این که میگویند کارهای بزرگ را آدم های کوچک انجام میدهند، پر بیراه نیست چرا که الان که نگاه میکنم میبینم با 32 سال سن و 194 سانت قد و 104 کیلو وزن به هیچ وجه توانایی برنامه ریزی، مدیریت و اجرای یک برنامه یک ساعته خودمانی را ندارم چه برسد به این که کنگره باشد و در یک جای رسمی و بزرگ و معروفی مثل دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران هم قرار باشد برگزار شود. سال 1377 اما این کار از من برمیآمد. هشت سال پیش خیلی توانایی داشتم و الان که فکر میکنم میبینم یعنی اگر این وبلاگ بماند، هشت سال دیگر ممکن است من در 40 سالگی هم بنویسم توانایی دوره قابیل و تادانه را ندارم؟ و هشت سال بعد و بعد و بعدش...
وقتی گفتند:
- چکاره ای؟
- هیچی. درسم تموم شده و مطمئنم که فوق لیسانس قبول نمیشم. دفترچه گرفتم برم سربازی.
- داریم ادبیات جهان برگزار میکنیم. میتونی شعر معاصر فلسطین را تو برگزار کنی.
- نمیدونم.
بعد شروع کرد. کلاس درسی بود برایم. همیشه همینطور بوده. وقتی هم که قرار شد داستان زندگی ابنبطوطه را بنویسم این طور بود. زمان نوشتن داستان زندگی صائب تبریزی و حسن صباح هم و بیش از همه البته زمان گردآوری قصه های عامیانه مردم رودبار و الموت؛ که باعث شد هم رودبارالموت را بیشتر بشناسم و هم رودبار شهرستان را و هم مردمش را و ...
طرح های زیادی دادم برای برگزاری شعر معاصر فلسطین که یکی اش انتشار گزیده اشعار شاعران معاصر فلسطین بود به همراه ترجمه اش. خب، کتابخانه دانشکده ادبیات و علوم انسانی، کتابخانه خوبی است اما متاسفانه از یک سالی متوقف شده و دیگر کتابی به مخزنش اضافه نشده؛ از دوره انقلاب فرهنگی بگمانم، چون حداقل دوره ما هیچ کتاب جدیدی نمیدیدیم.
القصه، برای پیدا کردن مجموعه شعرهای شاعران فلسطینی کمین کرده بودم که کجا سر سوزن، روزنی میتوانم پیدا کنم. شنیدم کتابخانه ای در قم هست به نام کتابخانه تخصصی ادبیات. رفتم. پیدايش هم کردم اما متاسفانه کتاب ها را به شكل امانت نمي گذاشت بياوريم بيرون. دست خالی برگشتم، اما لطف رفتن تا قم این بود که فهمیدم دایره المعارف بزرگ اسلامیدر دارآباد تهران هم کتابخانه بزرگی دارد که کتابخانه تخصصی ادبیات هم سعی کرده الگو بگیرد از آنجا، البته در بخش عربی. چون کتابخانه قم فقط عربی بود.
نه دارآباد را بلد بودم و نه دایره المعارف بزرگ اسلامی را. نهایت جایی که رفته بودم، دزاشیب بود که هر چند ماه یک بار، یا به بهانه گفتگو یا احوالپرسی، رفته بودم تا نشر جویا و حال و احوالی پرسیده بودم از رضا جولایی نویسنده که دیدارش را به زودی مینویسم در همین جا.
خلاصه رفتم تا دایره المعارف. برجی بود و بارویی و نگهبانانی و باغی سرسبز.
- بله بفرمایید؟
- میخوام برم کتابخونه.
- محققید؟
- نه، البته...
- معرفی نامه دارید؟
- نه، میخواستم ...
- نمي شه.
برگشتم.
برگشتم و پرس و جو که کردم گفتند این کار فقط از دکتر شفیعی کدکنی برمیآید که با حکم او از در قلعه دایره المعارف داخل بشوی.
حالا مانده بود کمین کردنم برای پیدا کردن دکتر شفیعی کدکنی. کلاس های ما همیشه طبقه دوم بود و دفترمان، طبقه چهارم، هر وقت میرفتیم ببینیم از کلاس جدید یا نمره جدید چه خبر است، میدیدم دکتر شفیعی از بخش زبان و ادبیات فارسی دارد میآید. لاغر بود و ریز نقش. حسین بهلول و مهدی مرعشی، از هم دوره های دانشگاه من و محسن فرجی بودند. ادبیات میخواندند. حسین بهلول از شفیعی و ارتباطش با اخوان ثالث زیاد میگفت و محسن فرجی مدام به غزلیات شمس به کوشش او تفال میکرد و من عاشق در کوچه باغ های نیشابورش بودم.
آمد.
- سلام استاد!
- سلام.
توضیح دادم. لبخندی زد و برگه ای از کیفش درآورد و امضاء کرد: جناب آقای بجنوردی ، احتراما ...
باورکردنی نبود. آدم های بزرگ چرا اینطوری هستند؟
وقتی از بیرون میبینی شان، انگار قلعه ای اند غیرقابل نفوذ اما از درون، کودکی اند مهربان و آرام.
