دیدار با مهدی سحابی

mehdi sahabi01

وقتي فهميدم قزويني است، سبزه ميدان يادم آمد و مسجد جامع و بازار وزير و چهارانبياء. بعد آن وقت ياد جلسات داستان نويسي افتادم و بچه‌هاي داستان نويس و فيلمساز و شاعر قزويني. منزل دکتر جواد مجابي بودم که شنيدم قزويني است؛ سال 1376. "ناستين"، همسر دکتر مجابي گفت. بعد دکتر ادامه داد: مهربان است و کوشا.

بعد شماره تلفن آقاي سحابي را پيدا کردم. چند بار زنگ زدم اما جوابي نگرفتم. گفتم شايد شماره اشتباه است. اما از زنگ زدن دوباره غفلت نکردم. ديگر نااميد شده بودم که زني گوشي را برداشت.
"سلام. آقاي سحابي تشريف دارن؟"
"شما؟"
مطمئن شدم شماره را درست گرفته‌ام؛ زن با لهجه غليظ قزويني حرف مي‌زد. گفتم عليخاني هستم، از بچه‌هاي قزوين.

زن مهربان تر جواب داد "الان نيستن خانه. مِگَم زنگ زدي تان."
گذشت. حالا که فکر مي‌کنم، مي‌بينم چه خوب شد که اول صداي مادر آقاي سحابي را شنيدم. چون لهجه همشهري، براي آدم مهرباني مي‌آورد.

دفعه بعد که زنگ زدم. مهدي سحابي گوشي را برداشت. سعي کردم صدايم نلرزد.
"سلام. آقاي سحابي!"
"بله."
"عليخاني هستم."
"اوه. بله آقاي عليخاني. زنگ زده بوديد اما شماره نگذاشته بوديد که تماس بگيرم."
آنقدر صدايش مهربان و نزديک بود که جرات کردم و گفتم "تازه دوران دانشجويي‌ام تمام شده است. دوست دارم مزاحم‌تان بشوم."

بعد از اين که زنگ زدم با خودم فکر کردم؛ راستي من چکار دارم با مهدي سحابي، مترجم معروف رمان چند جلدي و رشک برانگيز "مارسل پروست"؟
با اين حال دلم را به دريا زدم و اين دل به دريا زدن‌ها باعث شده است بسيار بدانم و هر وقت به دلم گوش داده‌ام، فراوان آموخته‌ام که اگر با عقل جلو مي‌رفتم شايد مزاحم کسي نمي‌شدم که بعد مثل دانشجويي، زانوي ادب بزنم و مطالب جديد بياموزم.
"کي مزاحم‌تان بشوم."
"دوشنبه خوب است؟"
وقتي زنگ زدم، شنبه بود. دلم تاب تاب مي‌کرد. گفتم "بله. عالي است."
آدرس داد. ستارخان. کوچه کنار روزنامه فروشي نزديک برق آلستوم.
تلفن را که قطع کردم، به محسن فرجي گفتم "با آقاي سحابي حرف زدم."
"جدي؟"
"مي‌خواهم بروم منزلش."
"کاش مي‌شد با هم برويم."
بعد مجيد شفيعي را ديديم در قزوين. مجيد، شاعر خوب آن سال‌ها و کودک نويس اين سال‌ها، گفت "جدي؟"
گفتم "من و محسن مي‌خواهيم برويم منزل آقاي سحابي."
"کاش مي‌شد من هم بيايم."
با ترس و لرز به آقاي سحابي زنگ زدم؛ لابد تعجب کرده بود که هنوز دوشنبه نشده، چرا زنگ زده‌ام. گفتم: "مي‌شود همراهم دو تا از دوستان قزويني هم بيايند؟"
"خيلي هم عالي است."

قزوين بوديم؛ من و محسن فرجي و مجيد شفيعي. با هم راهي ترمينال شديم. نمي‌دانم چطور شد که گذاشتم محسن و مجيد که دوستان دوران گرمابه و گلستان بودند کنار هم بنشينند و خودم تنها نشستم. بعد مدام به اين فکر کردم "من که در جستجوي زمان از دست رفته پروست را نخوانده‌ام، براي چه به ديدار سحابي مي‌روم؟"

آن وقت ياد ترجمه‌هاي ديگر آقاي سحابي افتادم و فهرستي از آثارش جلوي چشمانم رژه رفتند؛ از "مرگ قسطي" سلين گرفته تا "مرگ آرتيمو" فوئنتس تا "بارونِ درخت نشين" ايتالو کالوينو که اين آخري را خيلي دوست داشتم و مدام در دوران دانشجويي در خوابگاه خوانده بودم.

آن وقت رسيديم به ميدان آزادي تهران. آدرس دست من بود و مثلا راهنما هم من بودم. ماشين گرفتيم به ميدان صادقيه و آن وقت به ستارخان. آدرس را بلد نبوديم. پرسان پرسان به ستارخان رسيديم. اينجا و آنجا پرسيديم تا رسيديم به کوچه رحيمي‌و آن روزنامه فروشي که نشانش را داده بود.

زنگ که زديم. از پنجره طبقه سوم سرش را نشانمان داد و گفت بفرماييد بالا.

يک طبقه از خانه، محل کار مهدي سحابي بود. تمام آشپزخانه اوپن پر بود از اره برقي و چکش و رنگ و چوب و تنه درخت‌هاي گردو؛ يک کارگاه نجاري گويا.

داشت نقاشي روي تنه درخت‌ها را آماده مي‌کرد براي نمايشگاه بعدي‌اش. با رنگ‌هاي روشن و دلنشين قرمز و زرد و قهوه‌اي و مشکي، سلول‌هاي درخت‌ها را کشف کرده بود و شکل‌هاي زيبا ساخته بود با تنه درخت‌ها؛ هر کدام به شکلي و اغلب هم طرحي بود از پرندگان گويي خشک شده.

