درباره مجموعه سه گانه يوسف عليخاني / فاطمه خلخالی

قدم نهادن يك نويسنده در وادي ادبيات بومي، به خودي خود كار ارزشمندي مي نمايد؛ چرا كه ادبيات مي تواند همانند هر هنري در جاودانگي آيين و رسوم و زبان و فولكور هر منطقه نقش بسزايي داشته باشد. خلق داستانهاي اقليمي و روستايي، مستلزم شناخت مكان جغرافيايي، اعتقادات و بخصوص زبان مردم آن منطقه مي باشد كه گردآوري اطلاعاتي از اين دست براي نويسنده غير بومي كاري بغايت دشوار است، اگر چه محال نيست. پس شايد بتوان گفت اين رسالت نويسنده اي است كه خود در چنين فضاي اقليمي و روستايي تنفس كرده، هر چند جبري در كار نبوده و هر نويسنده اي در انتخاب سو‍ژه هاي داستانهايش كاملاً مختار است.

با واكاوي علت وجود ادبيات اقليمي در حال حاضر و نظر به شتاب زمانه ما در بدست آوردن زندگي ماشيني و مدرنيته، رويكرد آقاي يوسف عليخاني به ادبيات زاد بوم خويش قابل تقدير است.
مهمترين ويژگي حاكم بر مجموعه سه گانه آقاي عليخاني، وجود ميزانسني مشترك براي سي و هفت داستان كوتاه است. آقاي عليخاني با انتخاب اين ميزانسن مشترك، سواي اينكه قالبي رمان گونه براي مجموعه داستانهايش ايجاد نموده، از فوايد اين انتخاب نيز سود جسته. نويسنده پس از نگارش داستانهاي اوليه، مكان و موقعيت جغرافيايي روستاي ميلك را در ذهن مخاطبش مي سازد و ديگر ملزم به تلاش اوليه براي ساخت مكان در داستانهايش نيست. هر چند كه او سعي نمايد در هر داستانش، بخشي از منطقه را به نمايش بگذارد كه قبلاً در تيررس مخاطبش قرار نگرفته، اما در هر حال او ديگر دغدغه انتخاب مكان را براي خلق آثارش ندارد و به اين ترتيب خود را از دشواري و سختي دست و پنجه نرم كردن با عنصري به نام مكان و حتي شايد زمان رهانيده است.
اين همان نكته اي بود كه در نگاه اول به ذهنم رسيد. اما به زودي به ياد آوردم ارتباط تنگاتنگ عناصر داستان را به يكديگر و خاصيت آن الاكلنگي را كه وقتي يك طرف آن بالا مي رود، حتماً سوي ديگرش رو به پايين حركت مي كند. با خودم گفتم بي گمان آقاي عليخاني اگر پس از نوشتن داستان سوم و چهارم نه، ولي حتماً پس از نوشتن داستان پنجم از خودش پرسيده: ديگر ميزانسن داستانها براي مخاطبم لورفته و من اين اهرم را براي ايجاد جزابيت داستان تا حد زيادي از دست داده ام، حالا بار اين فقدان را كدام يك از عناصر ديگر داستان بايد به دوش بكشند. به بياني ديگر حالا كه مخاطب از همان سطر اوليه داستان، آگاه به موقعيت جغرافيايي و فضاي حاكم بر داستانها شده و داستانها براي او بافتي يكسان پيدا كرده اند، ديگر كنجكاوي دانستن اين موضوع را ندارد پس به دنبال جذابيت هاي ديگري در داستان مي گردد. حالا بايد بيش از پيش پتانسيل موجود در عناصر ديگر را فعال كرد. حالا بايد با ايجاد جذابيت بخصوص در شخصيت پردازي و زبان،خواننده را گوش به زنك نگاه داشت. زبان بايد در خدمت توصيف مجددي از مكان بر بيايد. بايد آشنايي زدايي كرده و كوه، جاده، باغستان، طويله، پيش بام، درخت تادانه و امامزاده را به گونه اي ديگر توصيف كند تا مبادا براي مخاطب تكراري جلوه كرده و او را دلزده نمايد و نيز شخصيت ها بايد بار اين رسالت را به دوش بگيرند.متفاوت عمل كنند. غير قابل پيش بيني باشند تا مخاطب فراموش كند در حال قدم زدن در فضاي تكراري است و هنوز هم در همان آستانه داستان، پايش سر بخورد وناخودآگاه به جلو رانده شود.
آنوقت گفتم كار نويسنده در آمده است.
حالا مي خواستم بياموزم او چگونه از پس اين كار برآمده. در حين خواندن تلاش واهتمام نويسنده را در بكارگيري مفيد از زبان حس مي كردم و توصيفت زيبا و كم نظيري در جاي جاي داستانها بود كه با آنها مواجه مي شدم:
دختر خنديد ومهربان من را برد توي چشمهايش...
مي رسد به دريا كه همه اش آب است و شانه مي اندازد طرف آدمهايي كه تماشايش مي كنند.
رفتن مشدي عاتقه را از پيش بامها ديد كه چند خانه آن طرف تر توي تن آبادي رفت.
باران كه تمام مي شد آله منگ از آنجا كمان مي بست و هفت رنگش را مثل النگو نشان ميلكي ها مي داد. نصف النگو توي كوه بود و نصف رنگي اش به ديدار مي آمد.
و...
حالا كه سخن از عنصر زبان به ميان آمد مباد اين نكته را از قلم بياندازم كه نويسنده با وارد كردن زبان ميلكي به داستانهايش، خدمتي به اين زبان و گويش نموده است و نيز براي اينكه خاطر مخاطب از تكرار اين زبان مكدر نشود گاه زبان بومي را رها نموده تا با زباني معمولي، روايتش را بيان كند. مانند داستان " آن كه دست تكان مي داد زن نبود" يا " سمكهاي سياه كوه ميلك" و يا "پير بي بي " كه يك راوي شهر نشين رشته روايت ها را در دست گرفته و به زبان خود داستان را نقل مي كند. با وجود اين قصد ندارم از سر ذوق بگويم كه آقاي عليخاني در بحث زبان خدمتي نادر به ادبيات بومي نموده است. چرا كه كيست كه نداند اين دولت آبادي بود كه براي اولين بار در كليدر از يك زبان محلي، يك زبان ادبي ساخت و آن را به فرهنگ و ادب ما عرضه نمود. مابقي آثار بومي در ادامه راه او حركت كرده اند.

