همه به جز#خاما ,وقت تلف كردن بود!

#خاما را نخواندم، زندگي كردم.

#مهرناز_رازقی:
چقدر نوشتن از خاما برایم سخت است با اینکه دو بار کتاب را خوانده ام احساس می کنم از نوشتن درباره خاما عاجزم.
خاما، داستان جنگ، داستان یک کوچ اجباری، داستان از نو ساختن، داستان دل کندن، داستان آوارگی، داستان فرار، داستان عادت و داستان عشق است.
قصه خلیل، که در بچگی طعم جنگ و کوچ اجباری را می‌چشد و همچنین طعم عشق، عشق دختری بزرگتر از خود؛ خاما.
خاما که کم کم نماد می‌شود؛ نمادی از خانه نمادی از آرزوها و امیال خراب شده خلیل، خلیلی که دیگر خلیل نیست و بعد از پشت کردن به خانواده حسن مهاجر شده است.
حسن مهاجر که در خیالش می‌داند که او همان خلیل است و خاما همان خاماست و وطن همان آغگل.
#از_نگاه_خوانندگان
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
#جمع_بندی نظرات همخوان‌های رمان #خاما نوشته‌ی #یوسف_علیخانی ؛ قسمت چهارم:

#دنیا_شهیدی:
"همه عشق‌ها و نفرت‌ها برای این بوده که کسی "خاما" یش را پیدا نکرده یا خاما را دیده و نشناخته و یا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد."
اولین باری که درباره این کتاب می‌شنیدم با این جمله بود. همین جمله‌ای که اول کتاب نوشته شده و به گونه‌ای معرف این کتاب هست؛ ویدئوی معرفی کتاب با این جمله و جلد قشنگش محشر بود...
خاما برای من پر از عشق و رنج، تبعید و دوری، واقعیت و خیال بود... خیال خاما در تک تک سلول‌های خلیل، رنج و سختی‌های زیادی برایش به وجود می‌آورد ولی همان هم هست که خلیل را از مصائب زندگی عبور می‌دهد.
عشق به خاما دستاویزی شد برای "نشدن" های زندگی خلیل، و اما خاما فقط عشق نیست، خاما وطن است، خاما زادگاه است و حتا خاما زندگانی است که در قالب عشق رخ نموده است.( عشق به معنای واقعی در همه چیز)
همه ما خامایی داریم که مختص خود ماست. همه ما خلیل‌هایی هستیم که به خامایمان نرسیدیم و راهی جز پرسه زدن در خیالش پیدا نمی‌کنیم. و خیلی وقت‌ها می‌بازیم، به همه چیزی که می‌خواستیم و نشد؛ به فراز و فرود زندگی...
و همین "نرسیدن" ها و "نشدن" ها بزرگترین " حسرت" زندگی‌وان می‌شوند و شاید تا آخر عمر بر دوش آدمی سنگینی کنند.
حسرتی که وقتی دقت می‌کنم اکثر آدم‌های دور و برمان در زندگی دارند...حسرت کارهایی که نکرده‌اند، حرف‌هایی که نزده‌اند و جاهایی که نرفته‌اند. و به نظر من این غم‌انگیزترین لحظه‌ی زندگی‌ست وقتی از خودت می‌پرسی این چیزی بود که از زندگی می‌خواستم؟؟!
کتاب خاما به چند دلیل برای من دوست داشتنی بود؛ وجود "دایه" از نقاط قوت خاما بود، دایه با دیالوگ‌ها و حرف‌هایش چه در اوایل کتاب و چه من بعد آن در خیال خلیل، تاثیر زیادی روی مخاطب می‌گذارد؛ و من چندین و چند بار جمله‌هایی که از زبان دایه گفته می‌شد رو می‌خوندم.
پرداختن به لهجه خاصی، با سعی بر اینکه مخاطب فارسی زبان به راحتی متوجه آن بشود، یکی دیگر از دلایل من بود.
و پرداختن به ریز جزییات و توصیف دقیق حالات شخصیت‌ها، فضاسازی‌های زنده‌اش که کتاب را به قدری ملموس و واقعی کرده، انگار که خواننده تو دل زندگی آنهاست.
این‌قدر واقعی که تونستم مکان‌هایی رو که پیش از این ندیدم، تجسم کنم و درگیر رفتار و اخلاق کردهایی که هرگز برخوردی باهاشون نداشتم، بشم.
من به شدت دوست داشتم کتاب ادامه داشته باشد، دوست داشتم بیشتر درباره آن بدانم..درباره راهی که نویسنده برای این کتاب رفته و چه چیزهایی گفته و شنیده به شدت مشتاقم...
"خاما" کتابی است که به بقیه خواندنش را حتما توصیه می‌کنم.

