رمان بیوهکشی در نگاه نخست، ساختاری کلاسیک دارد. زاویه دید دانای کل، وجود شخصیتهایی همچون عزیز، عطری، درویش، امان و کوچک که در حد تیپ باقی میمانند، پیرنگی ماخوذ از افسانه و اسطوره که براساس جدال شر و خیر ساخته شده، از دلایلی است که بر استفاده کلاسیک از عناصر داستانی تاکید میکند؛ اما نگاهی همهجانبه به عناصر داستانی در این رمان و مقهورنشدن در برابر آنچه در نگاه نخست به نظرمیآید، نشان میدهد نویسنده ضمن انتخاب آگاهانه و تسلطی که در استفاده از عناصر داستانی با کارکردهای کلاسیک داشته، به طریقی دیگر سعی در خلق رمانی با مختصات داستانهای نو داشته است.
درحقیقت درست است که در همان صفحات آغاز داستان، -وقتی «عطری»، چگونگی واقعه مرگ «بزرگ» را برای بقیه توضیح میدهد و از موجودی غریب به نام «اژدرمار» حرفمیزند که «هووووو» کشیده و بزرگ و مالان را بلعیده-، مخاطب، خود را در برابر طرحی قصهگونه، حکایتوار و افسانهای مییابد که خرق عادت در آن اتفاق افتاده، اما هرچه رمان، به مرور پیشتر میرود در این واقعیت که علت مرگ قربانیان، موجودی افسانهای است، بیشتر تردید میکند.
درواقع نویسنده با آوردن نشانههایی که به تدریج به بدنه داستان، وارد میکند، مخاطب خود را در میانه خیال و واقعیت، معلق نگاه میدارد و در بخشهایی از رمان، وارد فضای سوررئال میشود.
ردی که خوابیده از کشیدهشدن پیلآقا تا سر پرتگاه میبیند و بعدها همین رد را در مرگ داداش و بر روی خاک خشک و علفهای تازه میبیند، یا به طور مشخصتر در زمان مرگ عطری، وقتی درویش چوبدستی دوتکهشده را وارسی میکند و میگوید که این چوب، نشکسته، بلکه یک چیز تیز، چوب را صاف و میزان بریده؛ و همچنین پیداشدن سروکله اژدر، پیش از هر مرگی و ناپدیدشدن او پس از هر مرگی، همه و همه، به این واقعیت که «اژدر»، عامل مرگ پسران حضرتقلی است، تاکید میکند. گرچه نویسنده، هیچوقت مخاطبش را به مرز قطعیت نمیرساند و تا به انتها او را در میانه جادو و رئال نگه میدارد.
میتوان گفت که نویسنده جهان واقعیت را در کنار حوادث غریب، قرارمیدهد و دنیایی عجیب و وهمی میآفریند؛ به طوری که تشخیص و تفکیک واقعیت و خیال، از یکدیگر دشوار میشود و خواننده را به این نتیجه میرساند که «اژدرمار» بازتابی از «اژدر» است.
از دیگر تلاشهای نویسنده که مانع میشود تا بیوهکشی، همانند دیگر رمانهای کلاسیک، فقط جنبه سرگرمی داشته باشد، توانایی و قدرت او در استفاده از عنصر «زبان» است. اگر نظرِ نظریهپردازان رمان، مبنی بر اینکه یکی از بارزترین ویژگیهای رمان مدرن، عبارتست از جستجو برای یافتن واژگان جدیدی که بتواند منعکسکننده نگرش نوین نویسندگان درباره جهانهای نو باشد، را بپذیریم، باید اذعان کنیم که این همان کاری است که نویسنده بیوهکشی در اثر خود، موفق به انجام آن شده؛ هدفی که بسیاری از نویسندگان از رسیدن به آن عاجز هستند.
کار نویسنده رمان بیوهکشی، بکاربردن واژهها برای آشناییزدایی از حوادث و پدیدهها نیست؛ بلکه او از واژهها آشناییزدایی میکند تا واقعیت را از وجهی نو و جدید، در نگاه مخاطب بنشاند.
ریتم و ضرباهنگ تند زمان که دریک سوم انتهایی داستان، اتفاق میافتد و کلیگوییهای نویسنده در روایتکردن مرگِ پنج پسرِ پیلآقا (بعد از داداش)، بیش از آنکه بر داشتنِ زمان ناهمگنِ پیرنگ، تاکید کند، بر زیرکی نویسنده دلالت دارد و اینکه او حالا میداند مخاطبش، دست او را در ادامه ماجرا و توالی مرگ شخصیتها خوانده و جلوتر از او در داستان حرکت میکند؛ به همین خاطر به جای اینکه همانند دو سوم ابتدایی داستان، حوادث مرگ شخصیتها را با جزئیات بیانکند، به سرعت از این ماجراها میگذرد و با احترامگذاشتن به هوش و شعور مخاطب،دست او را گرفته و به سمتوسویی میبرد که هدف غایی او از خلق این رمان است؛ یعنی تکامل و دگرگونی خوابیدهخانم، شخصیت اصلی رمان؛ که به جرات میتوان گفت در کنار سایر تیپهای داستان، با شخصیتپردازی جدید میدرخشد و به داستان، مایهای نو میدهد.
