مروری بر داستان‌های مجموعه‌داستان اژدهاکشان نوشته‌ی یوسف علیخانی، از زاویه باور

قشقابُل، نسترنه، دیو لنگه و کوکبه
در داستان اول (قشقابل) پیرمردی به‌خاطر تخطی از قوانین مرتبط با یک باور (نذر) دچار پایانی تراژیک می‌شود و در داستان دوم (نسترنه) دختر دم‌بختی به خاطر پایداری و تلاش در راه یک باور، از زیر رنگین‌کمان می‌گذرد و پایانی خوش را رقم می‌زند. خواننده‌ٔ امروزی ممکن است با خواندن داستان سوم (دیو لِنگه و کوکَبه) خیلی ساده نتیجه بگیرد که معلم روستا، کوکبه را دزدیده است و جماعت ساده‌دل روستایی گمان می‌کنند که دیوِ لِنگه او را در هنگام رعدوبرق با خود برده است. اما خب حقیقت این است که کوکبه را دیو دزدیده و حالا به مرغ کوکو تبدیل شده است. سخت است می‌دانم اما باید کمی باور هم داشت!

گورچال
به نظر می‌رسد داستان چهارم (گورچال) در خوانش اول نکته‌ٔ خاصی در بر ندارد... جز تلخی! اما به این فکر کنید که اسامی مکان‌ها بعد از وقوع اتفاقات گذاشته می‌شود یا این‌که نه، این اسامی مکان‌ها هستند که گاهی سرنوشت ما را رقم می‌زنند! خانواده‌ای که در این داستان روایت می‌شود ظاهراً اولین کسانی هستند که در «گورچال» خانه ساخته‌اند. اعتقاد به تقدیر و سرنوشت هم یکی از باورهای موثر در شکل و شیوه‌ٔ زندگی است.

اژدهاکشان
ارتباطش با باورها و اسطوره‌ها به تلاش نیاز ندارد. اژدهایی که به دست یک اسطوره کشته می‌شود. کسانی که به او کمک نکرده‌اند سنگ شده‌اند. امامزادهٔ‌ٔ روستا و اسطورهٔ اژدهاکُش ریشهٔ مشترکی دارند و درواقع امامزاده از نوادگان اسطوره است. میلَک هم دو درخت تادانه دارد که معتقدند ریشه‌ٔ آنها به یکدیگر متصل است. اهالی باور دارند که شب‌های سیزده‌بدر نوری از امامزاده بیرون می‌آید و به نوری که از محل کشته شدن اژدها بیرون آمده می‌پیوندد.

ملخ‌های میلَک
عذابی در راه است! علت عذاب معمولاً تخطی از یک باور است... معصیت... و راهی که برای جلوگیری و رفع عذاب بیان می‌شود جالب است که علاقمندان خواهند خواند اما نکته‌ای که قابل تامل است این است که راوی در مسیر ورود به روستا از دیگران در مورد هجوم ملخ‌ها چیزهایی می‌شنود اما خودش چیزی نمی‌بیند. این موضوع سه‌بار تصریح می‌شود اما همه مردم داخل روستا ایمان دارند که ملخ‌ها در حال نزدیک شدن هستند. باور دارند و همین برایشان کفایت می‌کند و به دنبال راه‌های رفع عذاب هستند. نقطهٔ محوری این داستان،‌آب شفابخش است، آب زلال و نیروبخشی که در اسطوره‌های ایرانیان باستان حتی به مرتبهٔ ایزدبانوری آب و باران «آناهیتا» درآمده است.

شول و شیون
در داستان هفتم موردی را می‌بینیم که گاه منافع، برخی آدم‌ها را به سمت تخطی از باورها سوق می‌دهد. کودکی با تیرکمان به سمت سارهای حیاط امامزاده سنگ می‌اندازد و دو زایری که آنجا هستند در باب اینکه نسل جدید به امام‌زاده بی‌حرمتی می‌کنند صحبت می‌کنند. چندی بعد همان شخص به‌خاطر اختلافات بر سر مالکیت زمین، طرف دعوا را از روستای خودشان تا میلَک تعقیب می‌کند و او را در محوطه امام‌زاده با تیر می‌زند... اینجا سلسله مراتب باورها به میان می‌آید!