نويسنده در بكارگيري و انتخاب زاويه ديد مسلط به نظر مي رسد. او پتانسيل هاي موجود در زاويه ديد سوم شخص و اول شخص را كاملاً مي شناسد. اكثر داستان ها با زاويه ديد سوم شخص روايت مي شوند. سوم شخصي كه عيني عمل مي كند. گاهي بدل به سوم شخص محدود مي شود و زماني هم به ذهن چندين شخصيت وارد مي شود. اما همواره از پرگويي هاي موجود در ادبيات بومي كلاسيك – همچون آثار دولت آبادي- پرهيز مي كند.
در مجموع روايت هاي اول شخص فقط " دو " داستان وجود دارد كه در آنها شخصيت راوي منفك از شخصيت نويسنده شده است. يكي شخصيت راوي در داستان " پناه بر خدا "، پسر نمد مالي كه راهي اسير مي شود و ديگري شخصيت مشدي قباد در "هراسانه" كه البته در اين داستان تلفيقي از روايت اول شخص و سوم شخص را داريم و به نظر من جدا از شخصيت پردازي خوب، تكنيكي ترين داستان مجموعه ها بود. اما در مابقي داستانهاي اول شخص، ما با كاربرد مشتركي براي راوي مواجه مي شويم. ظاهراً راوي كسي نيست جز همان نويسنده كه نامش روي جلد كتاب آمده و گاه در قالب كودكي هايش ظاهر مي شود و گاه به سن و سال مردي است شهرنشين.
اما آيا وام گرفتن از شخصيت مولف در جهت ساخت راوي اول شخص، بر خلاف نظريه مرگ مولف نيست؟ آيا با فرض قبول يك راوي نويسنده، نبايد در طول داستان براي او شخصيت پردازي كرد؟ شخصيتي جدا از مولف كتاب كه نامش يوسف عليخاني است؟ در هر حال نويسنده دست به خلق دنياي مجازي داستان زده و نه اينكه مستند نگار بوده باشد!