نویسنده با به چالشکشیدن تصورات و خرافهها و هنجارهای موهومی که بر «میلک» حاکم است، میکوشد منظر دیگری را برای تفکر درباره زنان در فرهنگ حاکم بر موقعیت جغرافیایی رمانش بازکند و این کار او قابل ستایش است؛ کاری که درنهایت سبب میشود خوابیده همچون ژنی جهشیافته در میان جمعیت زنان میلک، از میان هنجارهای غلطی که میتواند قامت او را به خاک بنشاند، سربلند کند و بایستد و دست دخترش عجبناز را بگیرد و کوچ کند تا دخترش بتواند در جامعهای شاید آزاداندیشو به دور از این تعصبات رشد کند.
درمجموع شاید بتوان گفت درست است که علیخانی در داستاننویسی و داستانگوییاش، از شیوههای مدرن استفاده نکرده، اما این بدان معنا نیست که او اهمیتی به نومایگی نمیدهد؛ بلکه او رویکرد متفاوتی را راجع به نوآوری در این رمان در پیش گرفته که در آن، خلق داستانی با پیرنگ جدید، کماهمیتتر از استفاده از خود ابزارهای مدرن داستاننویسی است.
رمان بیوهکشی از جنبه محتوایی نیز قابل تامل است، اگر نشانهها را در متن دریابیم و به سادگی از آن نگذریم.
درحقیقت، «میلک»ِ رمان بیوهکشی، نماد جامعهای است که آن چنان بندهای خرافه و تعصب بر دست و پای مردمش تنیده شده که هیچ کس و هیچچیز، جای خودش نیست؛ و در این میان، رمان بیوهکشی به ما میگوید بیشتر تعصبات و باورهای غلط، دامن زنان این جامعه را گرفته است.
اما مهمترین تعصب و خرافهای که شالوده رمان بیوهکشی را میسازد و زنجیر تقدیر را به گردن شخصیت اصلی آن «خوابیدهخانم» میاندازد، اعتقاد مردم میلک و دهات اطرافش به این است که اگر زنی بیوه شود، باید تن به ازدواج با برادر شوهر خود بدهد، چه بخواهد و چه نه!درحقیقت اثر این تعصب جمعی، به تجربه فردی خوابیدهخانم درمیآید و برای هیچکس مهم نیست که یک مشت «هپرته»، تقدیر او را به بازی گرفته و دست و پایش را بسته است.
«اژدرمارِ» قصه، یکییکی پسران حضرتقلی را میبلعد تا زشتی این رسم غلط که «بیوه» باید زنِ برادرشوهر شود، بیش از پیش عیان شده و به اوج انزجار خود برسد، اما این زشتی، کوچکترین غیرت و کنشی را در وجود مردان میلک بیدار نمیکند و برنمیانگیزد و نهایت زور آنان، به کولگرفتن تنِ پیلآقا ختم میشود.
مردان میلک هیچوقت به جنگ اژدرمار نمیروند، چون به قول پیلآقا –مُلای میلک- «خیلی جربزه بخواهه آدم به جنگِ چیزی بود که معلوم نی کی از سنگفرش، سرش ره بیرون بیاورد.»
تنها مرد میلکی که با وجود ناتوانی در راهرفتن و خانهنشین بودن، عزمش را جزم میکند تا به جنگ اژدرمار برود، پیلآقاست. آنهم نه به این دلیل که پدر خوابیدهخانم است و میخواهد از درد سینه دخترش بکاهد، بلکه به این خاطر که تنها کسِ میلک است که فکرمیکند میداند اژدرمار کیست و چگونه میتوان به جنگ آن رفت و باز فکرمیکند تفنگی که از پدرش به ارث برده، تنها ابزار و راه ازبینبردن اژدرمار است. برای همین است که آخر عمری، برای خودش عصا میسازد، دوباره راهرفتن را تمرین میکند و سرانجام تک و تنها به اژدرچشمه میرود؛ اما پایان این جنگ،چیزی نیست، جز همانی که برای پسران حضرتقلی رقم میخورد و اینبار هم اژدرمار با گرفتن یک قربانی دیگر، خودی به قهرمان اصلی قصه که همان خوابیده است، نشان میدهد.
