واپسين تعبير كلاسيك از رؤياهاي بدوي / فريدون حيدري مُلك‌ميان

مروري بر مجموعه داستان "اژدهاكُشان" نوشته‌ي يوسف عليخاني


شايد يك دهه پيش بود كه عصرهاي عرق‌بار تابستان در سه راه كوروش قزوين گاه از سر اتفاق به جوان آشنايي برمي‌خوردم كه با چارچرخه اش مقابل عمده فروشي‌هاي شهر به انتظار ايستاده بود بلكه باري را به نقطه اي ديگر انتقال دهد و از اين بابت اجرتي عايدش شود. بالابلند بود با چهره اي مهربان و چشم‌هايي به شدت كاونده. پيوسته از من مي‌پرسيد:‌"آخر چرا؟ چرا؟ چرا نمي‌نويسيد؟" و من كه آن روزها به سكوتي خود خواسته خوگر بودم، پاسخم از پيش آماده بود: ‌"اگر مي‌خواهي سخن نغز بگويي، بايد مدتي خاموش باشي. اگر مي‌خواهي رعد و برق شوي، بايد مدتي ابر باشي." و ديگر منتظر نمي‌ماندم روي حرف نيچه حرفي بزند. نمي‌زد. همين قدر شايد با لبخندي محبت آميز آنقدر نگاهم مي‌كرد تا اين كه سرپيچ گوچه اي گم مي‌شدم.

امروز اما آن جوان باربر چند كتاب چاپ شده دارد با كلي حرف. در محافل ادبي مركز و حتي شهرستان‌ها كمتر كسي است كه نام يوسف عليخاني به گوشش نخورده باشد. دومين مجموعه داستانش كه در اين جا قصد دارم به انحصار و اختصار به آن بپردازم نيز سرانجام از چاپ درآمده است:‌ "اژدهاكُشان".
از عنوان كتاب آغاز مي‌كنم. به نظر مي‌رسد تركيب"اژدهاكُشان" صرف نظر از اشاره به مفهومي خاص و مشخص، در ظاهر امر باري از اسطوره و تمثيل را نيز در خود دارد كه ذهن را به نوعي بدويت سوق مي‌دهد. هرچند نويسنده را به آغاز پيدايي جهان كاري نيست، اما شايد به آغاز عصر غم انگيز ما يا در حقيقت به پايان دوره‌ي اجداد نه چندان دور كه هنوز در دل طبيعت و با آب و درخت و سنگ مي‌زيستند نظر دارد. از ميان عناوين پانزده داستان، نويسنده بي ترديد بهترين و كامل ترين عنوان را براي اين مجموعه برگزيده است كه البته از زيركي وي حكايت دارد.
دومين مجموعه داستان عليخاني نيز همچون مجموعه نخستين (قدم‌بخير مادربزرگ من بود) همچنان حول محور "ميلك" ده زادبومي نويسنده دور مي‌زند و قدرت قلم او را در تصوير چشم اندازهاي روستايي رو به زوال مي‌نماياند. "اژدهاكُشان" گويي سوگواره اي است بر نسلي كه ترجيح مي‌دادند يا اصلا خوشتر داشتند بر پيش بام گلي خانه‌هايشان بنشينند و دوازده ماه سال را به كوه‌هاي اطراف چشم بدوزند و هرگز از ميلك پا بيرون نگذارند.
بهانه‌ها گاه حتي ممكن است بسيار ناچيز و پيش پا افتاده جلوه كند. همچون دل بستن كبل رجب به بز قشقابلش در داستان اول. و حتي شايد جز يك ميلكي اين دلبستگي را هرگز درنيابد. اما هنر عليخاني اين است كه ما را چنان با كبل رجب همراه و همدل مي‌كند كه به راستي حق مي‌دهيم چرا به فروش قشقابل رضايت نمي‌دهد و يا چگونه با ديدن اشك قشقابل كه زار مي‌زند، مي‌رود از جلو طويله بلند مي‌شود و مي‌آيد روي پيش‌بام مي‌نشيند، جعبه‌ي سيگار اشنويش را درمي‌آورد و دودش را مي‌دهد طرف آسمان روبه‌رويش كه امامزاده آنجاست.