#مهناز_روحانی:
خاما از نظر من داستانی واقعی از رنج ودردودربدری وبی‌خانمانی سالیان یک نسل از کردها وکرمانج‌هاست که بسیار زیبا درقالب رمانی با کلامی عاشقانه گنجانده شده. چون بااینکه خاما فقط دربخش اول کتاب حضور داره اما تا پایان کتاب حضوری بسیار زیبا و عاشقانه درخیال خلیل و یا حسن داره. خلیل نوجوانی‌ست که باپدر و مادرش و سه برادر به‌نام‌های احمد و محمد واسماعیل و سه خواهر به‌نام‌های فاطمه و مردیسی و چیله است زندگی می‌کنه و‌ عاشق دختری بزرگتر از خودش میشه که اون‌رو به خاطر خصوصیات متمایز و شجاعانه ‌اش تحسین می‌کنه و یک نمونه ازبرخورد درستش رو در مورد اسیری روباه توسط خلیل به زیبایی و ملموس عنوان کرده و اینکه خلیل از بچگی با خاما بزرگ شده و رفتارهای اون‌رو قبول داره و الگویش هست. و نکته دیگر داستان رنجی که در راه تبعید می‌کشند. خلیل به خاطر بزرگتر بودن ازسنش و فهم بالاش ازدیگران متفاوته. چون دیدش به اطراف متفاوته و همین باعث میشه که به گونه‌ای حتی خانواده‌اش اون‌ر به حساب نیاورند. چون وقتی اون درحال تحلیل رفتار اطرافیانه اون‌رو غرق در خیالات می‌بینند و اسماعیل که کوچکتره باحمایت اشتباه خانواده و به ویژه پدرش عزیزتر و مورد حمایت میشه و شروع به زورگویی وحتی شکستن سرخلیل در راه تبعید می‌کنه. در اونجا هم بعد از حادثه کسی اسماعیل رو مورد شماتت قرار نمیده و همه اینها باعث میشه که خلیل تحلیل رفته و به مرور با ادامه رفتار بد دو برادرش محمد واسماعیل و نادیده گرفته شدن حقش درکندن چاه توسط پدر و مادرش و به ویژه مادرش که براش خیلی مهمه تصمیم به فرارمی‌گیره. فرارخلیل و رنجش دراین راه به تنهایی و واگویه هاش درداستان رنج وسختی‌های تمام کردهاست. دراین مسیر و این که گاه حوادث و افرادی که در زندگی ما قرار می‌گیرند مسیرزندگیمون‌رو تغییر میدن و یا مارو برای مراحل بعدی زندگی مهیا می‌کنند. پایان کتاب غم‌انگیز اما از نظر من دلنشینه شاید به این دلیل که حس رهایی ازرنج‌ها‌رو القا می‌کنه و آرامش ‌بخشه.

#مرضیه_ذاکری:
و زمان را از هر دری وارد می شود که تو نفهمی از کجا بوده ای و خامایت که بوده و فقط می خواهد تو را ببلعد؛گویی زمان است که عاشق آدمی است و دوست ندارد جز خودش،تو را کسی

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
با خود ببرد.
خاما را شروعش کردم و جرعه جرعه این نوشتار غرق در تاریخ و خود و عشق را خواندم.خلیل شده بود منی که سال ‌ها دنبال خامایی می‌گشت، خاما برای من تفکر و ایدئولوژی آدمی است، نیمه ی دیگری که خوب بلد است چگونه کوره راه‌های حیات را برای آدمی گلستان کند، وجهی از خود آدم، تکه ای که هیچ گاه فراموشت نمی‌کند و در بزنگاه‌هایی که نیازت باشد همیشه چون آرارات پشتیبان است و به همان اقتدار هوای هواهای دل و عقل‌ات را دارد. خلیل راوی صادق داستانی است از قومی مظلوم که همیشه یک جور بوده در جنگ و تبعید و وطن و چنگال تقدیر هم برایش هیچ فرقی نمی‌کند. کرد یعنی ماندگاری، عشق، ثبات و رنگ‌هایی به زیبایی رنگین‌کمان پس از باران. خلیل پسر نوجوان خانواده عبدویی را از هر جهت نگاه کنی یک متفاوت است و متفاوت به کسی اطلاق می‌شود که علی‌رغم پذیرفتن هدف وسیله‌ی مورد نظر جامعه برای رسیدن به هدف مطلوب را نادیده می‌گیرد و دست به ایجاد راهی نوین می‌زند تا پل بزند به خواسته‌هایی که شاید یک روز بشود جهانی واقعی و پیش روی چشم. خلیل به من و خیلی از امثال من در جامعه آموخت که ابراهیم خلیل الله وقتی بزرگ شد که آتش را گلستان کرد، شیطان وابستگی‌ها را به قربانگاه برد و با پاهایش راهی کوه و بیابان گشت تا بتواند انسانی بهتر باشد. مخالفین ابراهیم هم او را روزی جادوگر و ناخلف و حتی دیوانه و سست عنصر می‌دانستند چون او هیچ گاه فرزند عصر خود نبود و ما هم باید صبر پیشه کنیم تا ببینیم نسل‌های آینده در قبال خلیل‌های وجودی ما و تصمیماتمان چه قضاوتی پیشه خواهند کرد.
در مخلص کلام باید بگویم خلیل قسمتی از خود وجودی من بود، باشد که ما هم روزی خامای شکوفاگر خود را بیابیم و به لطف برکت وجودش به عشق و وطن و جاه و خوشبختی برسیم.

