رانندهای که مرا از جعفرآباد به بیله سوار آورده و مسافرانش را یکی یکی پیاده کرده، از کوچههای پر از دستانداز میرود طرف سازمان تبلیغات اسلامی بیله سوار. با خجالت میگویم: «شما دیگه زحمت نکشین، خودم پیدا میکنم». جواب نمیدهد. از پلههای قالی پوش تبلیغات اسلامی بالا میرود و به روحانیای که کنار دو آقای محاسندار در میان اتاقی پر از کتاب ایستاده، میگوید که خبرنگار است و مجوز میخواهد. چیزی میشنود که نمیماند و برمیگردد. میروم جلو و توضیح میدهم: «خبرنگارم و اومدم مجوز بگیرم. فردا جشنواره کوچ عشایر است.» نگاهم میکنند و چیزی نمیگویند. راننده صدایم میکند که بیا!
کوچههای پر از چاله چوله را رد میکنم و یاد روستای علیصدر در همدان میافتم که غار علیصدر، پول ریخته توی این روستا اما کوچههایش همچنان خاکی است و در زمستان نمیشد پا برداشت از گِلهای میانه و کنارش. بعد ذهنم میرود به روستای کندوان و به راننده میگویم: «فقط پول هتل بینالمللیاش شبی بیش از50 هزار تومنه، اون وقت اول روستا عوارضی گذاشتن و پول میگیرن از مردم و...»
راننده گویا نمیشنود چه میگویم، پاسخ نمیدهد.
به مجتمع فرهنگ و ارشاد اسلامی میرسیم. وارد میشویم. خدمتکار مشغول تی کشیدن است. راهنماییمان میکند به طرف اتاق رئیس.راننده به رئیس میگوید که چه بلایی سرم آمده و میخواهم قبل از جشنواره عشایر بروم به میان عشایر غیر جشنوارهای و حالا مجوز ندارم.آقای یوسفی میز بزرگی دارد با دوربین فیلمبرداری که انگار از اکسسوار صحنهای کنارش به شمار میرود و اما پنجره بالای سرش اصلا مناسب نیست که کاغذ کارتنی که به آن آویزان است زمخت شده در این صحنه. کتابخانهای هم پشت سرش هست آهنی و چند طبقه. کتاب و جزوه و پرونده در میانش خودنمایی میکند. مهربان میخندد و میگوید: «اگه از اول اینجا اومده بودین اذیت نمیشدین».
خوشحال میشوم و شروع میکند به بازگو کردن تلاشهایی که داشته برای ساختن اماکن فرهنگی در جعفرآباد که تعدادش حالا بیشتر از اماکن فرهنگی پارسآباد است. مدیر کتابخانه آنجا بود و بعد میرسد به بیله سوار: «همین جایی که میبینین کتابخانه بود. کسی در بیت رهبری بود که رفتم و پول ساخت و سازش رو گرفتم و فرمانداری هم زمین رو داد و حالا کلی کارمند داره».