داستان امری نیست که لزوما برای ذائقهی مخاطب نوشته شود. مثل سوپ خرچنگ شاید. غذا است و همهي فواید و شرایط غذا را در خورد دارد اما خیلیها از شنیدن اسمش، یاد سبیلهای دراز و دستهای قیچیگونه و چشمهای قلمبیدهاش میافتند و شاید حتی عق هم میزنند. پرسش این است که آیا خرچنگ، به رغم بهرهمند بودن از هر جور ویتامین و پروتئین – که مفید هم هست - صرف اینکه سبیل دراز دارد باید از زنجیرهی غذایی حذف شود؟ آیا میشود غذایی را نچشید و انکارش کرد؟ آیا فقط قرمه سبزی غذا است و اگر در غذایی گوشت قرمه شده و سبزی معطر نبود غذا نیست؟ آیا قرمهسبزی معیار غذا بودن دیگر غذاهاست؟ در این مواقع چه میشود گفت؟ آیا صرف اینکه داستانی به ذائقه یکی خوش نیامد، دیگر داستان نیست؟ و تکلیف نویسندهای که عدهای از داستانهای او خوششان نمیآید این است که برود هر چه را که نوشته است خمیر کند و دیگر ننویسد؟ یا نه، آنچه را که منتقدها میگویند، همانها را کپی کند؟ آیا مثلا فقط همینگوی معیار است و اگر کسی از روی دست اسعدی طوسی نوشت، نسبش به دورهی ماموتها برمیگردد؟ منتقدهایی که خودشان تکراریترین حرفها را میزنند و هر جا مینشینند فاکنر و همینگوی و اینها از دهنشان نمیافتد، چطور است که داستانهایی را که این اندازه فضا و طعم و رنگ و بو و حادثه را در منظر خوانندگان و پیشاروی ادبیات امروز ایران میگذارند، کهنه و از مد افتاده تلقی میکنند؟
این مقدمه ناظر است به حرفهای کسانی که خود را منتقد داستان جا زدهاند – و منتقد نبودهاند – و نقدهاشان، بیش از آنکه معطوف به اثر باشد بیشتر متوجه حواشی و کلیات و گاهی حتی خود نویسنده است. اینها میگویند فلان چیز داستان نیست اما نمیگویند داستان چیست. جلسات نقدشان خیلی که مخاطب داشته باشد 15 یا 20 نفر است و چنان بی مایه سخنپراکنی میکنند که بعد از گذشت بیست دقیقه از جلسه، میل به بد و بیراه گفتن و طنازیهای فحاشانه بر شنوندگان مستولی میشود.
از جمله داستاننویسانی که کارهای او – بی آنکه خوانده شوند - در مظان اتهام قرار گرفتهاند، یوسف علیخانی نویسنده سه مجموعه داستان قدم بخیر مادربزرگ من بود، اژدهاکشان و عروس بید* است. عروس بید این نویسنده که کار جدید او نیز هست در عرض دو ماه به چاپ دوم رسیده است. علیخانی ظرف یازده سال سه مجموعه داستان نوشته است که از قضا از منظر داستانی هم واجد تمام شرایط داستان هستند و نه تنها از عناصر داستان برخوردارند، که حتی پیشنهادهای تازه هم برای نویسندگان امروز دارند.
عروس بید مشتمل بر ده داستان کوتاه و نیمهبلند در حجم 180 صفحه است که در تمام آنها وضعیتهای مختلف نمایشی و کشش و کنش اتفاق میافتد و البته قبول دارم که در پس پردهی ضخیم زبان نامالوف نویسنده. او در این مجموعه و کارهای قبلیاش هم نشان داده است که میتواند وضعیتهای حتی مردمیپسندی را هم نشان بدهد و شاید برای انتخاب چنین زبان و نحو دیریابی، عمدی هم داشته است. او با زبانی که دیگران – شاید به حق - آن را خوابآور توصیف کردهاند، چیزهایی را نوشته است که با زبان معیار نمیشود سراغشان رفت. او با این کار نشان داده است که خیلی از روابط را که ممکن است گرفتار ممیزی شوند، با انتخاب هوشمندانهی زبانی دیگر – که خیلی هم به عرف پابند نیست – نشان داد و به سلامت و سالم هم نشان داد که هم عرف بپذیرد و هم قشر خاص.