#نیلوفر_شعبانی:
خاما از آغگل شروع شد.
از نی‌زارها و دریاچه مقدسش. از روزهای خوشرنگ. از آرامش قبل از طوفان. از خیالات خوش پسرک ده ساله‌ای که خاما را روایت می کند:خلیل. خلیلی که دلباخته خاماست.
خامایی که بزرگتر از خلیل است و به قول خواهرِ خلیل، مردی است برای خودش. اما همه ماجرا این نیست. قرار نیست شرح دلداگی این دو را بخوانیم. قرار است در کوچ اجباری، آوارگی‌ها و سختی‌ها با خلیل و باب و دایه و خواهر و برادرهایش همراه شویم.
در دوری خلیل از خامایش، در تنهایی بی‌کسی و روزهای سیاه و سفید شریک غم‌های خلیل باشیم. شاهد دودلی‌ها و شاید تصمیم‌های اشتباه راوی داستان باشیم.
خاما را که خواندم،با کُردها آشنا شدم.
-کوه و کُرد باهم برادرند.
-کُرد زمانی کُرد است که کنار هم باشد وگرنه کُرد را خُرد بکنی ازش سه‌تا حرف بی مصرف می‌ماند.
خاما را که خواندم سفر کردم با خلیل از آغگل تا ارسباران. تا خانه خدایار و گلدسته. و نشستم پای داستان‌های خدایار.
و غمگین شدم از کوچک شمردن خلیل توسط خانواده.
و تحقیر شدم با شنیدن کلمه یاغی از زبان آن امنیه.
و با خلیل رسیدم به قزوین. این شهرِ ندیده، اکنون رنگ دیگری دارد برایم.
خلیل را در شش روز دنبال کردم. در شش فصل زندگی‌اش. که هرکدام‌شان با حرکت و رسیدن به جایی جدید آغاز شد. از آغگل تا ارسباران. از ارسباران تا زاغه و ... .
زندگی خلیل را خواندم در راه رسیدن به خامایش.
و گوش سپردم به گفت و گوی خلیل با خامای وجودش.
خاما روایت عشق و زندگی‌ست. روایت لحظه‌های آسان و دشوار. حکایت روزمرگی‌های انسان‌ها. داستان تلاش برای رسیدن به خود.

#از_نگاه_خوانندگان
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
#جمع_بندی نظرات همخوان‌های رمان #خاما نوشته‌ی #یوسف_علیخانی ؛ قسمت پنجم:

#مهدی_مرادی:
خاما روایتی است محسوس از تکاپوی حیات‌گزینی ما. تلاش برای اثبات هرچه تمام‌تر یادمان‌های خوش تا مخاطب با تفکر در آن به صرافت بیفتد که ''آیا گریزی هست؟'' گریز از مرگ و گاه حتی گریز از زیستن (و حقیقتا چه کار هجوی است این زیستن!). و ‌''آیا در این وادی که زیستن از مرگ دهشتناک‌تر در چشم جای می‌گیرد، توانی هست برای استقرار؟''
خاما با سوق در قالبِ چنین تفکراتی به شکل در می‌آید. در تلاش است که به وسیله‌ی عشق آبدیده شود. نیشگونی از تاریخ می‌گیرد و سیخونکی می‌زند به حیوان رام نشده‌ی سیاست. از شور زندگی می‌گوید و سپس زندگی را نقض می‌کند. گاه زندگی را به چالش می‌کشد و گاه به زندگی خو می‌گیرد. حتی گاهی زندگی و زندگانی را از بنیان ساقط می‌گرداند.
خاما داستانِ خلیل است. پسر بچه‌ای که دنیای آرمانی‌اش به شکلی ناخواسته به رنگ فاسد و زننده‌ی حقیقت آغشته می‌شود. حقیقت رویایی‌اش تبدیل می‌شود به رویایی که شکلی از حقیقت دارد. و نمودی است از این حقیقت نادیده و ناشناخته و آرمان‌شهری ناساخته و نایافته در آن. خلیل محکوم است به این حقیقتِ مجازی. محکوم است به رویایی که در آن قوم‌ها خوش‌اند و طبیعتِ یائسه، بارور. دنیایی که عشق در آن به قالب متافیزیکی در می‌آید، عادت نمی‌شود و از خاطر نمی‌رود. در دنیایی که جبر حکم کبریت نم گرفته‌ای را دارد در برابر طوفان دلبستگی‌ها. و چراغی که نفت ندارد، و رویایی که در آن آدمی محکوم به تبعید نیست؛ محکوم به باوری که پوشیده از یقین است. به عبارتی حتی اگر کبریت نم کشیده به آتش در بیاید، حتی اگر طوفان‌ ساز مخالف نزند و با کبریت گر گرفته به پیکار نیفتد، باز هم قراری هست بر خاموش ماندنِ شعله‌های رنج.
خاما نمایانگر واگویه‌های درونی خلیل است...
گاه انسان به مرتبه‌ای از درماندگی می‌رسد و به قاعده‌ای از جامعه به دور می‌افتد که تنها جان‌پناهش را خیال می‌یابد. بدون شک برای انسانی که در چنین فضایی جان گرفته (البته اگر جانی مانده باشد) ابتلاء به گمگشتگی که سهل است، گاه حتی این شرایط منجر به بی‌هویتی می‌شود. و فرسنگ ها فاصله ست میان گمگشتگی و بی‌هویتی. و این یعنی آسیب و خسران.

حرف بر خاما بسیار است. اما باید حرف‌ها را کوتاه کرد. حرفِ اضافه نباید زد. به همان شکل که خلیل حرف را کوتاه می کند و حرفِ اضافه نمی‌زند. پس تنها اشاره می کنم به زمین و زادگاه. زمینی که سرمنشاء زیست است و تعیش. و از سویی سرمنشاء مرگ و ممات. پس در تفسیر شش فصل خاما می نویسم:

زادگاهی که در زمین جای می گیرد
زمینی که حکم زادگاه را دارد
زمینی که زمین است نه زادگاه
دنیایی که بارور می گردد
زمینی که زاده می شود
و زمینی که می میراند تا از نو بزاید...

و این یعنی خاما...

#لیلا_سلیمیان:

خاما زندگیست....جاری٬ ملموس، زنده

 

به نظرم یه عشق واقعی که تو خیال باقی بمونه خیلی بهتر از یه عشق خیالی تو واقعیته. اونقدر عشق خلیل حقیقیه که اصلا آدم مبهوت می‌ماند.

دقیقا
این قسمت انگار یه جور احترام گذاشتن دایه به شاهسون ها رو هم رسوند بابت این که ازشون استقبال کردند.
گاهی چقدر آدم دوست داره از این دنیای واقعی اسماعیل و احمد و ما‌بقی فاصله بگیره و شبیه خلیل زندگی کنه ....
خامِ خاما بود. نا پخته و صاف و بی غل و غش.
صادقانه با خودش و رویاهاش روبه رو میشد و پی‌شون می‌رفت.
یه حس جالبی که تا قبل از فصل شش برای من وجود داشت این بود که من خلیل رو بیشتر از ۱۰ ساله نمی‌تونستم تصور کنم .انگار ۱۰ ساله مونده بود و یهو فصل شش ۵۲ ساله شد.
و به نظرم فوق العاده بود این دنیای پاکِ کودکانه که درون خلیل به تمامی نمی‌رسید.
خلیل دلیل رفتنش خاما بود. در واقع دلیل برای رفتن داشت ولی دلیلی برای ماندن نداشت شاید یک خلاء عاطفی، عدم حمایت یا احساس سر بار بودن.
ولی آخرین لحظات زندگی خلیل در واقع در اوج اشتیاق و شوق رسیدن و در اوج اُنس با خامای خیال به یک باره بالغ میشه و مردی ۵۲ ساله در ذهن نقش میبنده. شاید هم بهانه.... ولی اگر خاما نبود. خلیل کم تجربه که در دنیای بچگانه سیر می‌کنه. هیچ وقت دِل رفتن پیدا نمی‌کرد.
خاما بهش جرات داد.
به نظرم با همه وجودش خاما شده بود و همین بی نظیر بود.
و آیا میشه گفت این همه سکوت به یک باره خلیل رو لبریز کرد .... و همه حرف‌های نا گفته‌اش‌رو با رفتننش زد.
این روز ها عجیب به این سه حرفی فکر می‌کنم: "دور"
مثلا من اینجا هستم.‌اینجا از آنجا که خیلی ها هستند دور است. این خیلی ها همان‌هایی‌اند که خاطره ساختند. تلخ، شیرین. هر آدم قدرتمندی، هرچقدر هم قوی و بی‌باک گاهی در برابر خاطرات؛ مان هایی که به فکر می‌آیند و فرار از آن ها ممکن نیست، کم می آورد. فرقی نمی‌کند اینجا باشی یا آنجا. اینجا از آنجا دوری، آنجا از اینجا.
و بازگشت. بازگشت از کجا؟
از اینجا به آنجا؟
از آنجا به اینجا؟
به راستی وطن آدمی کجاست؟

