نگاهی به رمان «بیوهکشی» نوشتهی «یوسف علیخانی»
رمان به روایت داستان زنی به نام «خوابیدهخانم» میپردازد؛ ساکن روستایی در دامنه البرز به نام «میلَک» که مثل هر جامعه کوچکِ سنتی متاثر از باورهای خرافی و افسانه ایست رسومی که طی اعصار متمادی قربانی طلب میکند.
با مرگ «بزرگ» همسر «خوابیده» مصائب آغاز میشوند و او با سلب هر گونه اختیار و اراده ای مجبور است مطابق سنن، به عقد برادر کوچکتِر همسرش در بیاد و هنگامیکه برادر دوم هم از بین میرود، بازهم شاهد تکرار این سیکل معیوب هستیم.
یوسف علیخانی قصه اش را از تصویری بر روی جلد آغاز میکند: تندیس زنی متشکل از هفت سنگ، که از همان آغاز تو را به چالش می خواند.
کتاب را که باز میکنی با کابوسی مواجه میشوی که خبر از اتفاقات هولناکِ پیشِ رودارد: «هفت شبانه روز بود خواب می دید هفت کوزه ای که به هفت چشمه می برد، به جای آب، خون در آن پر می شود و هفت بار که کوزه ها می شکنند...»
سایه مرگ را می بینی در کمین نشسته و قصد هجوم دارد. بعد به تدریج با شخصیتها، فضای میلک، باورها و ادبیات بومی مردمانش خو میگیری. متوجه خواهی شد «خوابیده» میان کسانی زندگی میکند که معتقدند:
«دل شیر، مال پسرانه هاست نه دخترانه.... دختر باید کم دل و جرأت تر بشود و سر به خانه و زندگی بماند.»
جامعه ای که پدر شرم میکند در حضور دیگران «بچه اش، آن هم دخترانه اش را بغل بگیرد» تکلیفت با «اژدر" بیش از بقیه مشخص است او که از عشق بی فرجامش به «خوابیده «کینه به دل گرفته و در پی انتقام است. آن هنگام که کاسه دندان نشان ِ «عجب ناز» را میشکند و «خوابیده» مزه خون را احساس میکند.
در طول داستان با جملاتی مواجه هستی که ارکانش جابجا شده، کلماتی که معنایش را نمی دانی ولی با تصویری که در ذهنت ساخته شده. کاملا درکشان میکنی. می بینی که حتی اشیاء نیز جان دارند و نویسنده آنها را هم مانند قهرمانانش در دلت جای میدهد:
" ستاره که یخ می زند»
«سبوی گلی که جان میده»
بخشی از وجودت را با خود میبرد.
با «سبوی تشنه که به قورت قورت می افتد» سیراب میشوی.شاهدِ
«غسل دادن قند در استکان» هستی و «سیگارت را توی سوخته ریز میکُشی».
قصه در همین بستر و با ادبیات بومی ادامه میابد و برادران یکی پس از دیگری به کام مرگ فرو میروند و خوابیده پس از هر سوگ به ازدواج بعدی تن میسپارد. در این بین درمییابی کسان بسیاری جز خوابیده قربانیِ این رسمِ دیرین هستند.برادرانی که بالاجبار سرخم میکند و راهی خانه برادرِ درگذشته خود میشوند تا «سفره باز سه تا کاسه و بشقاب توی دل خودش ببیند».
«قشنگ خانم» که آرزوهایش را برای ازدواج فرزندان و دیدن نوه هایش به خاک میسپارد. همه به نوعی از جایی گزیده میشوند. «پیل آقا» که شخصیت آگاه و دانای قصه است میگوید: «زندگی همه ما پر است از نقطه های خالی که وقتش برسه، اژدرمارش از سوراخ، خودش را بیرون بیندازه.»
از فصل چهارم با اینکه روایت تکراری داستان ادامه پیدا میکند ولی نقش «خوابیده» عوض میشود، از وقتی «حضرتقلی» از خوابیده میخواهد: «چترت ره از سرشان نگیر!» او دیگر نقش مادر را بازی میکند گرچه نتیجه یکیست.
«تن دادن به سنتی که پدران بکاشتند.»
هر چه به فصول پایانی کتاب نزدیکتر میشویم ریتم وقایع سریعتر میشود انگار برادران کوچکتر به همان اندازه که از زندگی سهم کمتری داشته اند از قصه هم سهمشان اندک است، حتی از زمانی که خواننده برای سوگواری به آنها اختصاص میدهد! شاید افزایش سرعت روایت در یک واقعه تکراری ترفندی آگاهانه است برای اجتناب از خستگی خواننده.
به نظر میرسد از همان آغاز ماجرا «خوابیده» اصل ماجرا را دریافته، همانجا که بعد از مرگ بزرگ وقتی اژدر را میان جمعیت میبیند و با خود میگوید: «معصیت تازه شروع بشده. معصیت کار هم میان تان سر برداشته.» حالا چرا در ادامه چنین شخصیت منفعلی از خود نشان میدهد؟ میتوان توجیهاتی برایش یافت اما شاید لازم بود قوی تر و سریعتر وارد عمل شود.
بالاخره در صفحات پایانی که خودش را مجبور به قربانی کردن تنها دخترش «عجب ناز» میبیند، تازه آن وقت است که به معنای واقعی چشم میگشاید، بیدار میشود و به جای فرزند، باورها را به مسلخ میبرد، در این مسیر گام به گام و لحظه به لحظه در کنارش هستید. اتفاقی که از ابتدای قصه انتظارش را میکشید در شرف وقوع است. آن «ایستاده»ای که «قشنگ خانم» می گفت، تازه قد برافراشته. پاهایتان در قدمهایش زخم میشود، خون چکان بالاتر میروید، نفستان میگیرد، دَم تازه میکنید، سایه اژدر را میبینید سردی خنجر را حس میکنید و دست بر دستِ ِ «خوابیده» هر ضربه را با قدرت فرود میآورید و توانِ از دست رفته را باز مییابید. خلاص!
حالا باید بروید تا با او کوچ کنید.