و بعد "نسترنه": داستان دختري تنها كه وقتي ميلكي‌ها افتاده اند به فروش باغ و گوسفندان و خانه و طويله انبارشان، ناگزير است در ميلك بماند و فرياد بزند:‌ " اي گُه به دل تو سرنوشت!" با اين همه، همچنان كه باز اقل‌كم نسترنه، خانه اي، باغي، علايقي، چند تا ريزه مالي، چيزي دارد،‌ گويي باران هم از آن اوست. باراني كه وقتي تمام مي‌شود، آله منگ از آنجا، كمان مي‌بندد و هفت رنگش را مثال النگو، نشان ميلكي‌ها مي‌دهد. نصف النگو توي كوه است و نصف رنگي اش به ديدار مي‌آيد. و نيز درخت زالزالك. باران زالزالك‌هاي رسيده و نارس را تكانده است زمين. به برادرش مي‌انديشد كه ساكن قزوين است و از او خواسته كه براي زن و بچه اش زالزالك جمع كند و بفرستد. و باز:‌ وقتي كه سردش مي‌شود، دستش را مي‌كند توي گرماي بين چادرشب كمر و شكمش. گرماي مطبوع. نويسنده خوب مي‌داند چگونه نسترنه را در ميلك سرپا نگه دارد تا سرتنها دوام بياورد.
يكي از شگردهاي خاص عليخاني شروع زيباي داستان است. شخصا بر اين گمانم كه شايد بيش از هرچيز شاخصه‌ي بارز چهار داستاني كه از قضا پي در پي آمده اند، همين باشد: "آتش‌برق كه بزنه، قارچ درمياد، دختراي ميلكي مي‌رن صحرا، قارچ و سيركوهي و سبزه جمع مي‌كنن و وقت باران برمي‌گردن." داستان "ديولنگه و كوكبه" اين گونه آغاز مي‌شود. تصويري بغايت ناب كه در كليت خود خواننده را به آگاهي از جزئياتي ترغيب مي‌كند كه در سير خود به شكل هردم فزاينده اي با تحريك حس كنجكاوي به كمال روايت نزديك مي‌شود.
يا شروع داستان "گورچال": " پسرك سه ساله چه مي‌دانست آن كه پا از چپر داخل گذاشته و آمده رسيده بالاي سرش، پدرش است. حتي سگ‌هاي گورچال هم پارس نكرده بودند كه غريبه اي آمده و ... "
و شروع رشك انگيز داستان "اژدهاكُشان": " اين مهم نيست كه زرشكي‌ها سوار گاوهاشان نگاه كرده باشند به جنگ حضرتقلي با اژدهايي كه كوه‌ها را خط انداخته بود تا برسد به ميلك. اين هم مهم نيست كه حالا سنگ شده اند و هركسي، وقتي از گردنه‌ي نرسيده به زرشك، رد مي‌شود مي‌تواند ببيند سنگ‌هايي روي كوه دست چپ مانده و كوه دست راست خون‌آلوده‌ي اژدهايي است كه حضرتقلي كشته. اين هم قبول كه اژدها از توي دره ضربه خورده و تا برسد به قله، خط انداخته و مارپيچ كشيده شده است به آن بالا.
اين مهم است كه جايي مانده كه وقتي سيمرغ ميلكي‌ها، از سربالايي سرپاييني زرشك بالا مي‌رود يكي مي‌گويد كه اينجا، همان جايي بوده كه اين داستان، اتفاق افتاده است."
به جرات مي‌توانم اعلام كنم كه اين – به زعم من – يكي از انگشت شمار افتتاحيه‌هاي زيباي داستاني در سراسر ادبيات فارسي زبان تا به امروز است.
