ديشب خونه رضا هدايت بودم، هر وقت دلم مي گيرد مي روم آنجا. رضا را دوست دارم، نقاشي هايش را دوست دارم، حرف هايش به دلم مي نشيند و حرف هايم را جدي مي گيرد
ديشب داستاني برايش خواندم به اسم ملخ هاي ميلك كه يكي از داستان هاي مجموعه آماده انتشارم اژدهاكشان هست، جالب بود رضا گفت رسمي كه من در داستان آورده بودم آن ها هم در كردستان دارند
ديشب حرف از عربعلي شروه شد؛ دايي رضا هدايت
حالم بد بود بدتر شد. چقدر ما بد هستيم كه آدم هاي بزرگ دور و بر خودمان را هم نمي شناسيم آن وقت به دنبال آدم هاي بزرگ در ناكجاآباد هستيم
عربعلي شروه نقاشي اي است كه تاكنون بيش از صد كتاب در حوزه كاري اش ترجمه كرده
ديدار با محمد سليماني نيا
تازه وبلاگ نويس شده بودم. بعد تازه داشتم با سايت ها و وبلاگ ها آشنا مي شدم. شهرام رحيميان بود و رضا قاسمي و نسرين رنجبر ايراني و پروين قاسمي و سيدمحسن بني فاطمه و حسن محمودي و ياشار احدصارمي و ناصر غياثي و ... كه از اين همه آدم حالا ديگه كسي نيست بگمانم به جز حضور كمرنگ آدم و حوا و چه كسي از ويرجينيا وولف مي ترسيد و ياشار و ناصر غياثي . سال 81 بود. بعد از مهرماه.
بعد توي اين الف. ب. پ ... نوشتن هاي اوليه من كه وبلاگم را به كمك "من و ويرجينيا" كه تا يك سال بعدش هم نمي دانستم نويسنده اش كي هست و كجا هست، پر كرده بودم از عكس خودم و طرح جلد دو كتاب منتشر شده ام و گفتگوها و يادداشت ها درباره شان، عكس ها رو از سايتي گرفته بودم كه خيلي گل درشت بود اين ميان. اين سايت، اسمش "سخن" بود. هم "نسل سوم" رو معرفي كرده بود اون وقت و هم "عزيز و نگار" را.
بعد يك روز فرخنده آقايي زنگ زد و گفت تحريريه سايت سخن تشكيل شده.
بعد توضيح داد كه خودش و منيرو رواني پور و اميرحسن چهلتن هستند كه چلهتن سردبيري مي كند اين سايت را.
آن وقت گفت مدير اجرايي و مسوول اين سايت هم كسي هست به اسم "محمد سليماني نيا".
ديدار با مهدي محیالدین بناب
زبان و ادبیات عرب خوانده ام؛ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، اما بیش از آن که با بچه های کلاس های خودم ارتباط داشته باشم و با آن ها هم اتاق بشوم در خوابگاه ( دو سال در خوابگاه سنایی، زیر پل کریمخان و دو سال در کوی دانشگاه امیرآباد)، بیشتر دوستانم را بچه های باستان شناسی و روان شناسی تشکیل می دادند؛ باستان شناسی را دوست داشتم و برای همین دوستانی در این رشته پیدا کردم و سال اول دانشگاه هم در اتاقی شش نفره ساکن بودم که پنج نفر بقیه دانشجوی این رشته بودند. روان شناسی را هم دوست داشتم چون محسن فرجی این رشته را می خواند و به واسطه او با کسانی مثل کامران محمدی، سید رضا حسینی، بهزاد پورعلی بابا، داود ناصری و قدرت الله (باور کنید فامیلی اش یادم نیست و فقط یادم هست بچه ها با او شوخی می کردند و او را با ترجمه اسمش صدا می کردند: پاور گاد؛).
دیدار با عنایت الله مجیدی
این که میگویند کارهای بزرگ را آدم های کوچک انجام میدهند، پر بیراه نیست چرا که الان که نگاه میکنم میبینم با 32 سال سن و 194 سانت قد و 104 کیلو وزن به هیچ وجه توانایی برنامه ریزی، مدیریت و اجرای یک برنامه یک ساعته خودمانی را ندارم چه برسد به این که کنگره باشد و در یک جای رسمی و بزرگ و معروفی مثل دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران هم قرار باشد برگزار شود. سال 1377 اما این کار از من برمیآمد. هشت سال پیش خیلی توانایی داشتم و الان که فکر میکنم میبینم یعنی اگر این وبلاگ بماند، هشت سال دیگر ممکن است من در 40 سالگی هم بنویسم توانایی دوره قابیل و تادانه را ندارم؟ و هشت سال بعد و بعد و بعدش...
ديدار با آزيتا قهرمان
محسن فرجي مدام ميخواند:
از روزهاي باستاني زمين ميآيم؛
از دلشورههاي سادهي حوا
حزن عارفانهي مريم
از انتظار چهارده سالهي راحيل
تا اشتياق دردمند زليخا.
هماره آواره چهرهي خوب تو بودم
اي عشق
...
