وارد مجموعهای از آلاچیقها که میشویم، سگها به پیشوازمان میآیند. دوربین فیلمبرداری را آماده میکنم که از شیشه تا نیمه پایین کشیده ماشین، فیلم بگیرم. بابک فورا شیشه را بالا میکشد و میگوید: «یه سال یه آقایی همین کار رو کرده و فکر کرده سگها فقط با ماشین میدون. اون وقت یکی شون میپره توی ماشین.» کنار آلاچیقی میمانیم که چند مرد در حال خرد کردن علف هستند. کلاه شاپو، نشان مردان عشایر ایل شاهسون است که 32 طایفه هستند. زنها اما همه پوشاک محلی دارند و سربند و لباسهای رنگارنگشان همچنان حفظ شده است؛ نشان یک زن عشایر ایرانی.
اعتماد میگوید: «شاهسون به ترکی یعنی شاه دوست که هیچربطی هم به پهلویها نداشت. شاه صفی وقتی میخواد عشایر طرفدار خودش رو مشخص کنه، میگه شاهسونها یه طرف، بقیه یهطرف و 32 طایفه میرن طرف شاهسونها. اما حالا خیلیها برای جلوگیری از سوءتفاهم به جای شاهسونها؛ سعی دارن بگن ایلسون.»
مردها کار را رها میکنند و به طرف مان میآیند. کلاه شاپو دارند و تا بابک و اعتماد، اعتمادشان را جلب کنند و بگویند که برایمان نقل و آداب و رسوم بگویند، شروع میکنم به فیلمبرداری از مرغی که جوجههای چند روزهاش دنبالش از میان کاه و علفهای خشک میدوند.
اعتماد میآید و میگوید: «میگن مشکلات ما زیاده.»
«بگو فقط آداب و رسوم و نقل ضبط میکنم.»
«خب الکی ضبط کن تا بعد برایت نقل بگن.»
«کار من نیست آخه. این کار کسان دیگه است. من دروغ نمیتونم بگم. الکی که نمیشه فیلمبرداری کرد.»
میرود دوباره طرف مردها. دوربین را میچرخانم طرف زنی که تا دوربین را میبیند از نگاهش میگریزد و به داخل آلاچیقی میرود. بابک مشغول صحبت کردن با مرد سیهچردهای است که کلاه شاپو، خوش نشسته بر سرش.
شروع میکنم به فیلمبرداری از سگی که همان جلوی پای ما دراز کشیده روی زمین و پشتش را به خار و خاشاک روی زمین میمالد و انگار نه انگار چند لحظه قبل ممکن بود غریبکشمان کند.