مرتب به ساعتم نگاه می کنم که تند و تند جلو میرود و دارم حساب میکنم اگر به آفتاب ظهر بخورم، رفتن به میان عشایر به لعنت خدا هم نمیارزد که نه میشود عکاسی کرد و نه داغی هوا به کسی اجازه میدهد حرف بزند. آقای یوسفی سفارش میدهد بربری و خامه بخرند. تازه چای آوردهاند. نگاه میکنم به راننده که دارد خودش را معرفی میکند به رئیس ارشاد: «لیسانس علوم اجتماعی دارم. زنم هم لیسانس روانشناسی بالینییه. یه ساله که درسمون تموم شده. خلخال درس خوندیم».
برایم جالب است. چیزی به من نگفته بود. پیداست که یوسفی هم میشناسدش. میگوید: «بچه بودین وقتی ما جوان بودیم».
میگویم: «ببینین آقای یوسفی، این منطقه خیلی بکره. روش کار نشده. چی بهتر از این!»
بعد اشاره میکنم به راننده که دیگر اسمش را هم فهمیدهام بابک است و ادامه میدهم: «تصور کنین یه سال این آدم رو به کار بگیرین. چقدر فرهنگ مردم این عشایر رو میشه ضبط و ثبت کرد».
رئیس فرهنگ و ارشاد بیله سوار میگوید: «یه فرمهایی اومده برای ما. من هم خیلی علاقهمندم به فرهنگ مردم. خیلی وقتها میشینم و از پیرمردها و پیرزنان فامیل میپرسم و این فرمها رو پر میکنم».
مجوز را خودش تایپ میکند؛ رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی. از اینکه مجوز عکاسی و فیلمبرداری و گردآوری فرهنگ مردم را گرفتهام و دو روز میتوانم با نشان دادن این نامه، هر جا بروم، شاد هستم.
تا مینشینم توی پراید بابک میگوید: «بابک جان! تا غروب چقدر درمیاری؟»
20 هزار تومن.
خب امروز با هم منطقه را میگردیم.
تا نشستیم رادیو روشن شد. خوانندهای از جمهوری کشور همسایه و نگاهم آنقدر به مرز جمهوری آذربایجان ماند تا بابک به حرفم کشید: «ناچارم مسافرکشی کنم. ماهی 300 هزار تومن قسط دارم.»
میپرسم: «خب چرا نمیری جایی استخدام بشی؟»
نگاهم میکند. لابد حسودی میکند که من استخدام هستم و حالا دارم به او پز میدهم و داغش را تازه میکنم. میخندم و میگویم: «البته خود من الان ده یازده سالی یه، خبرنگار- مترجمم و هنوز هم دو ماه از سال رفته، باهام قرارداد یهساله بسته میشه که نمیدونم سال بعد همون قرارداد بسته میشه یا نه.»
دنده معکوس میدهد و ماشین آرام میشود. میگوید: «اینجا خیلی محیط بسته است. باید خیلی شانس داشته باشی که کاری پیدا کنی».
حرف را عوض میکنم: «کشت و صنعت خوب باعث معروف شدن دشت مغان شدهها.»
میگوید: «خب، بله.»