میرسیم به روستایی ای که در حاشیه جاده نشسته و دارد نگاهمان میکند. میگوید: «اینجا چیزهایی داریم که خودمان قدرش را نمیدانیم. یه گیاهی درمیاد اینجا اسمش ییلیک. یه ترکیهای چند ساله میاد و از این مردم میخره و کامیون کامیون میبره ترکیه».
میپرسم: «چه جوریه گیاهش».
انگشتش را میگیرد طرف بوتهای که کنار جاده، دامنش را پهن کرده است میان ریگها.
بابک دارد حرف میزند و من دارم به چیز دیگری فکر میکنم: سال قبل مهمان یک شاعر و استاد دانشگاه که سالها آلمان بوده، بودیم. ترشیای آورد و گفت: «ببخشید کمه. فقط برای نوبری بد نیست.»
نگاه کردم به ترشی. از خوشحالی پر درآوردم. گفتم: «اینکه کپرگل ما الموتیهاست.»
گفت: «اسمش کاپرن است.»
برایش توضیح دادم که این گیاه در الموت هم هست و مادرم خردادماه میرفت غوزهاش را میچید و میآورد و میریخت در دبهها و تویش آب میریخت و چند روز توی آفتاب میگذاشت تا به قول خودش، جوش بزند و زهرش برود و بعد پهن میکرد روی پارچه تا خشک بشود. آن وقت کپرگل یا کفرگل را جمع میکرد و توی کیسههای کوچک نگه میداشت، بعد هم با تخم مرغ سرخش میکرد و با برنج میخوردیم.
بابک داشت همچنان توضیح میداد: «یارو کیلویی 500 تومن میخره و میبره ترکیه.»
نگاهش میکنم. ادامه میدهد: «حالا ترشی شو از ترکیه مییارن و کیلویی خداد تومن میفروشن.»
نگاه میکنم به آلاچیقهای عشایر، در دو سوی جاده. میگویم: «کاشکی وقت بذاری و همزمان که مسافرکشی میکنی، فرهنگ مردم ایل شاهسون رو هم جمع کنی.»
جواب میدهد: «تا فوق لیسانس نگیرم کسی تحویلم نمیگیره. فایدهای نداره.»
رسیده ایم به جعفرآباد. میرویم به جایی که مرکز عشایری است. خودم را معرفی میکنم. میگوید: برویم به محل برگزاری جشنواره که مسوولان آنجا هستند. سه نفری میرویم به طرف جایی که زمان آمدن، راننده پارسآبادی نشانم داده بود.