علیخانی با همین زبان موفق شد داستانی را بنویسد که حتی فکر کردن به آن نیز در شرایط فعلی حاکم بر چاپ کتاب، امکان ندارد و جالب اینکه آن داستان در مجموعهای چاپ شد که برای نویسندهاش جایزه آل احمد را ارمغان آورد و در جایزه گلشیری هم جزو کاندیداها شد.
علیخانی با کارهای دیگرش - کار روی زندگینامه ناصرخسرو و کتاب تازهترش معجون عشق - نشان داده است تنها مقید به شیوهای که در سه کتاب داستانیاش پی گرفته است، نیست و فضا و زبان معیار را هم میشناسد، بنابراین این خرده بر او روا نیست که زبان را نمیشناسد یا بد مینویسد. شاید حتی بشود گفت او نان زبانش را میخورد، نان همین زبان را.
او در داستان اول مجموعه عروس بید، «پناهبرخدا» – به رغم زبان دیریاب آن – باز هم همان زیرکیها را دارد. چنان قشنگ ده و دهات و آدمهایی را که از بلندیهای الموت تنها اسمی را به ارث بردهاند توصیف کرده است که دوشادوش زبان، خواننده را اغوا میکند و به خواب میبرد. خوانندهی خواب شاید کتاب را تا نیمه بخواند و هر چه ناسزا را که بلد است روانهی اموات و احیای نویسنده کند، اما خوانندهای که چشم و چارش را مالش بدهد و تحمل کند، به چیزی دست خواهد یافت که شاید در مجموعههای دیگر نتواند آن را پیدا کند. آیا در این سی سال بوده است داستانی که مجوز چاپ بگیرد و سرنوشت تراژیک ِ رابطهای نامتعارف را نشان بدهد؟
از داستان مگر چه انتظاری جز کشش میرود و آیا فقط یک نوع کشش وجود دارد؟ داستانهای علیخانی شاید تای دیگری باشند برای شعرهای شاملو. شاملو نیز همیناندازه با زبان درگیری دارد و آنچه را میخواهد بگوید پشت هزار ترمه و پستو پنهان میکند. شاملو در شعری که میتوانست به سادگی بگوید صدای اره برقی که در دره پیچیده بود مو بر تن ما راست کرده بود، نوشته بود: «سحرگه به ناگاه / با قشعریرهی درد / در لطمهی جان ما». و خب! اگر این را علیخانی بگوید از نادانی است و اگر شاملو بگوید از استادی؟
قبول دارم برای خواندن داستانهای علیخانی باید صبور بود و اما همان اندازه نیز معتقدم باید صبوری کرد که علیخانی به نتایج و شگردهای بهتری در زبان دست پیدا کند؛ زبانی که این اندازه دیریاب نباشد و از آن سو به بزدلی و افسارگسیختگی زبان امروز نیز دچار نشود و خواننده را از این همه زیبایی و هوشمندی بیبهره نگذارد. علیخانی نویسندهای است که ملال شنیدن حرفهای تکراری و خستگی دیدن تصاویر تکراری و آدمهای تکراری ادبیات امروز را از ما زدوده است. و بعد هم مگر ما چند نویسنده داریم که روز و شبشان نوشتن باشد؟ و چرا باید پای اینها را ببریم که خودمان قد بلند باشیم؟ دیگر اینکه باید علیخانی را تشویق کرد و رندی او را دریافت. حال که ما به غرولندهای بیفایده و صدتایک غاز مشغول هستیم، او به خلوت نشسته است و رمانی در دست نوشتن دارد، رمانی که مخاطب را صد چندان در غرایب خود مستحیل خواهد کرد. چه معلوم؟ کاری را که مارکز در صد سال تنهایی کرد بستند به ناف آمریکای لاتین. شاید افسانههای ِ برساختهی علیخانی نیز روزی به ریش ایران بسته شوند و او نیز مثل نویسندهی تمام افسانهها، به افسانهها بپیوندد. اما برای ما که در روزگار او هستیم، علیخانی وجود دارد و غرض از این حرفها این است که کار بعدیاش را منتشر کند.
منتشر شده در هفته نامه «مثلث» شماره سی و دوم 19 اردیبهشت 1389 صفحه 79