شروع "ملخ‌هاي ميلك‌" نيز ستودني است: " ملخ‌ها كه حمله كردند چو افتاد يكي معصيتي كرده كه ميلك دچار چنين بلايي شده. از زالزالك درخت‌هاي بيرون آبادي شروع كرده بودند و تا برسند به باغستان، فقط شاخه‌هاي لخت درخت‌ها مانده بود و ردي سياه كه كشيده مي‌شد به سمت ميلك. كسي هم نمي‌دانست اين چه معصيتي است كه قرار است مردم را به روز سياه بنشاند."
داستان "شول و شيون" درست از پاي درخت تادانه اي شكل مي‌گيرد كه درخت مقدس امامزاده ميلك است. گلوله اي در رفته و جنازه اي بر زمين مانده. پس شول و شيون زن‌ها مي‌رسد به بيرون امامزاده، به ميلك، به مرز زياران كه چند كوه آن طرف تر، پشت كوهي است ...
(اما گذشته از خود داستان، درخت تادانه ما را يحتمل به ياد تادانه اي ديگر نيز بيندازد: "سايت تادانه"‌كه اتفاقا عليخاني گرداننده‌ي آن است و شايد حالا بهتر مي‌فهميم كه اين كلمه تداعي‌گر چه چيزها كه براي او نيست.)
شايد در داستان "سيامرگ و مير" است كه وهم‌زدگي ميلك عليخاني به اوج خود مي‌رسد. مشدي دوستي جنازه اي است كه نمي‌خواهد روي زمين بماند. مُصّر است كه پاشقه را صدا كنند تا بيايد و او را توبه بدهد. اما ميلك خالي از جماعت است. مردم رفته اند باغستان. چرا كه همه فندق‌چين دارند. از آن گذشته، سدر و كافور توي ميلك پيدا نمي‌شود ...
البته ميلك تنها قلمرو اجداد راوي داناي كل (اصل بگوييم خود نويسنده) نيست. مالك ميلك فقط آدمي جماعت نيست. ازمابهتران هم هستند كه در آني مي‌توانند دنبال جماعت بروند تا هرجا. اما ميلك آن‌ها را مي‌كشد دوباره طرف خودش؛ بله آن‌ها:‌ اوشانان. و گويي آن‌ها حتي نسبت به ميلك وفادارترند. چون آدميان ميلكي مي‌توانند آنجا را ول كنند و بروند اما اوشانان نه. بي ترديد اين است بن‌مايه داستان "اوشانان".
داستان "تعارفي" روايت زيركانه اي است از همجواري مرگ و زندگي. در اينجا تو گويي بين خيال و واقعيت حتي مرزي هم نيست. عليخاني كلمات و عبارات داستانش را با چنان ظرافت شگفت انگيزي در كنار هم مي‌چيند و صحنه‌ي از خاك درآمدن مرده را آنقدر راحت و طبيعي بازمي‌گويد كه چون از پيش، رخداد هر فراواقعي را در ميلك كاملا عادي مي‌پنداريم، تا پايان بخش نخست داستان حتي به حدس و گماني هم متوسل نمي‌شويم شايد بيم آن داريم كه دريافت‌مان به كلي مغاير با آن چيزي باشد كه در داستان مستتر است. اما همين كه شروع به خواندن بخش دوم مي‌كنيم، تازه آن وقت است كه راز نهان خود به خود آشكار مي‌شود:‌ "صفي‌خاني‌هاي ميلك يا خواب نمي‌بينند يا اگر ببينند خواب شان ردخور ندارد ... "
"كل‌گاو" داستاني است كه منحصرا آن را مي‌خوانم و لذت مي‌برم و خوشتر دارم جز قياس آن با گاو سامري و پاراللي كه وجود دارد، به چيز ديگري اشاره نكنم.
