اعتماد میآید. «خب بگیر خب. چی میشه مگه. میگن آب نداریم. برق نداریم. جاده نداریم.» «به زنها بگو لااقل لالایی بگن یا بایاتی بخونن. من که مسوول کشیدن آب و برق نیستم.» وارد آلاچیق میشوم. داخلش خنک است و خنکای داخل و گرمای بیرون اصلا قابل قیاس نیست. داخل آلاچیق تازه جارو زده شده است. سماوری گوشه چپ است و مشک آبی سمت راست.
سفرنامه دشت مغان - 7 دشت اول
وارد مجموعهای از آلاچیقها که میشویم، سگها به پیشوازمان میآیند. دوربین فیلمبرداری را آماده میکنم که از شیشه تا نیمه پایین کشیده ماشین، فیلم بگیرم. بابک فورا شیشه را بالا میکشد و میگوید: «یه سال یه آقایی همین کار رو کرده و فکر کرده سگها فقط با ماشین میدون. اون وقت یکی شون میپره توی ماشین.» کنار آلاچیقی میمانیم که چند مرد در حال خرد کردن علف هستند. کلاه شاپو، نشان مردان عشایر ایل شاهسون است که 32 طایفه هستند. زنها اما همه پوشاک محلی دارند و سربند و لباسهای رنگارنگشان همچنان حفظ شده است؛ نشان یک زن عشایر ایرانی.
سفرنامه دشت مغان - 6 سوءتفاهم
مشغول برپایی آلاچیق هستند. آلاچیقها در حاشیه دشتی بزرگ نشستهاند. جوان دوست، مدیر اجرایی جشنواره، پیداست که میداند خبرنگار یعنی کی و کارش یعنی چی. میگویم: «میخوام پیش از جشنواره برم توی عشایر.» با راهنمایی که از دفتر عشایری همراهمان آمده صحبت میکند که همراهمان بیاید. جوان دیگری میدود جلو که «من بروم.» به نظرم میرسد جوانی است شلوغ که بهتر است با او نروم. راهنما میگوید: «9 ماه است مادرش رو ندیده. این با شما بیاد بهتره.»
سفرنامه دشت مغان - 5 موهبتهای محلی
میرسیم به روستایی ای که در حاشیه جاده نشسته و دارد نگاهمان میکند. میگوید: «اینجا چیزهایی داریم که خودمان قدرش را نمیدانیم. یه گیاهی درمیاد اینجا اسمش ییلیک. یه ترکیهای چند ساله میاد و از این مردم میخره و کامیون کامیون میبره ترکیه».
میپرسم: «چه جوریه گیاهش».
سفرنامه دشت مغان - 4 بهدنبال فرهنگ مردم
مرتب به ساعتم نگاه می کنم که تند و تند جلو میرود و دارم حساب میکنم اگر به آفتاب ظهر بخورم، رفتن به میان عشایر به لعنت خدا هم نمیارزد که نه میشود عکاسی کرد و نه داغی هوا به کسی اجازه میدهد حرف بزند. آقای یوسفی سفارش میدهد بربری و خامه بخرند. تازه چای آوردهاند. نگاه میکنم به راننده که دارد خودش را معرفی میکند به رئیس ارشاد: «لیسانس علوم اجتماعی دارم. زنم هم لیسانس روانشناسی بالینییه. یه ساله که درسمون تموم شده. خلخال درس خوندیم».
سفرنامه دشت مغان - 3 رئیس فرهنگی
رانندهای که مرا از جعفرآباد به بیله سوار آورده و مسافرانش را یکی یکی پیاده کرده، از کوچههای پر از دستانداز میرود طرف سازمان تبلیغات اسلامی بیله سوار. با خجالت میگویم: «شما دیگه زحمت نکشین، خودم پیدا میکنم». جواب نمیدهد. از پلههای قالی پوش تبلیغات اسلامی بالا میرود و به روحانیای که کنار دو آقای محاسندار در میان اتاقی پر از کتاب ایستاده، میگوید که خبرنگار است و مجوز میخواهد. چیزی میشنود که نمیماند و برمیگردد. میروم جلو و توضیح میدهم: «خبرنگارم و اومدم مجوز بگیرم. فردا جشنواره کوچ عشایر است.» نگاهم میکنند و چیزی نمیگویند. راننده صدایم میکند که بیا!
سفرنامه دشت مغان - 2 در به در دنبال مجوز
راننده جلوی در بخشداری نگه میدارد و ساختمانی خاکیرنگ را نشانم میدهد که 2 بخش است؛ یک بخش شهریتر است و بخش دیگر، تهرانیتر! از مهربانیهای راننده تشکر میکنم و هزارتومانی را به او میدهم و وارد همان ساختمان تهرانیتر میشوم. دیگر ساعت 8 شده است. آبدارخانه روبهروی پلههایی است که شیشه قدی دودی بالای سرش به دیوار است. تردیدی ندارم که هرکس این وقت صبح با چای از آبدارخانه دربیاید، باید آبدارچی باشد. با اعتماد به نفس سلام میکنم و میگویم: «علیخانی هستم. از جامجم آمدهام؛ تهران. برای جشنواره کوچ عشایر».
سفرنامه دشت مغان - 1 در راه جعفرآباد
یک باور برایم در این سالهای سفر، قدیمی شده که اگر در سفری، وقت سحر و پیش از شلوغی و آمدن آدمها شروع کنم، سفرم، سفری بی مانند خواهد شد و انرژی موجود در فضا هم همراهیام میکند تا غریبه نباشم با زمین و آدم و حتی حیوانات.ساعت 7 صبح روز پنجشنبه 26 اردیبهشت 86 چشمانم را که باز میکنم اتوبوس ایستاده و مسافران پایانی پیاده میشوند. میپرسم: «آخرشه؟» میشنوم: « بله. پارسآباد مغان اینجاست».