سیا مرگ و میر
داستان هشتم درخصوص مرگ زنی سالخورده است که پیش از مرگ به وقوع آن آگاه شده است. این البته اتفاقی است که چندان برای اهالی چنین جامعه‌ای خارق‌العاده نیست... بعضاً دیده می‌شود اما در جهت وهم‌آلودتر شدن فضا، خوانده شدن تلقین با صدای شوهر این زن که خودش سالها قبل از دنیا رفته است اضافه شده است.

اوشانان
حکایت از ما بهتران و اجنه است که «اوشانان» خوانده می‌شوند. اوشانان در چند داستان دیگر هم حضور دارند و حالا که روستا خلوت‌تر شده است حضوری پررنگ‌تر دارند. آنها بر همه امور واقف هستند و انکار آنها طبعاً هم‌ردیف انکار مسلمات است و در آن بحثی نیست. این هم از آن باورهایی است که نقش قدرتمندی در شکل‌گیری جهان‌بینی و سبک زندگی مردمان این جامعه دارد. در این داستان رویارویی جهان افسانه‌ها و جهان علم و تکنیک را می‌بینیم. خاله گلنار و مادر راوی هم متوجه شده‌اند که قدسی بودن باورهای آن‌ها را در نزد راوی که نمایندهٔ شهروند امروزی است، استهزائی بیش نیست.

تعارفی
در این داستان یکی از اهالی خوابی عجیب می‌بیند و پس از بیداری در نیمه‌های شب، برخی نشانه‌هایی را که در خواب دیده است، می‌بیند...خواب یکی از عناصر مهم شکل‌دهنده‌، پرورش‌دهنده، تقویت‌کنندهٔ باورها است.


کَل گاو
داستان یازدهم دو نکته دارد: اول اینکه روستا و روستاییان برخلاف آنچه که بعضاً در ذهن ما باصطلاح شهری‌ها شکل گرفته مکان‌هایی عاری از خشونت و پر از سادگی و صلح و صفا و صمیمیت و عشق و امثالهم نیست! نکته‌ٔ دوم مسئلهٔ شناخت است. عدم شناخت کافی نسبت به دیگران موجب می‌شود در رابطه با عقاید و زندگی آنها افسانه‌سرایی شود و برچسب زده شود. همین برچسب‌ها مانعی است برای رابطه و شناخت و تا ثریا دیوار کج می‌رود.

آه دود
اسرافیل صدای پدرش را می‌شنود. پدری که سالها قبل به‌طرز مشکوکی از دنیا رفته است. پدر از او می‌خواهد که در روستا بماند. وقتی پسر متوجه می‌شود که پدر هم می‌تواند حرف‌های او را بشنود در مورد نحوهٔ‌ٔ مرگش از او پرسش می‌کند. ما البته از جواب پدر باخبر نمی‌شویم اما نتیجهٔ این دیالوگ را می‌بینیم.

الله‌بداشت سفیانی
گفتاورد تزیینی|یک نمونهٔ خوب برای حل مسئله برمبنای نوع شناخت است. مریضی یا مشکل فرد موصوف در داستان (ضمن اینکه براساس مبانی اعتقادی نامگذاری شده است) و میزان شناخت علل آن، ربط موثقی با راه‌حل‌هایی است که ارائه می‌شود.

آب میلَک سنگین است
داستان چهاردهم به ما نشان می‌دهد که چگونه باورهای ما در سبک زندگی ما تاثیر می‌گذارد. همه‌اش هول و ولا. همه‌اش سنگینی. همه‌اش ترس. همه‌اش زهره‌ترکی... این ترس و اضطراب ناشی از جهان‌بینی است. خرافات و اعتقادات، برای برخی دنیایی رمزآلود و ترسناک به وجود می‌آورد و طبعاً زمینه را برای سادگی و فریب‌خوردن آماده می‌سازد.

ظلمات
داستان پانزدهم آکنده از صدای کلنگ است که به ریشه‌ٔ آبادی می‌خورد! گنج‌یابان و آن قضیه مرمت امامزاده! آقا نکنید این مرمت‌ها را!!!

متن کامل این یادداشت را در ویکی‌ادبیات بخوانید:

http://wikiadabiat.net/wiki/%D8%A7%DA%98%D8%AF%D9%87%D8%A7%DA%A9%D8%B4%D8%A7%D9%86