بعد هم که رفتم داخل قلعه دایره المعارف. دیدم باز بازی همین است. انتظار. دفتر آقای بجنوردی. رئیس دفترش، نامه را گرفت که " خبرتان میکنم."
و من برگشتم و دیدم هفته ای گذشت و خبری از آن دفتر نیامد. بلند شدم دوباره رفتم دارآباد.
این بار دیگر رویم باز شده بود. با کلک این که محقق هستم رفتم داخل قلعه. با کلک این که نامه ام پیش آقای بجنوردی است رفتم داخل ساختمان و با کلک این که با نامه آقای بجنوردی باید تحقیق کنم، رفتم توی کتابخانه. قلبم تند و تند میزد. ردیف های قرمز کتاب حالم را دگرگون میکرد. جوانکی آنجا بود. وقتی گیجی من را دید گفت:
- بفرمایید!
- درباره شعر معاصر فلسطین میخواستم، کتابی.
کامپیوتری نشانم داد. یادم داد چطور جستجو بدهم کلمه ای را و ... باور نمیکردم. چقدر کتاب! چقدر فهرست!
همه را نوشتم. همه را برداشتم.
- این ها را چطوری میتوان برد بیرون؟
- بیرون نمیشه برد، ولی میتونید کپی بگیرین؟
- زیاد میخوام آخه...
- مثلا چقدر؟
- کل این کتاب ها را.
طرف خندید و گفت: یک دستگاه کپی اینجاست و یک دستگاه آن طرف و یک دستگاه هم بالا. بروید اگر وقت داشته باشند برایتان میزنند.
- چند اون وقت؟
- پشت و رو، 10 تومن.
باور نمیکردم. در واقع هر چهار صفحه 10 تومن.
خلاصه، این مقدمه را عمدا طولانی کردم که رسیدن من به این قلعه را بدانید و این که آن سال گذشت. حتی زمان تحقیق درباره ابن بطوطه هم گذشت که باز با این ترفند رفتم آنجا و کلی مطلب درباره این سفرنامه نویس بزرگ تهیه کردم و زمان نوشتن صائب تبریزی و حتی زمان تحقیق درباره ابن هیثم که هرگز به سرانجام نرسید.
یک زمانی که دیگر تحقیق نداشتم، گفتم بروم ببینم میتوانم مطالبی که درباره الموت نوشته شده، جمع کنم یا نه.
به دستگاه کپی که رسیدم. مرد بلند قامت و مهربانی که هنوز هم هست و من هر وقت میروم غیرممکن است به او سلام نکنم، از من پرسید:
- درباره الموت هست همه؟
- بله.
- الموتی هستی یا همین طوری تحقیق میکنی؟
- نه. هم الموتی هستم و هم همین طوری تحقیق میکنم.
- رئیس ما هم الموتی یه.
- رئیس شما؟
- بله. آقای عنایت الله مجیدی، رئیس کتابخانه دایره المعارف بزرگ اسلامی هست.
پرسان، پرسان خودم را رساندم از لای قفسه های کتابخانه و پیچ های ممتد و غیرممتد و سقف کوتاه که من مدام باید سرم را مراقب باشم که با آن یکی نشود، خودم را رساندم به اتاق رئیس کتابخانه.
- سلام.
- سلام. بفرمایین!
- میتونم با آقای مجیدی...
- تشریف ندارن.
برگشتم. زود هم یادم رفت که باز کارم به دایره المعارف خواهد افتاد و افتادم به زندگی و روزمرگی و نوشتن و ...
داشتم درباره پدربزرگ مادري ام، تحقیق میکردم که رسیدم به کتابی به اسم "مجمل رشوند"به تصحیح منوچهر ستوده و عنایت الله مجیدی.
زنگ زدم به 118 و شماره دایره المعارف را گرفتم. زنگ زدم دایره المعارف و شماره آقای مجیدی را گرفتم. زنگ زدم به دفتر ایشان و خواهش کردم بگذارند با آقای مجیدی حرف بزنم و زدم.
- پس قرار ما فردا، همین جا!
فردای همان روز رفتم دایره المعارف. هرگز یک الموتی فرهنگی را اینطور از نزدیک ندیده بودم. قزوینی های زیادی دیده بودم، از دکتر جواد مجابی گرفته تا مهدی سحابی و قاسم روبین و ... اما الموتی فرهنگی ندیده بودم.
قبل از هرچیز سبیل متفاوتش، توی نگاهم ماند و نمیدانم چرا این سال ها هميشه پيش خودم فکر کرده ام آقای مجیدی در بیروت درس خوانده. واقعا خوانده؟ نمیدانم.
آن جلسه خیلی حرف زد برایم. گنجینه ای بود که غیرممکن بود کتابی درباره الموت از زیر دستش در رفته باشد و مانده بودم منابع را یادداشت کنم، به حافظه بسپارم یا ضبط کنم یا ...
کاری که این روزها شنیده ام به همت خودش منتشر خواهد شد، فهرست کتاب ها و مقالات درباره رودبار و الموت.