"امسال نرو قزوين! امسال بمان ميلك!" اين ندايي است كه اسرافيل وقت و بي وقت مي‌شنود. عجيب است كه داستان "آه‌دود"‌ به طرزي حزن‌انگيز هملت ِ‌ شكسپير را به يادم مي‌آورد؛ به‌خصوص آن صحنه اي كه روح پدر با پسر سخن مي‌گويد. اما آيا در اينجا نيز پدري بازگشته تا از عمق فاجعه اي بگويد كه ميلكي‌ها ديري است آن را از سر گذرانده اند. زخم كهنه را شايد كه اسرافيل بايد به ملايمت بر آن ضماد نهد. شايد با تعمير نعلدار چوبي تلاري فراموش شده!
و باز هم درخت مقدس تادانه كه خود اين بار در داستان " الله‌بداشت سفياني" به عنصري تفكيك‌ناپذير بدل مي‌شود. شاخه‌هاي پيچيده اش الله‌بداشت را به آبي آسمان نزديك تر مي‌كنند. دسته اي سار از شاخه‌هاي درخت توت حياط پر مي‌گيرند كه بيايند طرف درخت تادانه، اما وقتي سر الله‌بداشت را از لاي شاخه‌ها مي‌بينند، راه كج مي‌كنند و مي‌روند به طرف باغستان.
و انگار كه آن ساكنان ديگر ميلك يعني اوشانان هرگز اين هم‌محلي قلم‌زن مركزنشين را از ياد نبرده باشند، در روايتي ديگر، در "آب ميلك سنگين است"‌ باز هم از نوك خامه‌ي عليخاني پديدار مي‌شوند و وقتي كه او مي‌نويسد:‌ "اين كه نشد زندگي. همه اش هول و ولا. همه اش سنگيني. همه اش ترس. همه اش زهره‌تركي"، مردد مي‌شوم مبادا خود او هم از بيم اوشانان در پايتخت جا خوش كرده باشد!
لكن وقتي آخرين داستان اين مجموعه يعني "ظلمات" را مي‌خوانم، ديگر برايم اين مهم نيست كه بكوب‌بكوب از باغستان مي‌آيد يا از زير درخت تادانه‌ي روبه‌روي محل. اين هم مهم نيست كه در ميلك زمين و زمان را انگار ظلمات برده است. اين هم قبول كه همچون مجموعه نخست نويسنده (قدم‌بخير مادربزرگ من بود) اين مجموعه را هم داستان‌هاي به هم پيوسته اي بيابم كه جلد دوم داستان بلند ميلك را كامل مي‌كند. به‌ويژه آن كه همه‌ي داستان‌هاي عليخاني از عناصر مشتركي مايه مي‌گيرند كه كاملا برساخته‌ي خود اوست:‌ ميلك، باغستان، خاكستان، درخت تادانه، زالزالك، فندق‌چين، امامزاده، زائران زياري، تعاوني، سيمرغي كه ميلكي‌ها را به قزوين مي‌برد، گردنه‌ي فلار، اسپي گيله، دختران و زنان قارچ جمع‌كن،‌ اوشانان، كوكوهه، گالش (دامدار)،‌ گالش (كفش) و ...
اين مهم است كه اگرچه شخصيت‌ها با همان هويت ثابت خويش در داستان‌ها ظاهر مي‌شوند، با وجود اين در داستان آخر كبل رجب مي‌ميرد. ميلك قاعدتا يك كبل رجب كه بيشتر ندارد؛ يعني نخستين كسي كه در اين مجموعه با وي آشنا شديم: همان كه بز نمانده بود او نديده باشد و ... به قشقابل دل بسته بود.
همچنان كه ويليام فاكنر مي‌گفت "از اشتباهاتت درس بگير! مردم فقط از طريق خطا‌هايشان چيز ياد مي‌گيرند. پس معشوقه‌هايت را بكُش!"‌ گويا يوسف عليخاني از اشتباهات گذشته اش درس مي‌گيرد و در اين واپسين تعبير كلاسيكش از رؤياهاي بدوي، معشوقه‌هايش را نيز يكي‌يكي مي‌كشد.

(سايت ماندگار)