وقتي نشستيم به حرف زدن. از همه جا حرف زد. از "پست مدرنيسم" که باب روز بود تا قزويني بودنش و تا ترجمه‌هايش و مخصوصا "در جستجوي زمان از دست رفته".

سبيل‌هاي تا بناگوش دررفته‌اش توي قاب چهره‌اش ديدني بود؛ با موهايي کوتاه کوتاه.

حرف‌هاي زيادي آن روز ازش شنيدم که اين روزهاي اخير ديدم، خبرنگاري همان‌ها را گويي دوباره از او پرسيده و بد نيست با هم آن را مرور كنيم؛ "اينکه مي‌گويند زبان فارسي ناتوان است، من در عمل ديده‌ام که زبان فارسي ناتوان نيست، امکانات زبان فارسي مثل هر زبان ديگري است. بخصوص که زبان فارسي زباني قديمي‌و متکي به دو سه زبان ديگر مانند عربي و فارسي قديم است و بعد هم متکي به يک فرهنگ هزار و چند صد ساله و نيز انواع زبان‌هايي که در جاهاي مختلف کشور وجود دارد. بنابراين زبان فارسي اولا؛ زبان پر سابقه‌اي است، ثانيا؛ زبان ملتي است که چند زبانه است، ثالثا؛ زباني است که در طول تاريخ در فضاي جغرافيايي گسترده‌اي جريان داشته است. به همه اين جهات اين زبان، زبان بالقوه توانايي است؛ مشکل، مشکل ما فارسي زبان‌هاست. يعني زبان فارسي امکاناتش را دارد ولي فارسي زبانان به دلايل مختلف ناتوانند.

به نظر من زبان فارسي قادر است، فارسي زبان‌ها قادر نيستند. اين ناتواني يا تنبلي يا حتا فلج اندامي‌ مال فارسي زبان‌هاست. بخصوص در ارتباط با متني مانند پروست که هم واژگان گسترده‌اي دارد و هم نويسنده از امکانات زبان تا آنجا که مي‌توانسته استفاده کرده است. يعني در آن فلسفه هست، منطق هست، نقد ادبي هست، طنز هست، شعر هست و ... در واقع زبان را چلانيده و هر چه توانسته از آن بيرون کشيده است. در رابطه با اين امکانات زباني است که مي‌فهميم ما فارسي زبان‌ها چقدر تنبليم. تمام واژه‌هايي که ما فکر مي‌کنيم نداريم همه در فرهنگ معين وجود دارد، ولي شما بخواهيد يک متن فلسفي يا ادبي يا روانشناسي را ترجمه کنيد بيچاره مي‌شويد. نه براي آنکه لغت نيست، لغت هست، لغت را نمي‌شناسيم. چون با آن کار نکرده‌‌ايم. مشکل اين است که ما فارسي زبان‌ها به دلايلي که شايد تاريخي است در استفاده از زبان روز به روز تنبلانه‌تر عمل مي‌کنيم. نگاه کنيد که چقدر از فعل معيّن استفاده مي‌کنيم در حالي که فعل کامل آنها وجود دارد. از اين بدتر تنبلي ما در استفاده از واژگان است. شايد ما فقط ده درصد از امکانات زبان فارسي استفاده مي‌کنيم. مثال ساده‌اش اسم گل‌هاست. شما اگر به يک گل فروشي در فرانسه برويد يک خانم خانه‌دار که براي خريدن گل مي‌آيد، مي‌بينيد نام صد تا گل را بلد است. نام گل‌هايي که اين خانم مي‌داند و به گل فروش مي‌گويد شايد بيست برابر نام‌هايي است که ما از گل‌ها مي‌شناسيم. در حالي که نه فقط تمام اين گل‌ها به زبان فارسي اسم دارند و در فرهنگ‌ها موجود است بلکه اين گل‌ها توي باغچه خانه‌هاي مان هم هست ولي ما اسمشان را نمي‌دانيم. مادر من به همه گل‌هاي سفيد مي‌گفت ياس. ما همه همينطوريم. در يک جمله خلاصه کنم. همان که گفتم: مشکل، مشکل زبان فارسي نيست. مشکل، مشکل ما فارسي زبان‌هاست."

بعد مجيد شفيعي آدرس دستشويي را از سحابي پرسيد. مجيد رفت و برگشت. درِ گوش محسن چيزي گفت و محسن هم به دستشويي رفت و با خنده برگشت و به من گفت "تو هم برو!"
نرفتم و هميشه يادش در خاطرم مانده که چي بود که اصرار داشتند به دستشويي‌اش بروم.

گذشت تا وقتي که داشتم اين يادداشت را مي‌نوشتم، زنگ زدم به فرجي، گفتم: "آن روز چه ديديد که اصرار داشتيد من هم بروم."

گفت: "دستشويي نبود! گويي با فرش زيبا و گلدان‌هاي خوش گل و نقش‌هاي دلنشين تزيين شده بود."

مهدي سحابي، مهدي سحابي است و ابهتي است براي شهري که همه فرزندانش را از خود فراري مي‌دهد؛ از دهخدا گرفته تا مجابي و بهاءالدين خرمشاهي و کامران فاني و دکتر ناصر تکميل همايون و مهدي سحابي و ساعد فارسي و محسن فرجي و محمد حسيني و صاحب اين قلم. اما همه ما قزوين را دوست داريم؛ چون تاريخ داريم و گذشته و اين همه ما را بس است.