ديدار با شهريار مندني پور

Mandanipour

صبح امروز خواب ماندم. ديشب تا ساعت سه و نيم بيدار بودم. كار امشبم نيست. مدت زيادي است از پادرد و سردرد و تيك هاي عصبي خوابم نمي برد. تلفن همراه را هم چون روي ويبره مي گذارم حتي اس ام اس هاي مدام و زنگ هاي پيگير كورش نور عزيز از محل كارم هم فايده اي نداشت براي بيدار كردنم و وقتي بيدار شدم دو ساعت از زمان كاري هر روز و سه ساعت از بيداري هر روزه ام مي گذشت.
راه افتادم. توي راه سرم درد مي كرد. چشم هايم مي سوخت جز دوران كار در روزنامه انتخاب الان بيش از سه سال و اندي است كه صبح كار شده ام و رنگ خواب صبح نمي بينم. در اين ميانه ياد "شهريار مندني پور" در اتوبوس خط آزادي-ونك و بعد ميني بوس ونك - ميرداماد، آرامش بسيار خوبي به من داد.

داشتم با به ياد آوردن خاطرات سفرم به شيراز (تنها سفرم به اين شهر) در ارديبهشت 1376 كيف مي كردم. تمام آن چهل دقيقه اي را تا برسم به مندني پور فكر مي كردم و همسر مهربان و دختر و پسر بزرگوارش.
داشتم فكر مي كردم مندني پور چه بزرگ بود كه من جوان 22 ساله را پذيرفت و حتي در منزلش جاي داد و يك هفته پذيرايي ام كرد تا بتوانم از او بياموزم. من نرفته بودم گفتگو كنم. درست كه بهانه اصلي ام گفتگو كردن با يكي از نويسندگان نسل سوم بود اما هميشه گفته ام كه اين گفتگوها برايم كلاس درس بود و به جاي اين كه بروم كلاس داستان نويسي شخص خاصي، مدام داستان هاي اين افراد را مي خواندم و به بهانه گفتگو مي رفتم و مي نشستم پاي صحبت شان.

هنوز ارديبهشت 1376 را به خاطر دارم. منصور كوشان پرسيد: با مندني پور هم مصاحبه كردي؟
خواستم بهش جواب بدم آرزويم هست اما نه پولش را دارم كه بروم شيراز و يك هفته آنجا بمانم و نه شماره اي از او كه ...
همان جا به خانم مهرافروز فراكيش گفت: شماره شهريار رو بديد خانم فراكيش!
خانم فراكيش، شماره را به كوشان داد و كوشان همان وقت كه من نشسته بودم و داشتم به كتاب ها نشر آرست نگاه مي كردم زنگ زد به مندني پور.
- سلام شهريار!
...
- اين دوست ما آقاي عليخاني رو مي شناسي؟
...
- اين مياد شيراز باهات گفتگو كنه؟
...
- كي بياد؟
...
بعد گفت سلام رسوند و گفت بيا. هر وقت راه افتادي يه زنگ بهش بزن. اين هم شماره اش. آدرسش رو هم همون وقت بهت مي ده. اين هفته شيرازه. جايي نمي ره.
آن وقت ها مجله تكاپو را تازه از كوشان گرفته بودم. گفتم: آقاي كوشان اين دو مجلد كوشان كه هفت و شش تا (در واقع سيزده شماره) از مجله تكاپو را به من داديد انگار ناقص است؟
- چطور؟
- اون شماره اي كه توقيف شد رو مي خوام.
- خانم فراكيش، يه مجلد از هفت تا چهارده رو بده به اين دوست جوان قزويني ما.
وقتي گرفتم و نگاه كردم. گفتم:
- خب من دفعه بعد اون مجلدي كه قبلا بهم داديد و بردم خوابگاه، براتون ميارم.
- نمي خواد، بفروش به يكي كه دوست داره.
جرقه اش به ذهنم رسيد. وقتي آخر هفته رفتم قزوين به دوستان ادب دوست كه جمعه ها جمع مي شديم و داستان مي خوانديم گفتم چنين چيزي دارم. كسي مي خواد؟ امير مردعلي گفت من.
گفت: چند؟
كوشان گفته بود: 2500 تومان خوبه.
گرفتم و يك راست رفتم سراغ باقلوا فروشي. بعد يادم افتاد كه بايد بليط رزرو كنم براي شيراز. از قزوين روزي يك اتوبوس به شيراز مي رفت. اگر اشتباه نكنم حركت پنج بعدازظهر هر روز بود. بليطش هم 1450 تومان.
با خودم حساب كردم كرايه دو طرف من مي شود 2900 تومان. كمي هم پول خودم داشتم. چند تا كتاب ديگر هم همراهم بردم خانه اميرمردعلي و آن ها را هم به 1000 تومان فروختم و در واقع با 3500 تومان راهي شيراز شدم. (نخنديد تو رو خدا)
فكر كردم كار خوبي هم مي كنم كه دارم چهار سنگ پا براي مندني پور مي برم. يكي براي خودش و سه تا هم براي خانمش و دخترش، باران و پسرش دانيال. نمي دانم اصلا چرا فكر كردم آن ها هم ممكن است مثل من ميلكي قزويني، سنگ پا مصرف كند.
اگرچه وقتي سنگ پا و باقلوا را به عنوان سوقات قزوين به شهريار مندني پور دادم، نخنديد فقط كاملا جدي گفت: مي دانستي سنگ پا مال قزوين نيست؟
گفتم نه.
گفت: مال همدان هست ولي به اسم قزوين در رفته.

