محسن فرجي مدام ميخواند:
از روزهاي باستاني زمين ميآيم؛
از دلشورههاي سادهي حوا
حزن عارفانهي مريم
از انتظار چهارده سالهي راحيل
تا اشتياق دردمند زليخا.
هماره آواره چهرهي خوب تو بودم
اي عشق
...
اولين بار كه پرسيدم. خنديد. نگاه كرد و گفت از كتاب "آوازهاي حوا" بود اين شعر.
گفتم: مال كيه اين كتاب؟
گفت: نميشناسي مگه؟
گفتم: نه.
نه تنها "آزيتا قهرمان" را نميشناختم كه "نازنين نظام شهيدي" را هم به واسطه محسن، آشنا شدم با خواندن كتاب "بر سهشنبه برف ميبارد" و "ندا ابكاري" و "نسرين جافري" و "فرشته ساري" و "حافظ موسوي"و "عزيز معتضدي" و ديگر شاعران جوانتر آن سالها را.
بيشتر كتابهايي كه من به خوابگاه ميبردم كتاب داستان بودند و بيشتر كتابهايي كه محسن ميآورد كتاب شعر بودند. شعرهاي "آزيتا قهرمان" بيشتر به دلم مينشست كه آن روزها داشت چيزي ته دلم ميلغزيد و شاعرانهام ميكرد كه اتاقم پر شده بود از بوي كاج و بابونه و گل بسم و ...
بعدها باز با محسن بوديم در روزنامه انتخاب و او خبرنگار بود و من مترجم اما كمتر خلوت داشتيم با هم. اما هر وقت كتاب "آوازهاي حوا" را ميديدم دلم تكان ميخورد و خلوت روزهاي خوابگاه و حضور آدمهاي شاعر و نويسنده و كتابخوان به خاطرم ميآمد.
گذشت تا يك سال و نيم پيش ايميلي رسيد از كسي كه باور نكردم خودش باشد. نوشته بود برايم:
سلام آقاي عليخاني عزيز
بعضي از كارهايتان را در سايتها خواندم اما هنوز نتوانستم كتاب "قدم بخير مادربزرگ من بود" را داشته باشم. اگر برايتون زحمتي نيست كتاب را برايم به همين آدرس سايت در سوئد بفرستيد.
با مهر و دوستي
آزيتا قهرمان
از شوق، پر درآورده بودم. اول از همه هم زنگ زدم به محسن. او هم شاد شد. بعد كاري كه نميكنم اغلب، كردم. تمام داستانهاي "قدم بخير ... " را برايش ايميل كردم.
دو روز بعد ايميل ديگري رسيد از او. نوشته بود:
دوست عزيزم
كتاب را الان تمام كردم. بايد بگويم ميلك را وارد روياهاي ما كرده ايد. يك بار از يك كلمبيا پرسيدم واقعا ماكوندو، دهكده ماركز در صد سال تنهايي وجود دارد. گفت آره اما هيچ ربطي به ماكوندويي كتاب صد سال تنهايي ندارد. به هرحال ما هم به ميلك سفر كرديم و آنجا بوديم و هر يك ميلك خودمان را داريم. از خوبيهاي اين كتاب يكي كوتاه بودن و واقعا كوتاه بودن قصههاست. شروع غيرمترقبه و پايانهاي ناگهاني كه اين همه داستانها را لق و بي بنياد نميكند حال و هوايي سوررئال به فضاها ميبخشد. من از داستان سوم به بعد بيشتر توانستم با كارها ارتباط بگيرم و در پايان اين احساس را داشتم كه دست خالي برنميگردم. كتابتان را دوست داشتم. شاد باشيد.
با مهر و دوستي
آزيتا قهرمان
بعد كه تشكر كردم. تلفنم را برايش گذاشتم. زنگ زد. حرف زديم. در سوئد زندگي ميكند و دختر و پسرش در هند هستند.
بعد آن شب از زني گفت قاقازاني كه من گفتم از حومه قزوين است. گفت او باعث شده دنيايم داستاني شود. چون در كودكيهايش قصههاي عجيب و غريبي هميشه برايش تعريف ميكرده.
بعد قرار شد درباره اين زن بنويسد و برايم بفرستد كه آن زمان هنوز قابيل منتشر ميشد. قرار شده بود در قابيل منتشرش كنم. بعد خبري نشد.
بعد ايميلي آمد كه درباره قدمبخير ميخواهد چيزي بنويسد و بعد باز خبري نشد. تا اين كه باز امشب زنگ زد.
شاديام باورنكردني است. گفت كه سرش خيلي شلوغ است و دو سال است در آنجاست و ميگويد كه خيلي سخت بوده اخت شدن با فضاي سوئد و ياد گرفتن زبان. كلاس ميرود و تمام زندگي اش شده داستان و شعر و ادبيات و غير از هنري زندگي كردن، زندگي ديگري نميشناسد و افتخار ميكند كه اين چنين زندگي ميكند.
مشهد هميشه برايم با نام و ياد "آزيتا قهرمان" و "نازنين نظام شهيدي" و شاعران و نويسنده هاي بزرگ همراه بوده است.
بعد از "نازنين نظام شهيدي" حرف زديم. گفت كه تاريخ زنده نازنين است از سال 68 تا زمان مرگش و حالا دختر نظام شهيدي در هند با پسر و دخترش همخانه است.
آن وقت از "محسن ميهندوست"، مردمشناس معروف مشهدي گفت و گفتم "اوسنه"هايش را دوست دارم و گفت اين مرد عاشق است؛ عاشق كارش.
چهارمين مجموعه شعرش هم با ترجمه سهراب رحيمي و ويرايش يك شاعر برجسته سوئدي به زودي به زبان سوئدي در اين كشور منتشر مي شود.
آزيتا قهرمان فقط شعر نميگويد. داستان هم مينويسد. عكس هم ميگيرد و آدمها را دوست دارد.
بعد ديدم بد نيست اينها را بنويسم و بنويسم كه چه شادم من كه عشقهاي دوران نوجواني و دانشجوييام را اينطور يافتهام و خوشحالم كه با داستانهايم ارتباط گرفتهاند. به آزيتا قهرمان گفتم كه برايم غيرقابل توصيف بود زماني كه محمد شريفي، نويسنده "باغ اناري" نامهاي درباره "قدمبخير مادربزرگ من بود" برايم فرستاد و ...و بعد وقت گذاشت و "اژدهاكشان" را پيش از انتشار با دقت خواند و نظراتش را برايم نوشت.
امروز چه شادم من و متن داستانهاي "اژدهاكشان"را الان برايش ايميل كردم تا بعد كه كتاب دراومد هم اين كتاب و هم قدم بخير را برايش پست كنم.
Azita Ghahreman
آزیتا قهرمان
متولد 1341 در مشهد
آوازهای حوا، 1371
تندیس های پاییزی، 1375
فراموشی آیین ساده ای دارد، 1381
کتاب هفت 1، 2 و 3 برگزیده ی شعر امروز خراسان
جایی که پیاده رو به پایان می رسد شل سیلوراستاین ترجمه آزیتا قهرمان و مرتضی بهروان
ايميل آزيتا قهرمان
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید