نگارم
که تو باشی
چه با چادرِ شبرنگ
چه برقعی که معصومههای افغان
چرا دور میرویم
همین معصومههای خودمان
بر سر
نه بر بر
حالا چه فرقی میکند دو پایت بر سر یکسنگ
که سنگ است دلات نامرد
که من پرههای پرتقال دلم
را پرپر
اما تو
فقط عکس سماور و چایی و قندان؟
نمیگویی من زره بر تن تو ببینم
چنین که هستی
و نشستی
و میل جنگات
با من
اگرچه به ظاهر تو نگارخوان
و من عزیزخوان