از ديگر ويژگي هاي داستانهاي آقاي عليخاني كه جنبه هايي از ساختار مدرن را دارند،رازواره كردن منطقه و بكار گيري و ساخت فضاهايي جادويي در اكثر داستانهاست كه آنها را به داستانهاي ماركزي نزديك كرده. استفاده از عناصري چون مه و اجنه و قبرستان و عوعوي سگها از جمله مواردي است كه وهم را پر و بال مي دهد و كيفيت جادويي به حوادث داستان مي بخشد. اگر چه اينكه دست و پنجه نرم كردن با سنت هاي خرافي در قالبي رئاليستي- جادويي بازگو شود چيز تازه اي نيست.

در داستانهاي آقاي عليخاني از ادعاهاي روشنفكرانه اي كه اكثر نويسندگان امروزي به آن مبتلا هستند، خبري نيست. اوهيچ گاه از موضع يك منتقد به باورها و عقايد شخصيت هايش نگاه نمي كند. از نظر او نه ميلكي ها عقب مانده هستند و نه از سويي ديگر از سر شيفتگي به زادبوم خود، گرفتار مدح و ستايش ميلكي ها مي شود. او قضاوت را تنها به مخاطبش مي سپارد.

سخن آخر پرداختن به شخصيت پردازي است. همان طور كه اشاره شد استفاده نويسنده از زاويه ديد عيني و پرهيز از ورود به لايه هاي عميق ذهن شخصيت ها و پرگويي هاي متداول در داستانهاي سنتي، او را ملزم به استفاده از شخصيت پردازي عيني نموده. از توصيف ظاهري شخصيت ها كاسته شده و كنش ها و واكنش هاست كه برجسته مي شود. ديالوگ ها و گفتگوهاي شخصيت ها به اندازه سواد و دانايي آنهاست وتناقضي با شخصيتشان پيدا نمي كند. اينها ويژگي هاي شخصيت پردازي مدرن است. اما در نگاهي كلي به سه مجموعه، به نظر مي رسد بيشترين ظلم به شخصيت ها شده است. در حين خواندن اكثر داستانها مي پرسيدم: آقاي عليخاني چرا اينقدر ميلكي ها شبيه هم هستند؟ انگار جان قربان، شيخ نظر علي و نوروز علي همه يك نفرند و يا گلجهان. كبلايي عاتقه و مش نرگس همه حرف يكديگر را تكرار مي كنند، همه يك جور فكر مي كنند و در ذهن ماندگار نمي شوند. اگر چه با حركت از مجموعه داستان اول تا كتاب سوم شاهد سير تكامل در شخصيت پردازي هستيم اما اين نقص از بين نمي رود.
به نظر مي رسد شخصيت هاي داستان بيگناهند. آنها تاوان چيز ديگري را پس مي دهند. تاوان "طرح" را. اين طرح داستانهاست كه به شخصيت ها مجال جولان نمي دهد تا خودشان را بخوبي نشان دهند و گرنه آنها آماده خودنمايي هستند. طرح هايي كه از درونمايه هايي مشترك برمي خيزد. درونمايه هايي از اين دست:
مردم ميلك سخت پايبند خرافه و عقايد خرافي خود هستند.
مردم ميلك با اجنه يا اوشانان در ارتباطند.
و يا اينكه:
روستاي ميلك رو به خلوت شدن و زوال دارد و افراد بر جاي مانده در ظلمات خود اسيرند...
اين ها درونمايه اكثر داستانهاست. اما در داستانهايي كه شخصيت ها دست و پايشان بسته نيست و مجبور نيستند به اين درونمايه تكراري تن بدهند، بدل به شخصيت هايي نو، متغاوت و جذاب مي شوند.
همانند "نسترنه"، همانند شخصيت "مرد نمد مال " در پناه بر خدا كه با خروج از ميلك و قرار گرفتن در موقعيتي ديگر فرصت ابراز وجود مي يابد و يا " مشدي قباد" در هراسانه كه گستره جولانش تا مشهد مي رسد و شخصيت واقعي اش از پس اتفاقات پيش آمده كاملاً براي مخاطب لو رفته و او را دچار حيرت مي كند و يا "تهمينه" پير بي بي كه شجاعانه اختيار سرنوشتش را در دست مي گيرد...