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
#حسنا_مرادی:
شاید در نخستین نگاه و در ساده‌ترین بیان خاما یک رمان صرفا عاشقانه تجلی کند و این تصویر در دید خواننده به شکلی نقش بندد که تنها با یک رمان احساسی و پرسوز و گداز روبروست. رمانی که در تلاش است نماینده‌ای باشد از عنصری بنام عشق که عقل را پس می‌زند و پای دل را به میان می‌کشد.
اما هنگامی که خواننده قدم در راه داستان می‌گذارد و در جستجوی لایه‌های درونی و بنیادی آن ورای دلدادگی و دلبستگی به هزارتوهای پر پیچ‌ و خم از درونی‌ترین جلوه‌های داستان می‌رسد و به دنبال واکاوی رازها، قدم در کالبد رمان می‌گذارد، با رویه‌ای فراتر از انتظار روبرو می‌شود.
خاما داستانی ست واقع‌گرایانه با چاشنی عشق در بیان آزادگی، تبعید، رنج، تعصب و آرمان‌گرایی .
و به نقل قول از نویسنده رازهای مگویی که هرکدام فصلی است برای زندگانی ..
خاما روایتی است از سرگذشت خلیل عبدویی ( حسن مهاجر سال های پایان زندگی) پسر کرد ده ساله‌ای که در کشمکش روزهای آشفته و آغشته به جنبش و کوچ همدم شده با خامایی که هم مریدست و هم مراد.
مرید در کنار خلیل برای رسیدن به آنچه می‌پنداشت و مراد از برای خلیل که شاه‌نشینش بود و غایت آمال. زن نقیض مرد، دست نیافتنی و توانمند. مرد باد و زن زمین.
خاما زن بود و استوار. وجودی پرصلابت و دلیر که جاذبه وجودش دو کوه آرارات و پسرک را بی‌نصیب نگذاشت.
شش فصل خاما روایت‌کننده‌ی شش دوره از زندگی خلیل است. شش دوره ای که در گذار و خواستن و وصال و نتوانستن میگذرد.
خاما و خلیل و خیال؛ سه عنصر جدا ناشدنی. عناصری که حکم شالوده‌ی داستان را دارند.
در ابتدا روزگار به زادگاه می‌گذرد و روزهای خوشش. از همراهی باب و دایه و احمه و محمه و سمائیل و فاطمه و مردیسی و چیله گرفته تا خاما و دلدادگی و دلدادگی خاما.
رفته رفته زندگی خلیل در سایه‌ی اوضاع سیاسی وقت و جنبش‌های مردمی، دستخوش تغییراتی می‌شود و ورق زندگی در خلاف جهت جریان مذکور بر می‌گردد...
کم کم ردپای خاما در خیال نمایان‌تر می‌شود نسبت به دنیای حقیقی خلیل و چنگ زدن خلیل به وادی وهم ملموس‌تر .
خامایی که در ابتدا برای پسرک داستان تنها نمادی بوده از عشق و امنیت، حال به آرامی در وجود خلیل رخنه می‌کند. خلیل و خاما. دو وجود وابسته. مصداقی کامل از دو روح در یک کالبد.
خلیل به دنبال خاما و شاید به دنبال خودش رهسپار نیستی می‌شود و طریق جدیدی برمی‌گزیند که بیابد خود و خامای درونش را. برای خلیل این گفتار که :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
همچون باوری فکاهی و طنز تلخی‌ست که هیچ گاه رسمیت نداشته و مثال نقضی بوده بر فراغ یار در دوران سرگردانی.

