اژدهاکشان / لاله حسن پور

اژدهاکشان را که خواندم! نمی دانم؛ که گویا بوده ام در آنهمه بی ریایی و سادگی و ترس و امید و بی پروایی، هم نوا با صدای کبک ها و کلاغ ها، در میان شاخ و برگ دو تادانه و یک دنیا طراوت حتی به زور شب بیداری های مشدی علی اشرف و اسرافیل مانده، یا روی سکوی جلوی در طویله کبل رجب، گوش تیز کرده برای شنیدن مع مع قشقابل و صدای خوردن در چوبی به چارچوب، یا دست به ضریح امام زاده و همپا با نسترنه، یا بر بلندای تادانه، همنشین با الله بداشت، یا همبستر با کبلایی عاتقه و هم عاقبت با کوکبه، یا هم مرگ با مشدی دوستی و هم شیون با قدم بخیر و مشدی گلجهان، یا چون گلناز خاله هم کلام با اوشانان و هم خواب با صفی خان...

از یوسف علیخانی آنچه می دانم، قدی است بلند، چهار شانه و سادگی ای بلند تر که آن پشت پنهانش نمی تواند کرد...

میلک را اول بار در قدم بخیر مادربزرگ من بود دیدم، چندان با کوچه پس کوچه هایش آشنا نبودم که اژدهاکشان آمد و دانه دانه ی آدم ها و خشت خشت خانه هایش را به من شناساند. مرا برد به کودکی ام، جایی نه چندان چون میلک، اما با گویشی شبیه به میلکیان، به گیلان سبز با درخت هایی سایه گستر و اما نه تادانه... از میلک آنچه می دانم، پایین محله و بالا محله و دو تادانه و امام زاده اسماعیل و باغستان و خانه ها و بام ها و طویله هایست که میان کوه ها و دره ها محصور و بکر مانده است...

از مردم میلک آنچه می دانم مشدی و کبلایی بودنشان است و نامهایی که امروزی نیست و چندان به دهان نمی چرخد، بی ریایی، سادگیشان، صمیمیتشان و تنهایی شان. مهرشان است به بزان و امام زاده اسماعیل و دو تادانه، باور هایشان است که خود گاهی آنها را نقض می کنند و دست آخر و از همه مهمتر گویش شیرینشان است...

اژدها کشان به دلم نشست و مرا به نوشتن وا داشت، سراسر پر بود از واژه های بکر و دست نخورده، پر بود از جمله های زیبا و دلنشین و شاید کلیدی...

قشقابل را که خواندم، دلم گرفت و هم آوا با مشدی سکینه خواندم؛ "بزه جوانه، گل مانه، شاخش شمشیر یزدانه، سمش کفش خانمانه، دمش شوت آقایانه، مویش لافند گالشانه..."

نسترنه با خودش جسارت آورد، سیر سلوک کرد و روستا شیرزنی اش را به نمایش گذاشت، حرکت و برکت را به باور رساند، مرز افسانه و واقعیت را از میان برداشت و گذشت از رنگین کمان تا دل ببرد از رحمان، پسر مشدی طلا...

در دیو لنگه و کوکبه، مجبور بودم خیانت آقا معلم را در سر بپرورانم و با خیالاتم، برادران کوکبه را هم به شک بیاندازم، تا دیو لنگه بیاید و کوکبه را ببرد و رسوایی اش را افسانه کند.

در همان پاراگراف ابتدایی گورچال، هیجانم دو چندان شد، راهی بجز خواندن و خواندن و خواندن برایم نماند؛ "یکی بیامد، یکی برفت. وقتی هم که این آمد، تو برفتی..." به عقیده من نقطه ی اوج اژدهاکشان گورچال بود.

چیدمان داستانها، مرا اهلی کرد، روستایی کرد و این لذت خواندن را در من بیشتر کرد، هر چه پیش می رفتم، آشنا تر می شدم...

اژدهاکشان مرا به یاد داستانهای حماسی و شاهنامه ای انداخت، نبرد حضرتقلی و اژدها، جان می دهد به میلک، به کتاب. وقتی باور مذهبی مردم میلک با افسانه ی اژدها کشان، روز سیزدهم فروردین! (سیزده بدر) بصورت نمادین نوری می شود و به آسمان می رود، یک سؤال پیش می آید که رابطه ی بین اینها چیست؟

ملخ های میلک با همه ی مفصل بودنش، مرا گیج کرد و البته به نظر من پایان منصفانه ای نداشت، شاید قصد علیخانی این بوده که نتیجه را به خواننده وا گذارد، اما برای من کمی مشکل بود برعکس بر الاغی بنشینم تا مرا هر جا که دلش خواست ببرد.

شول و شیون داستانی است تکراری از کینه و دشمنی روستایی...

در سیا مرگ و میر؛ علیخانی باز هم گیجم کرد، گویی راوی قصد داشت اتفاقات پس از مرگ را همزمان با احوال در گذر، روایت کند. در شروع داستان، قبول این برایم کمی مشکل بود اما در جریان داستان، به راحتی به این باور رسیدم...
اما برای اوشانان، همین بس که بگویم؛ به عقیده ی من زیباترین داستان این کتاب بود.
تعارفی مرا یاد تمام خوابهایم از اموات انداخت، و البته تعبیرهایشان. اما در تعبیر خواب صفی خان، از کودک قنداقی، خبری نبود و مرا کنجکاور و مبهوت رها کرد...
در کل گاو هم همین ماجرا ادامه می یابد؛ گنگ و مبهم و مبهوت کننده، دیالوگهای مردمی با اعتقادات مذهبی یکسان از دو روستا و نگاهی بدبینانه و نا آگاه و البته گاو نری که معلوم نمی شود برای چه جا می گذارند؟!
همانطور که گفتم چیدمان داستانها، مرا در ادامه ی داستان، تنبل نکرد. در آه دود، میلک زنده ماند و من هم با اسرافیل خندیدم و ادامه دادم.
الله بداشت سفیانی، داستان پسری بر بلندای تادانه، پایانی شبیه ملخ های میلک داشت. گفتمان میان علیخان و الله بداشت را نشنیدم و تنها دیدم که الله بداشت از تادانه پایین آمد و بر قاطر مش گلجهان! رفت.
آب میلک سنگین است؛ روایتی دیگر بود از باور میلکیان به اوشانان و این شاید بهترین بهانه شان بود برای ترک میلک و شهری شدن...
ظلمات؛ ترس و تاریکی، شب پر رمز و راز و سایه های سیاه روی دیوار، صدای بکوب بکوب از تادانه درخت و آرامش نهفته در میلک، داستان پایانی اژدهاکشان.
تمام شد، اما میدانم که داستانهای میلک تمامی ندارد و باز هم آنجا خواهم بود و این بار با آشنایی بیشتر.