ديدار با شهريار مندني پور
صبح امروز خواب ماندم. ديشب تا ساعت سه و نيم بيدار بودم. كار امشبم نيست. مدت زيادي است از پادرد و سردرد و تيك هاي عصبي خوابم نمي برد. تلفن همراه را هم چون روي ويبره مي گذارم حتي اس ام اس هاي مدام و زنگ هاي پيگير كورش نور عزيز از محل كارم هم فايده اي نداشت براي بيدار كردنم و وقتي بيدار شدم دو ساعت از زمان كاري هر روز و سه ساعت از بيداري هر روزه ام مي گذشت.
راه افتادم. توي راه سرم درد مي كرد. چشم هايم مي سوخت جز دوران كار در روزنامه انتخاب الان بيش از سه سال و اندي است كه صبح كار شده ام و رنگ خواب صبح نمي بينم. در اين ميانه ياد "شهريار مندني پور" در اتوبوس خط آزادي-ونك و بعد ميني بوس ونك - ميرداماد، آرامش بسيار خوبي به من داد.
ديدار با محمد شريفي
از محمد شريفي يك مجموعه داستان "باغ اناري" و دو مجموعه شعر "سقوط پر در باران و مگر سکوتِ خداوند" منتشر شده و رمان هاى «سرجوخه آمين» و «باغ خُرفه» را آماده چاپ دارد. به قول قاسم كشكولي، او اگر ديگر هم ننويسد نويسنده است.
آرزو داشتم نويسنده باغ اناري را كه آرامبخش شب ها و روزهاي كوي دانشگاه تهران من و محسن بود از نزديك ببينم. داستانهايم را خوانده و نامه اي برايم نوشته بود.
وقتي رفتم كرمان. زنگ زدم. صبح روز بعدي كه رسيدهبودم كرمان، از رفسنجان آمد. ساعت 10:45 دقيقه بود. رفتيم طرف ماهان؛ باغ شازده و آرامگاه شاه نعمتاللهولي.
تا غروب آن روز كه برگشتيم كرمان و رفتيم نشريه "بام كوير" حرف زديم و حرف زديم.
حرف هايي كه كاش مي توانستم اينجا بنويسم. اما ننوشتن از نويسنده اي كه خودش از همه چيز بريده و به آرامش رسيده، بهترين نوشتن است.
فقط عكسهايش را ببينيد كه در ماهان از او گرفتم؛ در باغ شازده و آرامگاه شاه نعمتاللهولي.
ديدار با محمد محمدعلي
كتابش را خوانده ام، "گفتگو با شاملو و دولت آبادي و اخوان" را. حسن لطفي هم فيلم شب جلال آل احمد در قزوين سال 74 را نشانم داده. شماره اش را هم منصور كوشان به من داده. جزء همان چهار پنج شماره اولي است كه پيدا كرده ام. زنگ مي زنم منزلش؛ از تلفن عمومي جلوي خوابگاه سنايي، زير پل كريمخان و اول خيابان سنايي. همسرش مي گويد:
- شما؟
- عليخاني هستم.
- گوشي خدمت تون.
گوشي را به او مي دهد:
- سلام آقاي محمدعلي.
اسمش برايم آشنا مي آمد؛ محمد محمدعلي. گفت:
- محل كار من رو بلد هستي؟
- نه.
- پس يادداشت كن. تقاطع انقلاب و فلسطين. ساختمان گيو. طبقه هفتم.
ديدار با شهرام رحيميان
وقتي زنگ زد، صدايش نزديك بود. مثل هميشه نبود كه او حرف بزند و صدايش بعد برسد و بعد من حرف بزنم و بعد صدايم برود و اين باعث بشود گاهي توي حرفش بدوم كه فكر كنم نوبت من است كه حرف بزنم. صدايش همينجا بود. پرسيدم: كجايي شهرام جان؟
- يوسف جان تهرانم. دارم ميرم. سه ماه ديگه باز ميام.
- چه زود! كي اومدي اون وقت؟
ميدانستم بخاطر بيماري پدرش مدام ميآيد و ميرود. يك بار علي عبداللهي گفت. يك بار هم از خودش شنيدم وقتي بيمارستان بستري شده بود و چند ماه بعد فهميده بودم.
- ميآيم و ميروم. زياد نميمونم آخه.
بعد گفت: امروز چه كاره اي؟
گفتم: تا ساعت دو سركار هستم و بعد بيكارم.
- كافه خوب كجا ميشناسي؟
- بخدا اهل كافه نيستم. دو سه باري هم كه رفتم زماني بوده كه تو اومده بودي تهران.
ديدار با رضا جولايي
آخرين مصاحبه ام را در دفتر كتاب ماه ادبيات و فلسفه انجام دادم، اگر اشتباه نكنم درست آخرين روزهاي سال 82 بود و از آن روز تابه حال ديگر با هيچ نويسنده اي مصاحبه نكرده ام اما چرا اين ها را نوشتم؟ نوشتم كه بنويسم در ادامه اش: با اين حال از فروردين 75 تا اسفند 82 درست 235 گفتگو گرفته ام. نود درصد اين گفتگوها با نويسنده ها بوده و ده درصد باقي با موسيقي دان ها و شاعران و امراي ارتش (مي دانيد كه من دوران سربازي، خبرنگار دايره خبر نيروي زميني ارتش بودم) و از اين 235 گفتگويي كه گرفتم و حوصله ندارم حساب و كتاب كنم كه ماهي چند تا مي شود، 3 گفتگويش با "رضا جولايي" نويسنده و ناشر بوده است.