عكاس : رضا زارع
یاد مدتی قبل میافتم که دکتر محمود روح الامینی در گفتگویی به شوخی درباره عشایر میگفت: «حالا دیگر جوری شده که زن عشایری با تلفنهمراه به شوهرش زنگ میزند که امروز غذا نداریم و سر راهت از ماشین پیاده شو و پیتزا بخر و بیار!». برمیگردم به طرف اعتماد. رفته به طرف بابک که از ماشین پیاده نشده. همچنان صدای رادیو آذری شنیده میشود.
این بار احساس میکنم از داخل ماشین بابک نیست. صدا از داخل آلاچیقها میآید.
دختر شروع کرده به حرف زدن با پدر و مادرش گویا. میگویم: «خانم!»
با تعجب نگاهم میکند. بلندتر میگوید: «گفتم که لازم نداریم.»
میگویم: «خانم اولا که قرار نیست شما لازم داشته باشین و منم که به این فرهنگ احتیاج دارم و تو باید بنازی به چنین پدر و مادری که نقل بلدند و باید برای تو متاسف شد که نمیذاری فرهنگشون ضبط شه.»
پشت میکند به من. پیرمرد را هل میدهد به طرف داخل آلاچیق. طاقتم سر میرسد و قبل از اینکه به طرف ماشین بروم، نزدیک دخترک میشوم و اشاره میکنم به دستش و میگویم: «این تلفنهمراه مال فرهنگ توست که دستت گرفتی؟»
نشنیده به داخل آلاچیق میرود.
بابک و اعتماد سکوت کردهاند. گلهای گوسفند در کنار جاده میرود. چوپان دست تکان میدهد. برهای در بغل دارد. اعتماد از پشت سر میزند به شانهام: «سیگار داری؟»
دشت سبز است و گلهای که دیده ایم در میانه دو تپه کوچک که علفی ندارد در میان خاکها میدوند و خاک است که دشت مغان را یک سر خاک آلوده و نادیدنی کرده است.
جشنواره در قشلاق دشت جعفرآباد برگزار شده است. ده یازده آلاچیق ایل شاهسون و یک سیاه چادر طایفه بایزیدیه ایل مامشکی آذربایجان غربی برپاست. سیاه چادریها از ارومیه آمدهاند و هم ترکی میدانند و هم کردی. لباس شان البته کردی است.
جلوی آلاچیقی، دو زن مشک میزنند و لباسهای محلی و رنگیشان در پس زمینه رنگ سبز دشت، چشمان بینندگان را نوازش میدهد. جلوی آلاچیق دیگری، 3 زن در حال پخت نان هستند. تنورشان، صفحهای محدب و آهنی است که زیرش، پهن روشن کردهاند و مرد آلاچیق، نانهای داغ و تازه را برمیدارد و قاتق که همان ماست است، میگذارد و به مردم میدهد. جلوی آلاچیق دیگری، زنی پشم میریسد و نخ را از دستگاه نخ ریسی میگیرد.
داخل آلاچیقها رنگ رنگ است و آویزهای مختلف، نمای داخلی شده که مردان طایفه، به پشتیهایی که رختخوابها در آن جا داده شدهاند، تکیه دارند.