دختر و پسر جوانی، عروس و داماد شدهاند و تاج گلی از تور سر عروس آویزان است و عاشیقها مینوازند و دختر و پسر جوان از آلاچیق بیرون میآیند. مردم پس زده میشوند تا داماد، عروس را سوار اسب کند. یک باره جمع کنار زده میشوند، عاشیقها سه نفرند، یکی تارنواز و دیگری دایره به دست و دیگری سرنا به دهان.
در گوشهای دیگر، ساربانی، شترهایش را به نمایش گذاشته که ایلیاتیها به آن میگویند دَوَه. آنسوتر، اسبهایی میتازند و گاه عکاسان و فیلمبرداران، زنی را که لباس رنگی به تن دارد سوارش میکنند و میتازانند.
به کودکی که لباسی شهری تنش کردهاند و جلوی آلاچیقی ایستاده، شکلاتی میدهم و کودک میخندد و ازش عکس میگیرم. یکی از عکاسان معروف که کوهنورد هم است و گوشه گوشه ایران را گشته میگوید: «میدانی یونیسف قدغن کرده شکلات دادن به بچهها رو.»
میپرسم: «چرا؟»
میگوید: «تحقیق شده و دیدن 90 درصد کودکان هیمالیا، دندونهاشون خراب شده از بس به اونا شکلات دادن.»
نگاه میکنم به کودک که کودک دیگری را آورده و دور و بر من میچرخد. همان عکاس کوهنورد میگوید: «بعد هم دادن شکلات یکی از عوامل تخریب محیط زیست است. ببین همین شکلاتی که میدی به بچهها، تا غروب اینجا پرمیشه از کاغذ شکلات.»
آن وقت نگاهم میچرخد به قشلاق دشت که هنوز ساعتی از جشنواره نگذشته، پر شده از لیوانهای یکبار مصرف.
جلوتر که میروم با یکی از کارمندان مرکز عشایر صحبت میکنم. میگوید از من نشنیده بگیر؛ اما عدهای از اینها کارمندان اداره ... هستند که لباس عشایر را پوشیدهاند.
برمیگردم دوباره به میان مردم.
عکاسها میدوند از این طرف به آن طرف و فیلمبردارها مدام صحنه عوض میکنند. از این زن و آن زن و این مرد تفنگ برنو به دوش و آن پسرک گل منگلی عکس میگیرند و فیلم برمیدارند.
فکر میکنم کاش این جشنواره در میان عشایر برگزار میشد نه اینجا!
بعد مینویسم: «این همهِ عشایر نبود. این جشنواره تنها لایهای ظاهری و زیباست که سختیها و شادیهای زندگی عشایر را نشان نمیدهد.»
و بعد نگاهم میچرخد به روی خطوط مجوزی که هرگز کسی از من نخواست و بیهوده، چند ساعت به دنبالش از این شهر به آن شهر دویدم. آن وقت به عکسها نگاه میکنم و مینویسم: «سفرنامه دشت مغان».