اما با اینحال نمیتوان از کنار این سوال به راحتی گذشت که «پیلآقا» کیست؟
او تنها «سواددار» و فرد آگاه میلک است که به واسطه چند کتابی که خوانده و بیشتر به دلیل نقلهایی که از گذشتگانش شنیده، به «حقیقت» نزدیکتر است، اما تا به الانِ قصه، که پایش لب گور رسیده، هیچوقت نخواسته یا رغبت نکرده یا صلاحندیده که نقلها را برای مردم بازگو کند.
رمان بیوهکشی پر است از نشانههایی که در دیالوگها و روایت داستان، جاخوش کرده تا جابجا، لایهها را کنار بزند و مخاطب را با سطح تازه و برداشتی عمیقتر، مواجه کند. اینکه پیلآقا به واسطه نقلقولهایی که از گذشتگانش شنیده، نسبت به بقیه کمتر «کورباطن» است، جلو این برداشت ابتدایی مخاطب را میگیرد که خرافهها و سنتهای غلط، همیشه میراث اجدادی ماست و «خانه از پای بست ویران است».
آنچه مخاطب در جامعه نمادین میلک با آن رودررو میشود، این است که اتفاقا، «حقیقت» و «نقل»های کامل و درست، در نزد بزرگترها و اجداد میلک بوده، اما منتقلنشدن آنها و یا ناقصانتقالیافتن آنها بوده که به مرور، راه را برای ورود خرافه و دروغ و فریب بازکرده، به طوریکه حالا از «حقیقت» چیزی به جز ریسمانی کهنه برجای نمانده است.
تعبیرهای متفاوت و نگاه بلندی که پیلآقا به عنوان قدیمی و پیر میلک به فاجعه جاری در رمان دارد، بر این موضوع که «حقیقت» در نزد پیشنیان بوده و افتادن به دام خرافه، همیشه به «ابتدایی» بودن جامعه برنمیگردد، صحه میگذارد.
و اما سوال اصلی اینجا پیش میآید که اگر آقایِ آقایِ پیلآقا و پیشتر از آن، آقایِ آقایِ آقای پیلآقا و باز پیشتر از آن آبا و اجداد وی، از «حقیقت» باخبر بوده و از خرافه و دروغ به دور؛ پس چه پیشامد کرده که به مرور زمان، دروغ و فریب به باطن حقیقت رخنه کرده و حالا نهتنها زندگی خوابیده و هفت پسر حضرتقلی را در پنجه خود گرفته، که سایه شومش بر سر دیگر دختران میلک هم افتاده است؟
ردزنی نشانهها در خود رمان، پاسخ این سوال را با سوال دیگری به ما میدهد: آیا این نقلقولهای "ناقص و نیمهتمام" نبوده که سینهبه سینه گشته و اصل نَقل را تحریف کرده و خرافهای ساخته، تابیده بر دست و پای میلکیها؟
با این اوصاف، گناه غرقشدن و دستوپازدن جامعه میلک در میان تعصبات و خرافهها بر گردن کیست؟
خود میلکیها که هیچوقت نخواستند آنطور که باید، گوش به شنیدن حقیقتی بسپارند که در نزد ملا و بزرگشان، پیلآقا بوده و نظر او را هیچوقت نخواستهاند؟
خود پیلآقا چه؟ آیا او نقشی در این فاجعه که حالا بیشتر از همه دامن دخترش، خوابیده خانم را گرفته، ندارد؟
رموزی که از خود متن به دستمیآید، جلوی این برداشت یکسویه را میگیرد و ما را به این نقطه میرساند کهممانعت پیلآقا در برابر نقلگفتن، آن هم برای سالهای سال، گناه کمی نیست؟ آن هم در حالیکه راهبهراه، نقلهای ناقص و به قولخودش هپرته زنش، ننهگل را میشنیده و سکوت میکرده؟
او برای نخستینبار، در شبی زبان به بیان نقلها باز میکند که دیگر، اژدرمارِ اژدرچشمه بیدار شده و «بزرگ»، اولین داماد پیلآقا را هوووووکرده و دخترش را داغدار.
البته داستان به ما میگوید جاهایی هست که عقل خود پیلآقا هم قد نمیدهد و دانستهها و شنیدههای او از گذشتگان، به قدری نیست که راهحل معمای در هم پیچیده امروز میلک باشد. (صفحه 124)
درهرحال دلیل خفتن میلک در هاله خرافات هر چه که باشد، حالا از پشت نقابهای کجبین میلکیها، زندگی «خوابیدهخانم» را به عنوان نمادی از جامعه زنان این سرزمین، نشانه گرفته است تا او بیگناه، تاوان پس دهد.