میلک، محور پانزده داستان کوتاهی است که مجموعهی اژدهاکشان را تشکیل میدهند. چنان که از متن خود داستانها بر میآید، میلک آبادی است در منطقهی الموت قزوین، دو محله دارد و به سبب مهاجرت سکنه به قزوین یا رشت، کل آبادی در حال زوال است. «این وقت سال، بالامحله فقط گلناز خاله میمانه و مشدی سلطانعلی.» (ص.72)
خوب میدانیم که حجم وسیعی از زندگی آپارتمانی، شهری و کارمندی در ادبیات داستانی امروز ایران موج میزند اما قصههایی که در محدودهی میلک اتفاق میافتند، شاید از معدود داستانهای قطب دیگر داستاننویسی باشند. در این محدودهی مهجور، هنوز شخصیتهای روستایی زندهاند مانند کبل رجب که تخصصاش شناختن اقسام بز است و آنچه دلش را میلرزاند، «قشقابل» بز پیشانی سفیدش است. قشقابل که مریض میشود، دل کبل رجب هم میگیرد، بعد از سالها دوباره روی پشتبام میرود و اشنو ویژه دود میکند و در نهایت با مرگ بز محبوباش، خود کبل رجب هم نمیتواند زندگی کند. « میلک ساکت بود و بزها آمده بودند روی پشتبام و دور کبل رجب جمع شده بودند» (ص. 19)