خوراک آدمی، فراموشی است و فراموشی به هزار شکل در جنبش است تا تو، خود را نیابی و خامایت را از خاطر ببری.
و سوال این است که کدام بازیچه دیگری بود؟ خلیل بازیچه‌ی فراموشی یا فراموشی بازیچه‌ی خلیل؟
از خلیل و خاما و روزگار بین‌شان می‌توان ساعت‌ها نوشت و بارها و بارها گفت از قرار رویایی وصال که در تجربه‌ی چشیدن طعم دلنشین یاقوت‌های سرخ در سایه‌ی درخت انار جان یافت زیرا که تمام اناردرخت‌های دنیا ریشه‌شان به یک جا بند است.
بیان قوی، انسجام متن، کشش داستان، تقابل بعد حقیقی و معنوی، تیزهوشی نویسنده و همه و همه خاما را خواندنی تر می‌کند و دلچسب.
خاما گذری است از زندگی. تجسمی از صحنه‌های نادیده‌ی نسل بشر و ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی که در ناشناخته‌ترین تنگناهای وجود، سرشت حقیقی آدمی را به نمایش گذاشته است.
وگفت :
زمان از هر دری وارد می‌شود که تو نفهمی کجا بوده‌ای و خامایت که بوده و فقط می‌خواهد تو را ببلعد؛ گویی زمان است که عاشق آدمی است و دوست ندارد جز خودش، تو را کسی با خود ببرد.
و می‌گوییم به یک جمله :
همگی خامِ خاما شدیم و رام او ...

#شمیم_اصغریان:
آمدم بنويسم خاما مثل زندگي ست.ديدم نه،خاما خود زندگيست.خواستم بنويسم خاما مثل عشق است. ديدم نه، خاما خود عشق است. خاما داستاني است از دل تك تك روزهاي خود ما. پر از عشق،اميد،ساختن،آبادي، تبعيد،سختي،نااميدي،گاهي جنگ براي خواسته ها و گاهي تسليم جريان زندگي شدن.گاهي فكر مي‌كني دست ما نيست كه كاري بكنيم يا نكنيم. انگار ما فقط تماشاچي هستيم و گاهي براي خواسته‌ات فرسنگ‌ها دور مي‌شوي.
همه ما در زندگي خامايي داشتيم كه اميد لحظه‌هايمان شده. حالا يا كسي هنوز خامايش را نديده و نشناخته، و يا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد،كه آخ از دومي، جدا مي‌كند روح و ذهن و دنيايت را از آدماي اطرافت. اما مهم اين است كه سرانجام ريشه تمام انارهاي دنيا بهم مي‌رسد. آمدم بنويسم خليل قهرمان قصه است. ديدم نه،خليل قهرمان نيست، خليل خود ماست. آدمي با همه حُسن‌ها و اشتباهاتش. يكي مثل ما كه خامايش را شناخته و نتوانسته به وصالش برسد، اما می‌داند كه دنيا براي آدم‌هاي دلير است و اگر يك جا بنشيني ناشكري كردي به طبيعتي كه خدا براي آدم هايش خلق كرده. بايد به جستجوي خودت بروي

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
و تا خودت را نيافتي، خامايت را نخواهي يافت. خاما داستان ابر زناني چون دايه است كه هر كداممان هزاربار از ته دل به او احسنت گفتيم. وقتي كه گفت: يك وقت هزار سال آمده و رفته و تو يك غم نديدي،پس تو هزار سال نديدي. یك وقت هم هست كه خردسالي و غم چنان در تو آشيان كرده كه حال نداري به ديدن يك سال ديگر هم.
من با خاما دوباره متولد شدم. من پا به پاي خليل دلتنگي كردم و تكه‌اي از قلبم را در اناردشت جا گذاشتم. من با خاما دوباره عاشق شدم. جايي كه خواندم، زن ها اگر كسي را بخواهند تا آخرالزمان جانشان را مي‌گذارند كف دستشان و بلاگردان مي‌شوند. با فهميدن بعضي نشانه‌ها از صميم قلبم به نويسنده احسنت گفتم. جايي كه خدا در شش روز زمين را خلق كرد و نويسنده در شش فصل دنيايي براي ما. آمدم بگويم داستان خاما را بخوانيد. ديدم نه، خاما داستان نيست، خود زندگي ست. خود عشق است. خاما را زندگي بايد كرد خاما شبيه هيچ چيز چيز نيست. خاما، خاماست و اين زيباترين تعبير است برايش.

