تبریک به یوسف علیخانی: استاد! فقط دو روز دیگر مانده بود / مریم حسینیان

جلال آل احمد را همیشه دوست داشته ام بی توجه به داستان نویس نبودن و مقاله نویس بودن و سفرنامه نویس نبودن و این بودن و آن نبودنش که تمامی ندارد. داشتم این یادداشت را برای پست تازه ام آماده می کردم که نتایج جایزه ادبی جلال آل احمد اعلام شد. صدای یوسف علیخانی شاد بود. بعد از مدتها " اژدهاکشان" با تمام نقدها و سکوت ها و صداها پایش را محکم روی خاک نرم ادبیات کوبید. به ایرنای عزیز هم تبریک گفتم که همیشه پا به پای همسرش می رود و روزهای سخت ماههای گذشته را صبورانه تحمل کرده است. خوشحال شدم برای ساینا که اولین کتابش را هم تازگی ها نوشته است و دو ماه می شود کلاس اولی شده و فکر می کنم چند وقت دیگر هیچ کداممان را آدم حساب نکند!کاش بگذاریم شادی دوستانمان دوام داشته باشد. فکر می کنم از فردا صبح یا همین امشب،دوستان برگزیده باید وارد امتحان الهی " جایزه دولتی" بشوند و جواب بدهند به این و آن و بروند در پوست کروکودیل تا زیر فشارهای احتمالی جان سالم به در ببرند. حکایت دیگهای روز قیامت را حتما شنیده اید؟ همان دیگهایی که زیرشان آتش بود و توی هرکدام پر از آدمهای کشورهای مختلف و نگهبانی داشتند تا مبادا کسی بتواند از دیگ بیرون بیاید. فقط یکی که پر از ایرانی ها بود نگهبانی نداشت. پرسیدند چرا؟ جواب آمد چون این ها خودشان نمی گذارند کسی بالا بیاید و بیرون برود از این دیگ!!!!!
شاید به همین دلیل خیلی وقتها حسرت می خورم به روزهای پرفروغ آن سالها که شور و هیجان آل احمد را به یادگار دارند. این یادداشت را چند سال پیش نوشتم و جایی هم چاپ شد به گمانم. دوست دارم مدتی اینجا باشد تا همه کسانی که جلال را دوست دارند چند دقیقه بیشتر تامل کنند.

استاد ارجمند جناب آقای جلال آل احمد
سلام
غرض از مزاحمت و تحریر این چند، تنها اظهار دلتنگی است. اگر از حال ما بپرسید ملالی نیست جز دوری شما. آنقدر بی خبر و ناگهانی عزم سفر کردید که همه غافلگیر شدیم. لااقل یادداشت می گذاشتید تا نگرانتان نشویم. حالا که دیگر دستمان به شما نمی رسد ولی اگر می رسید یا می دانستیم کجای آسمانید و یا حتی آدرس ابرتان را به ما می دادید، آنوقت خودتان می دیدید که چه گلهایی می آوردیم و به جمال جمیلتان می زدیم.