من و داود، پسرعمویم، همسن بودیم. من دوم ابتدایی رو که در میلک خواندم، خانواده ام آمدند شهر. داود تا پنجم را در میلک خواند و بعد رفت به شبانه روزی روستای کوشک. دوره راهنمایی را آنجا خواند. بعد که با عنایت الله مجیدی آشنا شدم فهمیدم، او این شبانه روزی را در روستایش بنا گذاشته.
وقتی که با آقای مجیدی آشنا شدم، داشتم درباره قصه "عزیز و نگار" تحقیق میکردم. فهمیدم آقای مجیدی هم دارد یکی از نسخه ها "نسخه منظور عزیز و نگار، سروده کمالی دزفولی" را تصحیح میکند، با این که میدانستم کاری که من میکنم دربرابر تحقیق او چیزی نیست، اما تشویقم کرد تحقیقم را ادامه بدهم و بعد هم کتاب منتشر شد روی کتاب "بازخوانی عزیز و نگار" من نقد نوشت.
لابلای حرف هایش متوجه شدم، چه مکافاتی کشیده زمان جاده کشیدن و برق کشیدن در منطقه رودبار و الموت و پیاده روی هایش جلوتر از گروه اجرا.
دو سال و نیم پیش هم وقتی نشر ققنوس، پیشنهاد داد داستان زندگی حسن صباح را از سري مجموعه "به دنبال..." بنویسم، اگر راهنمایی های عنایت الله مجیدی نبود، شک ندارم راه را به خطا میرفتم. آن روزها بیکار شده بودم. نسخه آخر حسن صباح را دادم به آقای مجیدی. یک روز زنگ زد و گفت:
- خانم دکتر حمیده چوبک را میشناسی؟
- اسمش را شنیده ام و فقط میدانم رئیس پروژه الموت است.
- قراری میگذارم تا.
صبح روز قرار که رفتم دایره المعارف، پرینت حسن صباح دست خانم چوبک بود. تعریف خانم چوبک را زیاد شنیده بودم و بارها با خودم فکر کرده بودم چوبک، الموتی است؟ بعد که فهمیدم جنوبی است، با خودم فکر میکردم یک جنوبی در این قلعه شمالی چکار دارد؟ بعدها ازش پرسیدم:
- خانم چوبک با صادق چوبک، فامیلید؟
- بله. پدرم با صادق چوبک، عموزاده ان.
همان روز قرار شد حالا که بیکارم، کارم را در روستاهای الموت شروع کنم؛ روستا به روستا بروم و قصه های مردم را ضبط کنم. بعد هم من و افشین نادری را راهی کردند و حالا دو سال است که یا الموت هستم یا در اتاقم در حال پیاده کردن و تنظیم قصه های مردم این منطقه. جلد اولش را تحویل داده ایم؛ 480 صفحه، و جلد دوم قرار است در دو مجلد 400 صفحه ای تحویل داده شود این روزها.
عنایت الله مجیدی واسطه شد و با رحیم خان رشوند، برادر جعفر خان، خان الموت و رئیس ایل رشوند آشنا شدم؛ عجب این که همسایه بودم با رحیم خان و نمي دانستم كه پيرمردي كه مدام از پنجره اتاقم مي ديدم، رحيم خان است؛ رحیم خان دو روز پیش از پدربزرگم، روزهای آخر خرداد امسال رفت به اجدادش پیوست.
هر وقت دلم خواسته درباره الموت حرف بزنم، هر وقت خواسته ام لذت ببرم از شوق یک کسی که هر ماه یک بار با دوربینش میرود به دیدن کوه های الموت، هر وقت دلم برای تحقیق کردن تنگ شده، هر وقت ... زنگ زده ام به آقای مجیدی، یا رفته ام دارآباد.
این روزها هم حاصل چند سال تحقیقش درباره میمون دژ منتشر شده است.
نتوانستم آنطور که باید درباره عنایت الله مجیدی بنویسم و امیدوارم این یادداشت، آغازی باشد برای نوشتن از این مرد بزرگ. این مرد بزرگ که با این که میتوانسته از مقامات کشور بشود، تمام هم و غمش را گذاشته روی کتاب و تحقیق و کتابداری. بازنشسته دانشکده الهیات دانشگاه تهران است و در حال حاضر رئیس کتابخانه دایره المعارف بزرگ اسلامی.
امیدوارم این یادداشت را هم خانم سیفی، رئیس دفتر آقای مجیدی ببیند و بهش خبر بدهد که خودم خجالت میکشم زنگ بزنم و بگویم این ها را نوشته ام.
این عکس ها را هم هفته قبل، از عنایت الله مجیدی گرفته ام. شبش که زنگ زدم گفت: جلسه داریم با آقای احسان نراقی. فرصت ندارم.
- آقای مجیدی، فقط ده دقیقه لطفا. میآیم عکس میگیرم و بیشتر مزاحم تان نمیشوم.
خوشبختانه زمانی که رسیدم آنجا دیدم، احسان نراقی دارد میرود و من همزمان با عکس گرفتن باز دو ساعت تمام، از الموت شنیدم و شاپور ذوالاکتاف و دیلمیان و حسن صباح و الموت.