#از_نگاه_خوانندگان
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
#جمع_بندی نظرات همخوان‌های رمان #خاما نوشته‌ی #یوسف_علیخانی ؛ قسمت ششم:

#سونیا_مظلومی:
از قلب آغگل بر می‌خیزد خاما. از قلب جوانی که دلداده شده. خواب و خیال را به معشوقی سپرده که خامایش باشد و جان و جهانش باشد.
خلیل باید فرهادی شود چونکه تیشه بر دوکوه آرارات کلاهی می‌زند که خامایش به سر دارد اما خلیل پتک بر کوه نمی‌کوبد، به دلش می‌کوبد، که خاما را بیابد. آرام جانش را...که بیاید و بگوید :جانا؟
با خیالش حرف می‌زند. خیال کسی که هست و نیست. هست در قلبش اما نیست در کنارش.
غم می آید. مثالِ رفیقی که تو را بلد است . خلیل را بلد است. می نشیند بر گوشه‌ب دلش. می‌شود تبعید. می‌شود اسیری. می‌شود عشق. به خون می‌کشند وطن‌اش را. ویران می‌کنند سرپناهش را. شوانی را از عاشقی می‌گیرند. شین می‌کنند برایش، رقص می کنند. رقصی چنان نالان که اشک آسمان را هم در می‌آورد. شین می‌کنند برای کرد که می‌خواهند خردش کنند. فرش آبادی را به خاک و خون می‌کشند و تا می‌آیند گرهی بر فرشی دیگر بزنند آتش می‌زنند به دارش.
همه زندگی خلیل می‌شود خیال، تمام عمر در جستجوی کسی است که خاطره است. از وطن، از عشق، از آرارات.
آرام نمی‌گیرد تا برسد روزی که اناردشت و خاما یکی شوند و خلیل اناری شود به درختی که نشانی از خامایش دارد.
خاما خاماست و خیالی که تا ابد با من است.

#سجاد_حبیبی:
خاما، تبر است.
وقتی کتابی پیشِ روی ماست از همان ابتدا تکلیف ما مشخص شده است. وقتی کتاب از جنس تاريخ باشد، می‌دانیم با کتابی پُر از اعداد و رقم و اسم و رسم، روبه‌رو خواهیم بود، وقتی کتابی فلسفی باشد یعنی کتابی سخت خوان (شاید هرجمله‌ای را باید چندبار بخوانیم تا درکش کنیم) پیش‌ِ روی ما است.
اما وقتی کتابی از جنسِ ادبیات داستانی پیش رویِ ماست، در وهله‌ی اول می‌دانیم که یک قصه خواهیم خواند.
خاما، یک قصه است. یک قصه‌ی پُرکشش. چیزی که این روزها کمتر داریم‌اش.

"کتاب باید تبر باشد بر دریای یخ بستهٔ وجود ما." این جمله را کافکای کبیر، بُت ادبیات می‌گوید.
خاما یک تبر است.
ما را با حقیقتی آشنا می‌کند که پیش از این نمی‌دانستیم. حقیقتی در یک بستر تاریخی. حقیقتی که بخشی از واقعيت این سرزمین است.
خاما پَرِش و انتقال است. پَرش‌های خاما آنچنان است که گاهی شک میکنی آيا درست خوانده‌ای، یا چندصفحه را رد کرده‌ای. پَرش‌هایِ در قصه بهدلیل پَرش‌هایِ زندگیِ ماست. مثل هزاران قصه‌ای که بارها و بارها می‌شنویم. مخصوصا قصه‌ی زندگی و مرگ که یک پَرش چند ثانيه‌ای‌ست، همین قدر کوتاه همین قدر عجیب.

تعلیق دوگونه است. گاهی در قصه شما انتها را نمی‌دانی و کتاب را دنبال می‌کنی تا ببینی آخرش "چه می‌شود"، اما گاهی هم در قصه شما انتها و پایان را می‌دانی ولی نحوه‌ی رسیدن به پایان را می‌خواهی کشف کنی که "چگونه شد."
تعلیقِ خاما از نوعِ "چه می‌شود" است. قصه‌ها و قلم یوسف علیخانی آنچنان تواناست که برای دانستنِ پایان حاضر نیستی لحظه‌ای خاما را زمین بگذاری.

حتی اگر خاما برای کسی تبر نباشد و نخواهد با بخشی از تاریخ کشورش آشنا شود، حداقل یک قصه‌ی جاندار است. قصه‌ای که تو را رها نمی‌کند، و تو را با خود می‌برد به هزارتوی زندگی.
قصه‌ی خاما از جنس بيداری‌ست، بر خلاف قصه‌ی مادربزرگ‌ها که برای خوابیدن‌مان بود.
خود نويسنده می‌گوید کتابش شهودی است.
خاما یک آلبوم عکس است. ورق ورق زده می‌شود و راوی، قصه‌ی هر عکس را می‌گوید. بعضی از عکسها تلخند بعضی شیرین.

