در آخرین ماههای سال گذشته، نشر «آموت» کتاب جدید «یوسف علیخانی» را به بازار فرستاد که «عروس بید» نام دارد و شامل ۱۰ داستان کوتاه است. «عروس بید» در ادامهی داستانهای مجموعههای قبلی نویسنده، یعنی «قدم بخیر مادربزرگ من بود» (۱۳۸۲) و «اژدهاکشان،» (۱۳۸۶) نوشته شده و میتوان گفت سه کتاب اخیر بهنوعی یک تریلوژی را شکل میدهند، تریلوژیای که در روستای خرافهزده و وهمآلود «میلک» میگذرد. کارهای یوسف علیخانی از استقبال خوبی برخوردار بوده و تا کنون «اژدهاکشان» (نامزد جایزهی گلشیری و برندهی جایزهی جلال آلاحمد) به چاپ چهارم و «قدم به خیر...» (نامزد جایزهی کتاب سال) به چاپ سوم رسیده است. انتشار «عروس بید» بهانهای بود برای یک گفتوگوی کوتاه با این نویسندهی جوان.
- یوسف، هر سه کتاب تو در فضاهای مشابهی میگذرند و خرافه با بسامد بالایی در داستانهایات نقش ایفا میکند، از جمله در داستانهای مجموعهی «عروس بید.» علت اینکه پلات داستانهایات این قدر با خرافات در ارتباطاند چیست؟
داستان یعنی دروغ. ادبیات یعنی دروغ. واقعیت میتواند سکوی پرش باشد، اما وقتی نویسنده یا راوی یک ماجرای واقعی را تعریف میکند جوری از اتفاقات واقعی استفاده میکند که دروغی که دارد میگوید قابل لمس باشد و مخاطب با آن ارتباط بگیرد. خرافه چیست به جز دروغ؟ پس خرافه امکان بسیار آمادهای است برای یک داستاننویس. بهترین کارکرد را برای او دارد. من از این امکان فراوان استفاده میکنم.
- با بهرهگیری مدام از این خرافات و فضاهای وهمی و خرافهزده، میخواهی چه چیزی را به خواننده القا کنی؟ این شیوه را آگاهانه انتخاب کردهای؟
باور کن آگاهانه نبوده. من مثل همهی داستاننویسهای همنسل خودم داستان مینوشتم و خیلی از داستانهایام در فضای شهر بود. یک موقعی، به خودم آمدم و دیدم همه دارند از فضای شهر مینویسند، از فضای کارمندی، از مشکلات شهر و دودآلودگی و ترافیک مینویسند. ناچار بودم به دنیایی که متعلق به خودم است و ریشههایاش را میشناسم پناه ببرم. این موضوع فقط هم به الموت و زادگاهام میلک ارتباط ندارد. به جرات میگویم که نود درصد ماجراها و رسومات و خرافاتی که در داستانهایام استفاده میکنم مربوط به جاهای مختلف ایران است، نه تنها برای روستاها بلکه برای شهرها. من از اینها بهعنوان یک مادهی خام استفاده کردهام و انتقالشان دادهام به فضای میلک. خوشحالام که این باور را داری و میگویی سه تا کتاب در یک فضاست. دوستی نوشته بود که با انتشار «عروس بید» سهگانهی یوسف علیخانی تکمیل شد. راست هم میگوید. «قدم بخیر...،» «اژدهاکشان،» و «عروس بید» در ادامهی هم هستند.
- این هم جالب است که داستانهای ـ به اصطلاح ـ آپارتمانی، حتا کارهای نویسندههای معروفمان، معمولاً در چاپ اول توقف میکنند و به زحمت همهی نسخههایشان فروش میرود، اما از داستانهای تو، با آن فضای خاصشان، خیلی خوب استقبال شده. هم از طرف خوانندههای عادی و هم از طرف منتقدها. کتابها به چاپهای مکرر رسیدهاند و جایزههای معتبر بردهاند یا کاندیدای دریافتشان شدهاند. این تریلوژی را از اول در ذهن داشتی یا وقتی جلو رفتی و استقبال دیدی، ادامه دادی؟
من از اول برنامهریزی داشتم که یک کتابام در فضای زادگاهام بگذرد، یکی بیاید در فضای قزوین، و کتاب سوم در فضای تهران اتفاق بیفتد. اینطور نشد. برنامهریزی من برای این بود، اما دیدم سه تا مجموعه در فضای میلک شکل گرفت. چه چیز این قصهها خواننده را جذب میکند؟ در حالی که در داستانهای به قول تو آپارتمانی همهی اتفاقات بین یک زن و شوهر رخ میدهد یا یک ماجرای عاشقانه در کار است یا نهایتاً یک درگیری در شهر، خواننده یک دفعه در هر قصهی کتاب با یک اتفاق عجیب رو به رو میشود و حتا با قصهای مواجه میشود که ناگهان پنج تا ماجرای دیگر هم به ماجرای اصلی آن پیوند میخورند. خوب، این خواننده را با کار درگیر میکند دیگر. در شرایطی که او مدام قصههای معمولی شنیده و انگار ذهناش خسته شده، این ماجراهای وهمآلود و پیچ در پیچ، این ماجراهای خیالی و خرافی و دروغین برایاش جذاب است.
- میگویی پلاتهای خاص داستانهایات روی مخاطب تاثیر گذاشته؟
نمیتوانیم همهچیز را به پلات محدود کنیم. یک عده از خوانندهها هم از نوع لحن و زبانی که من به کار میبرم خوششان میآید. عناصر دیگری هم نقش دارند، مثل عنصر تابلوهای زیبا یا فضای وهمآلود داستانها.
