داستان از آرمانشهري آغاز ميشود که ابتدا ذهن با فارسي گويياش کلنجار ميرود تا خود را از زبان کتابهاي فرهيختگان و مردم عامه دور کند. تصويرهاي پياپي، ايراني بودن، به ياد آوردن بوي کهنگي قديميها و همه و همه زبان را هم با انديشههاي پيشيني مان مانوس ميکند. همان پارسي گويي است که به جاي مترسک ميگويد «هراسانه» و به جاي تخم مرغ ميگويد: «مرغانه». عادي نبودن زبان، زماني بيشتر ميشود که علاوه بر لغات جديد نظم معمولي ساخت جملات را نيز تغيير ميدهد و آن را با ارائههاي ادبي فراوان پيچيده تر ميکند و بدون توصيفهاي طولاني تنها با چند صفت مناسب تمام بار معنايي و تمام جزئيات را بيان ميکند. مثلا براي توصيف دستهاي زحمت کشيده مرد روستايي ميگويد: «دست سختش را فشار دادم.»
يوسف عليخاني در کتاب عروس بيد از دغدغههاي شهرنشيني روستاانديش نوشته است. براي آرمانشهري که ميلک نام دارد و در حوالي قلعه الموت. ميلک جايي نيست که راوي به تنهايي از آرزوها و ترسها و شادي هايش بنويسد. ميلک گويي آدمهايي را با خود به همراه آورده است که از ايراني ميگويند. ايرانيهايي که ساده زندگي ميکنند و اگر بخواهند پيچيده. در ابتداي مجموعه راوي پناه بر خدا ميگويد تا برود و جايي جز ميلک را تجربه کند و از قضا اسير ميشود. اسير ِ روستايي به نام اسير که ظالم کوه و سياه کوه خيالي او را در مهي غليظ گم کرده اند. و او در اين سکوت تاريک با پري مواجه ميشود. گويي قصد دارد گمشدهاي از خودش را ميان اسيريها پيدا کند. گمشدهاي که گمان ميکرد ميلک نميتواند به او بدهد.
اما پري هنگام به دنيا آوردن فرزندي از مرد عصيان کرده از دنيا ميرود. و پري ديگري ميل ازدواج با او را دارد که او نيز از دنيا ميرود و شايد ماندن ميان اسيري راهي بوده است تا مرد بينديشد و پيش رود و در قصه آخر زن تنهايي که گمشده اوست به ميلک باز گردد. جايي که ديگر کسي نيست جز امامزادهاي پابرجا بر بلندي و زني تنها كه فرزندش را در پناه درختي که تکيه گاه او ميشود؛ تولدي دوباره ميبخشد.
اگرچه سه گانه يوسف عليخاني تمام شده است اما تولد در ميلکي ساکت و آرام نشان ميدهد که اين آرمانشهر زنده خواهد ماند. موضوع بسياري از داستانهاي او برگرفته از سنتهاي کهن ايراني است. سنتهايي که غبار بزرگ شدنهاي گاهي بيهوده آن را به فراموشي سپرده اند. ولي ما هم از تولد نوزادي در ميلک ميتوانيم اميد داشته باشيم که رسوم و زبان ايراني ناميرا خواهد ماند.
عليخاني در اين سه گانه براي خود وطني ساخته است که لحن و زبانش را وام گرفته از زبان ديلمي ميداند و در کل نسبت به دو مجموعه پيشنش بسيار روان تر و ساده تر مينويسد. وطن ساختن او و نسبت دادن تمام شخصيت هايش به انسانهايي که براي يک روستا هستند، موجب نميشود تا از مجموعه داستان او به ادبيات اقليمي برسيم. زيرا او به نحوه زندگي و انديشههاي يک منطقه خاص خود را محدود نکرده و بيش از آن که همه چيز بخواهد واقعي باشد، نمادين است و بايد در جست وجوي معاني عميق آنها باشيم.
اما گويي نويسنده از فضاي شلوغ شهر تنها قصد داشته است که آرمانشهري خيالي براي خود بسازد و تمام دوست داشتني هايش را که چه شخصياند و چه براي زنده نگهداشتن هويتي ملي در ذهن او خلق ميشود، در آن جا بپرورد. او از مقدساتي مينويسد که ذهن بسياري از مردم را به خود درگير ميکند و حتي پايههاي زندگي شان را بر آن بنا ميکنند. عناصر ديني چه آشکار و چه ضمني به شدت در داستانهاي او حضور دارد.
و اين با ايراني بودن ما کاملا سازگار است. تغيير مداوم زاويه ديد و نوآوري در موضوعات بيان شده اثر او را از بسياري داستانهاي تکراري امروز کاملا متمايز ميکند.
منتشر شده در روزنامه «تهران امروز» چهارشنبه اول اردیبهشت 1389 صفحه 12