#طاهره_زیانی:
تا علّو عشق را فهمی کنی
من بدان افراشتم چرخ سنی

خاما را که ببینی، خاما که تلنگر بزند بر روح و روان‌ات، جرقه‌ی عشق که زده شود، شعله‌ی وجودت روشن می‌شود...آن وقت حتی اگر دست روزگار، ریشه‌ی تازه دوانده شده‌ات در خاک را از جا درآورد و بر دوش‌ات بگذارد، غم به دل راه نمی‌دهی...می‌روی و می‌روی تا برسی...خاما راهنمای‌ات می‌شود، گاهی در آستین مادر، دایه‌گی می‌کند برای‌ات، گاهی به چشمان فاطمه می‌نشیند و خواهرانه‌گی می‌کند و گاهی چنان رگ غیرت‌ات را برای مردیسی و چیله می‌جنباند که با دست خالی به مصاف تفنگ می‌روی...
با خاما که رشد کنی، رها می‌کنی خلیلی را که راضی‌ات نمی‌کند، راه می‌افتی به دنبال بخت، به دنبال زمینی که سازگارترین خاک را با ریشه‌ات دارد...
با خاما که بالغ شوی، با خاما که عاقل شوی، درک می‌کنی که اگر جان علوی‌ات دست بر آن زلف خم اندر خم زد، از هوس چاه زنخدان «او»ست...
درک می‌کنی که نق زدن‌ها و چوب به دست گرفتن‌های قدم‌بخیر هم ،نهایت عشق‌ورزی ست.
خاما که به جان‌ات بنشیند با همه‌ی ابهت مردانگی، مادرانه محبّت می‌کنی به فریدون...مادرانه می‌نشینی به عزای دوری...
خاما که محرم اسرار باشد برای‌ات، خامای وجود خانم‌جانی از نگاهت، رو نمی‌گیرد...
خاما که تکیه‌گاه‌ات باشد، دست به زانو می‌گیری، بلند می‌شوی و آبادان می‌کنی سرزمینی را که آباد کردن‌اش کارِ ده‌ها مردِ کاری‌ست.
@aamout

یوسف علیخانی, [۰۳.۰۳.۲۱ ۲۲:۴۴]
[Forwarded from نشر آموت]
خاما که با تو یکی شود، درمی‌یابی که مأمن و مأوایی که به ارث گذاشته‌ای زمینی نیست که هر زمان سند به نام شخصی دارد، یادگار به جا مانده از تو شعله‌ی وجود تهمینه است.
خاما که باشد...با خاما که به کمال برسی...خاما که با تو به کمال برسد...زبان از گفتن‌اش قاصر است.

#نفیسه_حسن_زاده:
خاما قصه‌ی زندگی است و سفر. سفر برای پیدا کردن جایی برای ریشه دواندن و ماندگار شدن. سفری که در ابتدا اجبار است و در میانه‌ی راه خودخواسته. در وطن خاما برای خلیل عشق است و در غربت راهی برای زنده ماندن، ادامه‌ی راه و گریز از واقعیات.
نیمه‌ی اول داستان از خانواده‌ای می‌گوید که حتی در شرایط تبعید و کوچ اجباری هم به دنبال زندگی کردن و با هم ماندن هستند. صحنه‌ای که درست کردن چای توسط دایه در بیابان و به دور از خانه را به تصویر می‌کشد نمایانگر این است که تا کنار هم هستیم، زندگی ادامه دارد.
نیمه‌ی دوم داستان شرح سرگردانی خلیل یا حسن است که به ظاهر در روستایی پاگیر می‌شود اما ذهن و دلش هنوز در کنار خاما و دشت‌های آغگل است.
خلیلی که به دنبال قوی‌تر و جدی‌تر دیده شدن است و به این خاطر دل به زنان قوی و بزرگتر از خود می‌بندد.
خاما نه تنها یک عشق، بلکه میل همیشگی خلیل به بازگشت به موطن و اصل خویش است.
کتاب از ابتدا تا انتها تصویرسازی‌های زنده و جذابی دارد و با وجود اینکه خواننده در آنجا حضور ندارد، اما با شخصیت اول داستان همراه می‌شود و حتی خودش را به جای خلیل می‌بیند.
خاما روایتی‌ست از عشق، زندگی، خانواده، کوچ و سفر و درد، پا گرفتنی ناخواسته در روستایی دور از زادگاه و همراه شدن با خیالات خلیل و سرانجام رسیدنش به انار درخت. . .

#از_نگاه_خوانندگان
@aamout