يادداشتى بر " بيوه كشى " / يوسف عليخانى
اولين تاثير كتاب هاى يوسف عليخانى، روى خواب هايم بود. بعد از خواندن شان تا مدت ها خواب هايم شبيه تصويرهايى قاب گرفته بود. تنها كارى كه مى كردم اين بود كه به دنبال نشانه اى آشنا، روى تصويرها حركت كنم. اين اتفاق ممكن است براى هر يك از ما رخ داده باشد. هميشه نشانه هايى پيدا مى شود كه ما را ياد كسى يا چيزى يا جايى بياندازد كه مى شناسيمش. به واسطه ى همين خاطره ى مشترك است كه آن اثر هنرى بدل مى شود به اثرى محبوب كه از دوباره خوانى اش گريزى نيست.
( همين است كه نمى توان بعد از خواندن اثر هنرى محبوب، همان آدمِ قبلى بود. ديگر نمى شود به آسانى از كنار احساس هاى گوناگونى گذشت كه مكان ها و اشخاص داستان در ما بيدار مى كنند. )
"بيوه كشى"، نام اولين رمان يوسف عليخانى ست كه با زبانى ساده و محلى، خواننده را وارد روستاى معروفِ قصه هايش، "ميلك" مى كند.
او پيش از اين با سه گانه اش ( قدم بخير مادربزرگ من بود، اژدهاكشان، عروس بيد ) به ميانِ ما آمده بود و عمدتاً دغدغه ى تمام داستان هايش و شيوه ى داستان گويى اش، روايت اسطوره اى آدم هايى گرفتار بر باورها و خيال است.
داستان این رمان به سنتی قدیمی در جامعه روستایی باز می گردد که مطابق با آن در صورت فوت همسر زن، او باید صبر کند تا برادر کوچکتر همسرش با وی ازدواج کند و امکان زندگی با کسی جز او را ندارد.
«بیوه کشی» در چنین بستری با مرگ همسر زنی به نام «خوابیده خانم» در روستای میلک شروع میشود ؛ همسری که شش برادر کوچکتر از خود دارد . گفته میشود که اژدر مار ساکن کوههای اطراف میلک باعث مرگ او شده است .
داستان را که می خوانی میشوی خوابیده خانم . آن وقت تمام سعیات را میکنی خودت را به یاد آوری . اما در مواجهه با خودت وحشت میکنی ؛ از اینکه تا این حد میتوانی برای خودت بیگانه باشی ، از فاصلهای که تا خودت احساس میکنی . یک وقتهایی هست آدم دلش میخواهد خودش را نشناسد ، دلش میخواهد از کنار خودش بگذرد، همچون رهگذری که تنها به نیمنگاهی اکتفا میکند.
داستان، ديالوگ محور است يا دست كم ديالوگ عنصر اصلى آن به حساب مى آيد و اين يعنى نويسنده همان قدر كه توانسته با استفاده از امكانات ديالوگ نويسى، داستانى پر كشش و جذاب بسازد، مراقب بوده تا گرفتارِ ديالوگ بى مصرف و بيهوده نشود.
شخصیت ها در داستان های نویسنده ، با برجای گذاشتن نفرین ها و دعا ها و اعتقاد در دیالوگ هایشان داستان را پيش مى برند و شخصيت سازى و كنش را به دوش مى كشند.
برای مثال در ص 12 و 13 می خوانیم :
" وقتی ننه گل نقل می کرد ، خوابیده حتم می کرد او دارد خاطره می گوید اما چطور آخر ممکن است دختری از دست زن بابایش ، پرنده شده باشد ؟ ننه گل می گفت : " ننه جان! من هم اگر زبانم لال ، زن بابا بودم و آنقدر با تو می کاویدم که تو جانت به لبت برسد ، تو هم حرفت ، آتش می شد به جان پنبه و هر دعایت به اجابت نزدیک تر . "
خوابیده فکر می کرد باید دختری باشی که از دست زن بابا عاصی شده باشد تا بفهمی چطور می شود یک شبه پرنده شد .
پیل آقا که بی خواب شده بود ، این وقت ها می گفت : " کی بخواهی این کتاری حرفان دست برداری زن ؟ با این نقل ها آخرش هم این دختر را کولی بار بیاوردی . "
ننه گل حین اینکه برمی گشته که متکایش را زیر سرش مرتب کند ، یواشکی که پیل آقا هم نشنود به خوابیده خانم می گفت : " مردها هیچ وقت نفهمند که آدمی فقط آدمی نیست و هر وقت که بخواهد می تواند سر به بیابان بگذارد . "
یا در صفحه ی 168 می خوانیم :
به قول ننه گل : " قدرتی خدا نفهمیم کی باران بواره و کی آفتو بزنه توی ملاج مان .
