مرز واقعيت و خيال كجاست؟ آن چه كه ميپنداريم حقيقت است، شايد پنداري بيش نباشد و شايد هم دنياي وهمآلود ميلكيها است با جن و كفتالپري و سمكهايش، كه اصالت دارند و ما چيزي بيش از خواب پريشان اين مزرتها نباشيم.هرچه هست در " قدم بخير مادر بزرگ من بود" دنياي موجود، دنياي اين موجودات است.
اگر ماركز از دهكدهي افسانه اي ِ ماكوندو، جهاني واقعي و يا باور پذير ساخت، اين بار عليخاني" ميلك " حقيقي را به جهان افسانهها و اسطورهها پرتاب كرده. قصهي آدمهاي عليخاني داستان آدمهاي تنها است يا روايتگر تنهايي آدمها. چه آنكه مثل" رعنا" پس از مرگ دو شوهر، بي فرزند در خيالات خود بر پوست تخت مينشيند و در تلار به زناني كه بر شاخههاي درختان كودكانشان را شير ميدهند، مينگرد و چه مثل گلپري در داستان " يه لنگ" كه با غول درخت نما مواجه ميشود يا " شكره" در "كفتال پري" كه تنهايي جنازهاش را با كفتارها تقسيم ميكند.
عليخاني نثر منحصر به خود دارد و انتخاب خواسته يا ناخواستهي اين نثر در روايت داستانش به وي كمك ميكند تا جهان آفريدهاش را بهتر تصوير كند. خصوصا شروع يكي دو قصه از اين مجموعه بسيار جذاب وخواندني است. " هنوز اگر زنده باشد، لابد مينشيند توي تلار و رو ميكند به باغستانِ پايين خانه كه درختهايش از كوچه بين خانه و چپرِ باغچهي اول شروع ميشود و ميرود پايين. درختهاي باغچه حالا ديگر آمدهاند بالا و وقت فندق چين كه برسد، ميشود فندقها را از نوكِ شاخه ها كه برابر پشتبام هستند، ديدار كرد.
ميديد كه روي هر تك شاخهاي، يكي نشسته و دارد به وچههايش شير ميدهد....." (رعنا صفحهي26)
اين خصوصيت هر چند در " يه لنگ" هم تكرار ميشود و خواننده داستان را تا به آخر دنبال ميكند ولي به نظر
اگر ماركز از دهكدهي افسانه اي ِ ماكوندو،
جهاني واقعي و يا باور پذير ساخت، اين بار
عليخاني" ميلك " حقيقي را به جهان
افسانهها و اسطورهها پرتاب كرده.
ميرسد گاه عليخاني از دستيابي به اسطورهها باورهايي مثل يه لنگ و... آن چنان به وجد ميآيد كه نيازي نميبيند روي طرح داستانش انرژي بيشتري بگذارد و تكنيكهاي داستاننويسي از جمله برشها و جابهجايي زماني آنچنان كه در يه لنگ اتفاق ميافتد ( و انصافاً هم خوب از عهدهاش برآمده) وي را چنان ارضا ميكند كه قصه گويي را فراموش ميكند.
نويسنده در داستانهايش سعي بر وهم انگيزتر كردن فضاي قصههايش خصوصاً روستاي ميلك دارد ولي نميدانيم چرا گاه با آوردن نامهاي آشنايي مثل قزوين چنين فضايي را به يكباره درهم ميشكند و قراري كه با خواننده گذاشته را زيرپا ميگذارد و اين باعث ميشود كه ذهن مخاطب اثر بيشتر معطوف به جهان واقع شود تا جهان داستان.
اين مشكل در افراط از بكار گيري گويش ميلكي نيز ديده ميشود خصوصاً در داستان اول " مرگي ناره" كه جملات پانوشتدار، مرتب بين خواننده و متن فاصله مياندازد وباعث خستگي او ميشود ( به نظر ميرسد استفاده از زبان ميلكي بيش از آن كه يك ضرورت داستاني ياشد وسوسهاي شخصي است براي نويسنده) آن قدر كه پس از اتمام داستان، خواننده نفس راحتي ميكشد خصوصاً كه پايان باز آن كم رمق تر از آن است كه مخاطب را به ادامه دادن در ذهن مجبور كند.
در برخي از داستانهاي مجموعه مثل" خيرالله خيرالله " متاسفانه فضاي روايت داستان به آن روشني كه در ذهن نويسنده بوده به تصوير كشيده نميشود ودر واقع چند جملهي كليدي ميان جملههاي پراكنده به آن پررنگي كه عليخاني پنداشته نيست از اينرو در خوانش اول،خواننده سردرگم و احتمالاً وازده ميشود و تنها در دوباره خواني است كه ميتوان اين جملات را تميز دهد.
با نگاهي به مجموعهي " قدم بخير...." ميتوان پي برد كه عليخاني در پرداخت داستانهايي مثل رعنا كه انسجام طرح و شخصيت پردازي در آن بيشتر است موفقتر بوده تا داستانهايي مثل"مرگي ناره" كه مانند اغلب كارهاي همينگوي از نقب زدن مستقيم به شخصيتها و افكار و احساساتشان پرهيز ميكند. اين شيوه نوشتنِ دشوار به ندرت جذاب و خواندني است وغالباً نويسنده در دادن بار عاطفي لازم به مواد داستان خود دچار عدم موفقيت ميشود. خصوصاً داستانهاي اينچنيني كه اصرار برحفظ فضاي بومي دارند، بيشتر لحن روايت سنتي قصهگويي را بر ميتابند تا چنين شيوهي بياني، هر چند نمونههاي موفق داستانهاي ساعدي در" عزاداران بيل" هر نويسندهاي را وسوسه ميكند كه دست به چنين تجربههايي بزند.
با همهي اين اوصاف بايد گفت يوسف عليخاني در اولين مجموعه داستانش نشان داد كه نويسندهاي صاحب سبك است. چه از نظر بيان، با استفاده از كلمات محلي در زبان راوي (نه گفتار ميلكي) وچه از نظر تصوير وتصويرگري كه رويكرد زبان داستانياش اصولاً به چنين سمتي است و چه از نظر ساختمان جمله يا تركيب جملات. خصوصاً مورد اخير كه از كاركرد خوبي برخوردار است و چيدمان جملات و كوتاهي و بلندي آنها ريتم خوبي به داستان ميدهد وگاه برهم زدن نحو جمله به شكل روايي قصه كمك كرده. مثلاً به شروع قصهي " آن كه دست تكان داد زن نبود " توجه كنيد چگونه جملات كوتاه زن ومرد حالت يكه به دو كردن زن و مرد را القا ميكند
" مرد بازنشسته شدهبود، زن پير نشدهبود. مرد ميخواست برگردد به ميلك. زن ميگفت من پير نشدهام اما ديگر نميتوانم برگردم. مرد گفت كه من ديگر كاري ندارم انجام در شهر. زن ميگفت خب پيدا كن...." صفحهي52
وديگر اينكه بين خودمان بماند خود يوسف عليخاني هم يك مزرت است. گيرم مثل من قد و بالاي " يه لنگي" اش را نديده باشيد عكس پشت جلد كتابش داد ميزند كه يكي از سمكها است باور نميكنيد اين هم شكلش:
به ميلكي يعني جن
منتشر شده در مجله اینترنتی ماندگار