اژدهاکشان: مجموعه داستان، یوسف علیخانی، تهران، انتشارات نگاه، 1386
داستان نخست مجموعه، ماجرای پیرمردی روستایی به اسم کَبلِ رجب است که با زنی به نام مشدی سکینه زندگی میکند. گرچه این دو با هم اختلافهایی هم دارند اما پیداست که با یکدیگر بسیار اُنس گرفته اند. رجب به دلیل این که فرزند ندارد همه مهر و علاقه خود را به بُزی که رنگ و پیکره ای طُرفه دارد میبندد. این بُز فضای خالی زندگی او را پر میکند. سکینه گرچه به صورت ظاهر از حضور بُز در خانه گِله و شِکوه میکند اما در اعماق قلب خود به این حیوان علاقمند است. داستان به دست آوردن این بُز، هم ساده و هم در خورِ توجّه است. اوج داستان آنجاست که رجب پس از مرگ بُز در پیش بام افتاده و بُزها آمده اند دور او حلقه زده اند و سکینه (زنش) رواندازی گل منگلی را رویش میاندازد و گریه میکند یا به قول نویسنده: (گِل ِ پیش بام خیس میشود. ص 19) رجب در بین بُزهایی که یک عمر به آنها عشق ورزیده، مرده است. این داستان یعنی «قشقابل» مفهوم قابل تامّلی از عشق است که در دو لایه خودنمایی می کند.به دست آوردن بُز و ماجرای زندگانی صاحب بُز و از طرفی مشدی سکینه و ارتباطش با کبل رجب، تلخ و شیرین عشق را به نمایش در می آورد و همین نگاه، این داستان را متفاوت کرده است از بقیه داستان ها.
«نسترنه» دومین داستان مجموعه از بهترین داستانهای کتاب، ماجرای دختری است چهل یا چهل و پنج ساله که خویشانش به قزوین رفته اند و خودش در «میلک» تنها مانده است.به موازات ماجرای نسترنه، رحمان و مادرش را داریم که از دهی دیگر به اینجا آمده اند و اهالی میلک، کارهای این دو را نمیپسندند گویا. رحمان و مادرش خیلی فقیرند و کار و بار معینی هم ندارند. رحمان گاهی برای نسترنه کاری میکند و مزدی دریافت میکند. نسترنه اکنون در بیابان است و باران سیل آسایی میبارد و مسافت زیادی هم از ده دور شده است. او به دنبال بُز گم شده خود است. زمانی که تصمیم میگیرد برگردد، خستگی و ترس، سراپای او را فرامیگیرد. روی زمینی دراز میکشد و چادرش را به دور خود میپیچد. به نظر میرسد در اینجا کار نسترنه تمام است. امیدی به بازگشت او نیست. در اینجا، نویسنده دوربین روایت را به دستِ اهالی میدهد: (بعدها گفتند رحمان، پسر مشدی طلا که داشته از ده آن طرف کوه برمیگشته، بُز نسترنه را پیدا میکند و بین راه میرسد به او. خدا عالم است به کردکارشان. یکی میگوید:
-خدا عمر بده بهش. باز این. خدا خیر به جوونی اش بده.
-خدا شانس بده. ص 28)
ابهامی که در داستان وجود دارد در اینجا باز میشود. ما در صحنه آخر رحمان را میبینیم که گوسفندان نسترنه را خود به چرا میبرد و خود و مادرش هم در خانه نسترنه کنگر خورده اند و لنگر انداخته اند.
حفظ خط روایت در «نسترنه» و پایان تاثیرگذار و قابل تاویل داستان، نسترنه را به یکی از بهترین داستانهای مجموعه تبدیل کرده است.
در داستان «دیولنگه و کوکبه» معلمی به میلک میآید و بین دانش آموزان مدرسه، به دختری به نام کوکبه علاقه مند میشود. این علاقه دو طرفه است، به طوری که کوکبه، حتی لباسهای آقا معلم را میشوید و به تعبیر نویسنده «جزیی از وسایل معلم خانه» میشود. بالاخره معلم با کوکبه قرار مدار میگذارد که او را از ده ببرد، مردم روستا که در این موارد خیلی غیرتی هستند، میخواهند معلم را از ده اخراج کنند، معلم تصمیم میگیرد فرار کند. برادران کوکبه هم از قزوین آمده اند. آقا معلم به مدرسه ده پشت کوهی میرود که دخترها برای جمع کردن قارچ به نزدیکی آنجا میروند. در اینجا اوسانهای است: «زمانی که دخترها، سیر و سبُزه و قارچ جمع میکنند، دیولنگه، جفت میزند و میان گله دخترها، یکی را میگیرد و با خود میبرد.» در حالی که برادران کوکبه و راننده و اهالی منتظرند سر و کله معلم پیدا بشود تا حسابش را برسند، معلوم میشود که معلم مانند دیولنگه جفت زده و از دهات در رفته است. مدتی بعد شایعه میگوید که معلم حالا زن و بچه دارد و کوکبه هم که دیگر کوکوهه (مرغ حق) شده، میرود نزدیک اتاق آقای معلم و کوکو میکند.
قصه در اینجا هم ابهام دارد و هم بامزه و طنزآمیز است. کوتاه سخن این که کوکبه به طور افسانهآمیزی در بین رعد و برق و باران و روییدن قارچها و سبُزیها و حمله دیولنگه به گله، ناپدید میشود و مثل داستان، ما هم این را مبهم میگذاریم.
داستان «گورچال» درباره روستایی است که یک خانوار بیشتر ندارد. مردی است به نام حسن که پسر یک ساله دارد و زنی کاری و زحمتکش به نام قدمبخیر. فقر و تنگنا، حسن را به دزدی میکشاند و به زندان میافتد. بعد از دو سال از زندان آزاد میشود و به سوی گورچال به راه میافتد. تصویر آغاز داستان که پسرک، پدرش را بالای سرش میبیند، خیلی تجسّمی و دیداری است: (پسرک سه ساله چه میدانست آن که پا از چپر داخل گذاشته و آمده رسیده بالای سرش، پدرش است. حتی سگهای گورچال هم پارس نکرده بودند که غریبهای آمده و وقتی پسرک نگاهش را از روی کفش ِ رزین پدرش بالا برد و شلوار سربازیاش را دید و بعد پیراهن یقه خرگوشیاش را و آن وقت مردی بلندقامت که ایستاده بود خیرهخیره نگاهش میکرد، فقط هقهق کرد و دراز به دراز افتاد جلو انار درخت. ص 37).
«گورچال» بی آنکه تلاش کند تا به داستانی حسی تبدیل شود، تاثیر عاطفی عمیقی بر مخاطب می گذارد و شاید این حس و عاطفه به خاطر پسرک باشد که همان اول داستان به سادگی یک حس تلخ کودکانه می میرد و این بحران حادثه است که لایه زیرین « گورچال» را می سازد.
اما داستان «اژدهاکشان» که نسبت به داستانهای دیگر غامضتر و رمزیتر است. داستان این است که روستاییان میلک، کوه نزدیک به روستای خود را به شکل اژدهایی میبینند؛ اژدهایی که حضرتقلی، او را کشته. در ذهنِِ افسانه پرداز اهالی میلک، حضرتقلی همین که میفهمد اژدها قصد حمله دارد تا این روستا را با خاک یکسان کند، سوار قاطرش میشود و یکراست از قزوین میکوبد و خود را به نزدیک کوه میرساند و با اژدها وارد کارزار میشود. جنگ حضرتقلی با کوه (اژدها) به صورت روایی بیان میشود. حضرتقلی با سه ضربه اژدها را سه تکه میکند. میلکیها پس از گذشت سالها همچنان در انتظار آمدن حضرتقلی مانده اند. منتظر نوری هستند که از امامزاده میلک میرود و با نوری که از کوه اژدهاکشان به هم رسیده، کی میروند پیش امامزاده شارشید.
گمان میکنم که در این قصه عناصر نیرومندی از اسطورههای ایران باستان موجود باشد مثل اژدها، حضرتقلی که میتواند نمونه بعدی «میترا» باشد و «شارشید» که میتواند معبد خورشید باشد. اگر این عناصر زندگی بخش و نجات بخش با هم یگانه بشوند، آن وقت اهالی میلک میتوانند روزهای خوشی را بگذرانند. داستان گرچه در حال و فضای پاستورال (روستایی) است، نمادهای بومی داستانی ما را در خود دارد مثل خورشید و میترا (ایزد مهر و روشنی) و ستیزه اسطوره میترائی.
«ملخهای میلک» هم در همین حال و هوا سیر میکند. داستان حالت ِ واقعگرایی و افسانهای، هر دو را با هم دارد. ابن یامینه که در شهر درس میخواند به ده میآید. ده در معرض هجوم ملخهاست. ملخ ها به باغستان رسیده اند و نزدیک میلک شده اند. میلکیهای میگویند حتما کسی معصیتی کرده که میلک دچار چنین بلایی شده است. اکنون باید کسی به «سارابُنه» برود و آب متبرک چشمه آنجا را به میلک بیاورد و آب را به زمین و اطراف روستا بپاشند تا بلا رفع شود (در واقع سارهای ساربنه بیایند و ملخها را بخورند.) این یامینه که در مدرسه شهر درس خوانده است، به این باورها، خنده و طعنه میزند. او که باید پس از تمام شدن درسش به روستا برگردد، خودش را بین روستاییان غریبه میبیند: (پرسیده بود:
-راسته چنین چیزی؟
-مثلا برفتی درس بخواندی. شماها ره توی مدرسه چی یاد بدادن؟
-خیلی چیزا خب.
-یعنی نگفتن هرکسی برای خودش سارابُنه داره. ص 53)
اما بعد میبینیم که همین ابن یامینه زیر تاثیر افسانههای محلی، خری را از طویله بیرون میکشد و بدون پالان سوار آن میشود و به سوی چشمه سارابنه میرود. پیداست که میخواهد آب آن چشمه را به ده بیاورد.
نقطه محوری این داستا، آب ِ شفابخش است؛ آب ِ زلال و نیروبخشی که در اسطورههای ایرانیان باستان حتی به مرتبه ایزدبانوی آب و باران «آناهیتا» درآمده است. آناهیتا چنانچه از اسمش پیداست، دوشیزهای زیبا با اندام کشیده و موهای افشان است و نمادِ مطلق بیعیبی و بیگناهی. گمان میکنم اگر نویسنده در نوشتن ِ این داستان، عناصر افسانهای آناهیتا را در زیر متن داستان قرار میداد، قصه ژرفتر و منسجم تر از آب درمیآمد.
در داستان «اوشانان» یکی از اهالی میلک یعنی پدربُزرگ راوی مریض میشود و خانوادهاش او را به شهر (قزوین) میبرند. راوی داستان نوه این شخص است. پیدایش شهر بُزرگ قزوین و وسعت گرفتگی آن، با کساد شدن کار زراعت و دامداری، سبب میشود اهالی میلک تکتک یا با خانواده به قزوین بروند و ده به تقریب کمکم خالی میشود. حضور شهرنشینی جدید به نظر میلکیهای در روستا مانده، نشان از پیدا شدن ِ اوشانان (از ما بهتران) دارد که در سیمای یک زن و دو کودک که به طور مرموزی به روستا آمدهاند، تجسّم پیدا کرده است. راوی با خاله که اوشانان را میبیند، گفتگو و چالش دارد. راوی میخواهد خالی ماندن روستا و گرفتاری میلکیها را به طور علمی و واقعی توضیح بدهد اما حریف ِ خاله گلناز نمیشود.
راوی میخواهد بداند خاله گلناز درباره آمدن ِ مجدد ِ اوشانان چه میگوید و زمان آن را بازگو کند اما خاله خاموش است: (میپرسم: خاله نگفت کی دوباره میآید؟
حرف نمیزند. میدانم هرچه بمانم جوابی نخواهم گرفت. ازش میخواهم لااقل بگذارد صدای کبکها را بشنوم که میلک را گرفته اند دست خودشان. ص 89)
نویسنده در این داستان چه میخواهد بگوید؟ میلکیها در جهانی نامطمئن زیست میکنند. گویا کمکم متوجه شده اند که خبرهایی هست. دگرگونیهایی هست، اما نمیتوانند به کُنه ِ قضیه پی ببرند. راوی ِ مدرسه رفته هم نمیتواند با خاله گلناز و مادرش و دیگران همپرسی کند. او در جهان دیگری زیست میکند؛ جهانی بیقصه و بیافسانه. جهانی که همه کارها به دست ِ علم و تکنیک است. در زیر متن ِ قصه، رویارویی جهان افسانهها و جهان علم و تکنیک را میبینیم. خاله گلناز و مادر راوی هم متوجه شدهاند که تقدیس باورهای آنها در نزد راوی که نماینده شهروند امروزی است، استهزایی بیش نیست. سکوت خاله گلناز در آخر داستان زیرکی نویسنده را میرساند. این سکوت خیلی بامعناست. خاله گلناز میداند که به هیچ وجه نمیتواند راوی قصه را به حضور و وجود اوشانان باورمند کند و به همین دلیل سکوت میکند. این سکوت از هر گفته و تصویری گویاتر است.
کتاب داستانهای دیگری هم به نامهای «شول و شیون، سیامرگ و میر، تعارفی، کَل ِ گاو، آه دود، الله بداشت سفیانی، آب میلک سنگین است و ظلمات» دارد که حال و هوای روستائی و وضع زیست اهالی میلک و روستائیان مهاجر را نشان می دهد. داستان «شول و شیون» پرده از خضومتی برمی دارد که همیشه بین روستائیان دیده می شود. مشدی اکبر که سن و سالی از او رفته است خواستگار خواهرزاده مشدی سالار می شود اما سالار به او جواب رد می دهد و وی را استهزا می کند. افزوده بر این، این دو بر سرِ زمین زیور نیز اختلاف دارند. در بین بگومگوها، مشدی اکبر، مشدی سالار را با تفنگ می زند و فرار می کند. سالار می میرد. زن سالار از حرص اش شروع می کند به زدن جنازه و شیون کردن. جنازه سالار روی سکوی ایوان امامزاده است و هرکسی حرفی می زند. در این میان غلامرضا، پسر شرور مشدی عباد سر می رسد و با تیر و کمان، سارهای امامزاده را هدف می گیرد: «نشانه می گیرد. سار گیج گیجی می خورد و پر پر می زند و می افتد روی شمدی که مشدی سالار انگار هزار سال بود زیرش خوابیده بود. ص 62» نکته معمائی داستان در این است که مشدی اکبر مُدام غلامرضا را تعقیب و تهدید می کرده است که کاری به کار سارهای امامزاده نداشته باشد و همان ساعتی که با تفنگ، سر در پیِ پسر ِ شرور گذاشته بوده با مشدی سالار درگیری پیدا می کند. آن خشمی که غلامرضا در او برمی انگیزد، وی را که مرد خوبی است، از حال عادی خارج می کند.
در داستان «سیا مرگ و میر»، مشدی دوستی به خانه عنقزی، زن پدربزرگ می رود و به رغم تندرستی اش، پس از نوشیدن چای می میرد. عنقزی حیران می شود، همه به فندق چینی رفته اند. پس از مدتی، روستائی ها فرا می رسند و با تلاش بسیار جنازه را پشت امامزاده دفن می کنند. روایتی می گوید عزیزالله، شوهر مشدی دوستی هر پرسشی را که از زن مُرده اش می کرده او پاسخ می داده و «عجیب تر این که عزیزالله خودش هم سال هاست مرده است. ص 69» حالا چه طور مرده ای از مرده دیگر پرسش می کند و پاسخ می گیرد، این را هیچ کسی نمی داند.
در قصه «الله بداشت سفیانی»، الله بداشت، پسر مشدی ناهید و کبلائی مرادعلی، سفیانی (جن زده) می شود و می رود بالای درخت «تادانه» حیاط امامزاده و روی شاخه ای می نشیند. مادر و پدر پیرش هرقدر التماس می کنند پایین نمی آید. راننده ماشینی که روستائیان را به قزوین می بَرد و می آورد می گوید: «رشته برفته بوده عملگی. پول هاش ره بگیرن. بلاها سرش بیاورن. این هم سفیانی بشوه و برگرده زیار. ص 127» اما پیرزنی باور دارد ماجرا، ماجرای عشق و عاشقی است.
در همه داستان های این مجموعه نکته های ساده است که از متن بیرون می زند و طُرفه و عجیب است. در مثل «نَسترنه» زن بی شوهر که در پی گوسفند گمشده اش در شامگاهی بارانی و توفانی بدون هراس از گرگ های گرسنه به بیابان می زند، نادانسته چیز دیگری را نیز تعقیب می کند: «پایش را از باغستان بیرون نگذاشته بود که فکر کرد سه کوه آن طرف تر باران تمام بشود، رنگین کمان درمی آید. ص 22»
درباره مجموعه «اژدهاکشان» و داستانهای آن باید بگویم که بیشتر روایتها با گفتگو زنده میشود و پیش میرود. تصویرهای آمده در کتاب، غالبا تصویرهای خیالی محیط روستایی است و با ذهنیت روستاییان و وضع جغرافیایی میلک و شارشید و گورچال و... تناسب دارد. در بعضی داستانها، معمایی طرح میشود و گفتگو و کردار ِ روستاییان، قدم به قدم، به سوی گشودن این معما پیش میرود. این معماسازی در مجموعه داستان پیشین یوسف علیخانی «قدمبخیر مادربُزرگ من بود» بهتر و ژرفتر از آب درآمده بود. در این مجموعه هم در داستانهای «اژدهاکشان» و «اوشانان» و «نسترنه» جلوه نمایانی دارد.
گویش الموتی (دیلمی) گرچه در مجموعه دوم علیخانی کمتر است ولی باز فراوان است و گاه خیلی بامزه و مطایبه آمیز میشود. اشخاص داستانی غالبا زن و مرد و دختر و پسر، به همان شیوه گویش روستایی و باستانی حرف میزنند و سلوک میکنند اما در اینجا گردش غیرمترقبه ای میبینیم و آن حضور شهر بُزرگ و شهرنشیان در محیط پاستورال است. حضور شهرنشینان یا رفتن روستاییان میلک به قزوین، مانند سنگی است که ما به وسط دریاچه ای پرتاب کنیم. دریاچه موج برمیدارد و چین و شکن پیدا میکند و دوایر خیزآبهایش به ساحل میرسد. یوسف علیخانی توانسته است با سادگی و شوخ طبعی ویژه ای، این خیزآبهای مدوّر به وجود آمده در زندگانی این روستای بسیار باستانی را تصویر کند.