یا در صفحه ی 198 می خوانیم :
خوابیده خانم با کیف به پدر نگاه کرد . فکر کرد : "خدا نیاره اون روز رو که تو نباشی . " پیل آقا چای استکان را هورت کشید و بعد با لذت صدای ملچ ملوچ جویدن و آب کردن قند توی دهانش را گوش کرد .
خوابیده کمی که به پدر نگاه کرد ، پیل آقا گفت : " اون قرآن من ره بده بی زحمت ! خیلی وقته کلام خدا ره ندیدم ، سو از چشمانم برفته ."
یکی از نقاط قوت داستان شیوه ی نگارش نویسنده است . آنچه در داستان های علیخانی اشتراک دارد ، جمله ها و عبارت های آهنگ دار ، عشق به زبان شسته و پاک و قدرت تخیل اوست که معیار هنری شخصی او را بنا می کند .
واژه ها ، آهنگ خودشان را دارند ، کلماتی که انتخاب شده ، به همان اندازه که بیانگر تصویری شاعرانه است ، بازگو کننده ی حال و هوای عاشقانه ای ست که نویسنده می خواهد به خواننده بدهد .
براى مثال در صفحه ٧٧ مى خوانيم:
همين حين كه داشت با نوكِ چوب دستى اش با بوته ى تمشك بازى مى كرد و خيالش رفته بود به آخر تابستان كه تمشك ها مثل بوسه از توى خاربوته ها مى زنند بيرون و فكر كرد: "خودم بچينم براش كه دستاش تيغ تيغى نشود. "
به نظر رسيد همه رفته اند و او مانده و بوته هاى تمشك و صحراى تاريك.
در صفحه ى ١٠٩:
خواست بگويد: " دلش بخواست، دلش من ره بخواست. "
در صفحه ى ١٩٩:
خجالت مى كشيد حرف هاى عاشقانه بزند هنوز، و گرنه لابد مى گفت: " دورت بگردم كه با عسلم كامِت ره شيرين بكنم دورت بگردم ! "
مثل ورق زدن آلبومى قديمى، عاشقانه هايش زنده اند، مثل حكايتِ اميد اينكه شايد فردا، روز بهترى باشد.
از طرفی فضا و رنگ داستان مناسب با موضوع آن است . ناگفته نماند اشراف داشتنِ نويسنده به فضاى روستايى كه در تمام داستان هايش از آن بهره مى برد، باعث شده، ميلك را از آنِ داستان هاى خود كند و هر بار ، با قرار دادن تخیلش در آن به نوعى ردپايش را بر جای بگذارد .
در سراسر داستان از حال و هوا و واژه هایی که احساس خاصی را انتقال می دهد ، برای فضاسازی استفاده شده است .
برای مثال در صفحه ی 168 می خوانیم :
گنجشک ها جشن گرفته بودند و هنوز وقت بود تا جایشان را در بالای درخت تبریزی کنار جوی آب ، قسمت کنند با اندک سارهای مانده ی این فصل سال
یا در صفحه ی 185 می خوانیم :
خوابیده خانم بلند شد و فانوس را از میخ دیوار برداشت که جای بوسه ی داغ شیشه ی فانوس روی کاهگل دیوار مانده بود .
مثل عاشق شدن است ؛ عشقی که گاهی با یک نگاه آغاز میشود . شروع بیوه کشی هم چیزی است در حد آن اولین نگاه . گاهی همان جملهی اولِ کتاب کار خودش را میکند . تا به خودمان میآییم میبینیم گرفتارش شدهایم و از خواندن گریزی نیست . مثل «دل آشوبهای شیرین» به سراغت میآید.
"بيوه كشى" نشان مى دهد كه هميشه و در همه حال، حتى در رنج و محنت هم اميدى وجود دارد و رفتار انسان مى تواند به زندگى اش معنا ببخشد.
ارزش يك رمان به تشريح عواطف و انسان هايى مشابهِ كسانى كه در زندگى مى شناسيم، محدود نمى شود، بلكه به محدوده هايى گسترش مى يابد كه اين قابليت ها را به مراتب بهتر از آنكه خودمان مى توانستيم، شرح مى دهد.
یوسف علیخانی جز این دسته است. داستان هایش را همیشه با شوق خواندهام و دنبال میکنم. یک صمیمیت خاصی در نوشتههایش هست، مثل اینکه روبرویت نشسته و دارد خاطرهای را برایت تعریف میکند . امیدوارم همیشه حال و هوایمان را با "میلک" اش عوض کند.
_ دلم مى خواهد به بيوه كشى برگردم، به خوابيده خانم، به قصه ى دخترى كه بيش از هر چيز، استعداد اين را دارد كه همه ى دنيا را كنار بگذارد، بپيچد لاى بقچه و سعى كند همانطور كه از مرگ پشيمان شده، از زندگى پشيمان نشود.