آقا جلال! این روزها سخت در تدارک و تهیه کیک بودیم. فکر کردیم چند تا تخم مرغ بزنیم تا زیاد پف کند و رویش را با شکلات و خامه بنویسیم " تولدت مبارک" بعد یادمان آمد اگر قرار باشد روی کیک، شمع بگذاریم باید 1302 را از 1387 کم کنیم. گفتیم مهمان دعوت می کنیم، دور تا دور اتاق صندلی می گذاریم و آن طور که شما دوست دارید چند گلدان شمعدانی گوشه اتاق و پشت پنجره بگذاریم و داستانهای نابی را که خودمان نوشته ایم، تمیز روی کاغذ بنویسیم و صبر کنیم وقتی شمع ها را فوت کردید، برایتان به جای کادو بخوانیم.
بعد دلمان خواست خوشحالتان کنیم. از " تات نشین های بلوک زهرا" شروع کردیم. هرکجا عقلمان می رسید گشتیم شاید " مدیر مدرسه"، " زن زیادی" و " بچه مردم" را پیدا کنیم.
آقا جلال! دست روی دلمان نگذارید. تازگی ها هرکس می خواهد از نردبان داستان نویسی بالا برود، اول بادی به غبغب می اندازد و بعد اسم آشنایان شما را بلغور می کند و آنوقت می گویند شما داستان نویس نبوده اید! رفتیم از همان ها پرسیدیم: خیلی ببخشید، شما مدیر مدرسه را ندیده اید؟ آخرامروز...تولد...آخ! همه خودشان را دعوت کردند. حتی بعضی ها شماره تلفن به ما دادند تا خدمت شما تقدیم کنیم تا اگر کاری داشتید تماس بگیرید. می بینید بعضی ها چقدر رو دارند؟تازه عده ای پیغام فرستادند که اگر شما را دیدیم حتما بگوییم نثر تلگرافی قدیمی شده، نون والقلم اطناب دارد، نفرین زمین باید بازنویسی شود، ترجمه سوتفاهم آلبر کامو به دل نمی نشیند. حتی بعضی ها پا را از گلیمشان بیشتر دراز کردند و یک چاه و دو چاله را نشانه گرفتند. هیچ کدام هم جواب سئوالمان را نمی دانستند. ما هنوز فکرمان دنبال صندلی های خالی بالای اتاق بود که باید آشنایان شما پر می کردند. هرچه گفتند گوش کردیم و به روی خودمان نیاوردیم. خون خونمان را می خورد که یاد آن حرف خودتان افتادیم:" سرو کار آنکه قلم می زند اصلا با علم نیست، با هنر است، با مجموعه فرهنگ است. چه در شعر، چه در نثر، چه در نقد، چه در برداشت و الخ... و در چنین صورتی خوشا به حال صاحب قلم که بی هنر نباشد و آنوقت بدا به حال تو اگر بخواهی از سر بی هنری و بی فرهنگی بخوانی و اصلا تو به حرفها بنگر و اندیشه ها. اگر پرت بود وای به حال آنکه می نویسد و اگر درست بود زهی سعادت تو که می خوانی و به هر صورت تو که مجسمه نیستی، تو هم زبان داری و قلم و لابد فرهنگ. خوب بردار و بنویس که من از ونگ ونگ خوشم نمی آید."
آقاجلال! بی ادبی نباشد ولی پشیمان شدیم آشنایمان شما را به چنین مهمانی دعوت کنیم. اصلا حیفمان آمد که عده ای بیایند و روی صندلی دیگران بنشینند و داستان مدرن بخوانند و همدیگر را تایید کنند. اگر بدانید این پایین چه خبر است؟ خوش به حال شما که نشسته اید روی ابرتان و به ما و اداهایمان می خندید. این روزها همه منتقد و داستان نویس شده اند. هیچکس هم آن یکی را قبول ندارد. خیلی هم با هم دعوا می کنند. یعنی حرفهای بی ادبی به جد و آباء همدیگر می زنند و اسمش را می گذارند نقد ادبی یا مثلا یادداشتی بر کتاب فلان.
و تمام این فکرها باعث شد که جشن تولد شما را به هم بزنیم. نه اینکه خدای نکرده گمان کنید بی معرفتیم. نه! کیک که آماده بود، چند گلدان شمعدانی را برداشتیم و همه آنهایی را که اهل " دید و بازدید" بودند خبر کردیم و دسته جمعی ماشین کرایه کردیم و آمدیم همان جایی که فکر می کردیم " سنگی برگوری " ندارد.
آقا جلال! تمام طول راه حواسمان به آن نطفه های تخم مرغ تازه ای بود که خواهرتان نه از " عنکبوت"، از آن چلوکبابی سر کوچه می گرفت و می آورد تا چهل روز، خام سر بکشید بلکه صدای ونگ بچه ای حیاط خانه شما را پر کند. داشتیم فکر می کردیم چرا روز سی و هشتم همه را نیمرو کردید و انداختید جلوی گربه ها؟ کاش چهل روز کامل خورده بودید. فقط دو روز دیگر مانده بود. اشکهایمان را پاک کردیم و از ماشین پیاده شدیم. خیلی دوست داشتیم شاد باشیم ولی نمی شد. آخر دو قدم که جلو رفتیم چند جوان که نویسنده هم نبودند، روی خاک خیس سنگی خاکستری را بر گوری می گذاشتند.
آنجایی که زمانی غصه می خوردید سنگی ندارد، مدیر مدرسه، تات نشین های بلوک زهرا، بچه مردم و زن زیادی را دیدیم که فقط شمع روشن کرده بودند وجشن فرخنده ای برایتان تدارک دیده بودند... کیک را به بچه مردم دادیم و گلدانها را کنار نامتان نشاندیم.