- اتفاقاً به نظر میرسد که زبان کار تو کمی برای مخاطب عادی سخت باشد. چون واژههای ناآشنا زیاد دارد. خواننده باید با آن کلنجار برود تا بتواند ارتباط برقرار کند.
تجربهاش را داشتهای که بروی به یک شهر ترکنشین یا کردنشین یا جایی که گیلکیها هستند؟ دو ساعت اول سرت درد میگیرد اما بعد کمکم حتا کردی یا ترکی را میفهمی. بین این سه کتاب «قدم بهخیر...» سختترین زبان را داشت. من خوانندههای فراوانی دیدم که میگفتند در صفحات اول این کتاب اذیت شدیم اما بعد وقتی کار را تمام کردیم دیدیم به این لهجه و زبان عادت کردهایم. زبان داستانها شاید فقط در ابتدا کمی خواننده را آزار دهد اما بعد برای او آشنا میشود. کشور ما ایران بزرگ است با زبان فارسی، و همهی ما در خدمت زبان فارسی هستیم. من هم دربست در اختیار زبان فارسیام اما به گمان من با این ریتمی که پیش میرویم فارسی دچار توقف میشود. مثل یک مانداب. ما باید یک سری کلماتی را که قبلاً استفاده میکردهایم و حالا به دلایلی مهجور ماندهاند دوباره جذب کنیم. بعضی از این کلمات به درد فارسی میخورد. ما از زبان خودمان دور شدهایم و به کلمات رادیو و تلویزیونی و روزنامهای عادت کردهایم.
- نوع زبان تو هم برای من جالب بود. این زبان زبانی نیست که گویشور حقیقی و بیرونی داشته باشد. با آنکه شبیه زبان دیلمی است حتا دیلمی هم نیست. زبان خاص خودت است.
من روی این زبان بسیار کار کردهام. حاصل یک تلاش دوازده سیزده ساله است. این زبان نه فارسی است نه دیلمی. زبان سومی است که من به دست آوردهام. نمیدانم چهقدر موفق بودهام اما خوشحالام که این تلاش را کردهام.
- قبول داری زبانی که ساختهای در ترجمه از بین میرود؟
آره، این زبان از بین میرود.
- خوب این به کار لطمه نمیزند؟ چون در کارهای تو زبان عنصر مهمی است.
بله، برای خوانندهی فارسیزبان عنصر مهمی است و باعث میشود با کار ارتباط بگیرد و لذت ببرد. در ترجمه این اتفاق نمیافتد، اما آیا در ترجمه آن وهمی که من در داستانهایام به آن پرداختهام هم در ترجمه از بین میرود؟ آیا قصهی اصلی پنهان در داستانها از بین میرود؟ یکی از عناصر کم میشود اما به کلیت کار لطمه نمیخورد.
- خیلیها از داستانهای تو بهعنوان داستانهای اقلیمی نام میبرند، اما به گمان من آثارت اصلاً ارزش اقلیمی ندارند، یا اگر دارند، در مقابل ارزشهای تکنیکی و داستانی آنها بسیار کمرنگ است. داستانهای تو سرشارند از خرافه و تخیل. نمیتوان این داستانها را اقلیمی دانست و برایشان ارزش جامعهشناختی یا فولکورشناسی قائل شد.
کاش اینها کاری در زمینهی فرهنگ مردم بود اما نیست. شما یک جمله را به من میگویی، من این جمله را تا به نفر بعدی بگویم تحریفاش میکنم. حتا عکس بهنوعی تحریف است. دوربینهای امروز در وایدترین شکل هم نمیتواند زاویهی کامل نگاه ما را بگیرد. من حتا اگر از یک روستای واقعی نوشته باشم، درواقع تحریف آن روستا را نوشتهام.هیچوقت جرات نمیکنم قصههای این سه تا مجموعه را به میلکیها نشان بدهم چون اصلاً باور نمیکنند که اینها خودشان باشند! من به کسانی که قضاوت اقلیمی دربارهی کارهای من دارند فقط میتوانم بگویم قصه را نخواندهاید دوست عزیز! و تفاوت قصه با تحقیق را نمیدانید.
- مرگ و میر و کوچ اهالی که در مجموعههای قبلی تو هم دیده میشد در «عروس بید» بسیار پررنگتر است. در اکثر داستانها روایتی از مرگ یا کوچ یکی از اهالی میلک را میخوانیم و در «پیر بیبی،» آخرین داستان کتاب، میبینیم که میلک دیگر تقریباً خالی از سکنه شده. از اینکار قصدی داشتی و آیا منظورت این بود که داستانهای میلک تمام شدند؟
خوب چیزی را گرفتهای! اما تمام تلاش داستانهای میلک این بود که میلک ـ میلکی که درواقعیت داشت میمرد ـ نمیرد و حداقل در دنیای داستان بماند. من هم فکر میکردم داستانهای میلک تمام شده اما اینطور نیست. این دو طرح را ببین (پوشههایی را روی میز نشان میدهد). طرح دو رمان هستند. یکیاش در خود میلک میگذرد و دیگری دربارهی میلکیهایی است که به قزوین آمدهاند. طرح یک سهگانه را هم در ذهن دارم که دربارهی میلکیهایی است که به تهران کوچ کردهاند. اگر صد بار من را بکشند، قطعهقطعهام بکنند، آتشام بزنند، باور کن از توی آن آتش باز یکی درمیآید و میگوید میلک! تمام خوابهایام دربارهی میلک است. همهچیز من میلک است.
منتشر شده در روزنامه «بهار» روز شنبه 21 فروردین 1389 صفحه 8