چه فرق مي كند كه حالا اينجا بنويسم يك راننده در ترمينال شيراز سرم كلاه گذاشت و مسير آنجا تا قصرالدشت را دويست تومان از من تلكه كرد به جاي پنجاه تومان و اين كه رفتم جا خوردم از مهر شهريار مندني پور (چقدر حالا كه اين ها را مي نويسم، دلم برايت تنگ شده آقاي مندني پور، كاش ايران بودي و مي توانستم بهت زنگ بزنم و بگم كه چقدر دوستت دارم و چه بزرگ بودي كه برايم بزرگي خواستي). بعد اتاق دخترش باران را در اختيار من گذاشتند و به من گفت: تازه از راه رسيدي (ساعت به گمانم از هشت رد شده بود). بخواب تا من برم سر كار و برگردم.
من خوابيدم. نفهميدم چطور خوابم برد.
بعد كه بيدار شدم ديدم صداي صحبت مي آيد. شهريار بود و همسر مهربان و مودبش با پدر و مادر شهريار. چقدر پدر و مادرش به دلم نشستند. اصلا احساس غربت نكردم.
با شهريار رفتيم بيرون. ديده بود سيگار مي كشم. وقتي رفت سيگار بگيرد آمد و وينستون قرمزي هم به من داد: از اين ها بكش ببين چطوره؟
من نهايت مونتانا مي كشيدم و اون هم روزي دو تا و نهايت سه تا. حالا وينستون. اعتراف مي كنم كه پدرم درآمد تا اولين سيگار را تمام كنم اما حالا هر وقت سيگار وينستون مي كشم خيابان هاي شيراز را مي بينم و شهريار را كه صدايش آرامم مي كرد و هنوز يادم هست اولين سوال را او از من كرد: چند سالته يوسف؟
- متولد 1354
- خوب اومدي جلو!
و من چه پز دادم و پك محكمي به سيگارم زدم.
بعد صبح ها مي رفتيم حافظيه كه محل كارش بود. او كار مي كرد و من قدم مي زدم و بعد مي رفتيم قهوه خانه حافظيه و قليان بود و گپ و مي آمديم منزلش. استراحت مي كرديم و از غروب شروع مي كرديم به گفتگو تا ساعت دو نصفه شب؛ در زيرزمين خانه شان كه اتاق كوچكي بود با فراوان كتاب و چراغ مطالعه بسيار بزرگ و كامپيوتري كه من تا آن زمان جايي نديده بودم.
يك شب هم "ع. عامري" آمد و همراه مان شد. يك بار هم رفتيم تا دم منزل ابوتراب خسروي، شهريار خيلي از ابوتراب تعريف مي كرد. من هنوز تا آن زمان جز تك داستان هايي در آدينه،چيزي از ابوتراب خسروي نخوانده بودم. رفتيم دم منزلش اما نبود.
بعد يك هفته سر رسيد و زمان حركت من كه از قبل رزرو كرده بودم. اما سوالاتم تمام نشده بود.
الان كه به آن شش نوار نود دقيقه اي اين سفر گوش مي كنم مي شنوم كه آخرين سوال ها را در بوق و صداي خيابان ها و بلندگوي ترمينال پرسيده ام و هنوز يادم هست كه سوالاتم تمام نشد و شهريار مندني پور گفت: ادامه اش مي دهيم.
آن گفتگو هرگز به سرانجام نرسيد اما بعدها ديدم كه كتاب "ارواح شهرزاد" مندني پور منتشر شد و ديدم كه بيشتر آن حرف ها كه بسيار كمك كردند در اين كتاب آمده درباره داستان نو.

خيلي برام جالبه اما جدا از حرف هاي ارزشمند مندني پور در گفتگوي يك هفته اي كه با او داشتم و تنها 33 صفحه از آن 220 صفحه در كتاب "نسل سوم" منتشر شد اما بعضي چيزها كه ربطي به داستان نويسي هم نداشت و شهريار مي گفت يادم مونده مثل اين موضوع كه وقتي ازش پرسيدم آقاي مندني پور بهت نمياد بچه به اين بزرگي (منظورم دخترش بود) داشته باشيد؟
گفت: من قسم خورده بودم سه كار رو انجام ندم. اول اين كه سيگار نكشم. دوم اين كه سربازي نرم و سوم اين كه زود ازدواج نكنم اما زود ازدواج كردم. نه تنها سربازي نرفتم كه رفتم خط مقدم جبهه و ديگر اين كه سيگار كشيدم.

بايد اعتراف كنم كه "سايه هاي غار"، "هشتمين روز زمين" و "موميا و عسل" كتاب هايي بودند كه باعث شدند با داستان امروز آشنا بشوم. پيش از اين داستان ها من فقط با كارهاي دولت آبادي و درويشيان و ... ارتباط مي گرفتم و وقتي از اين سفر برگشتم تازه داستان هاي گلشيري به من مزه مي داد.
بايد اعتراف كنم آن آرامش حضوري كه من زمان خواندن كتاب هاي مندني پور در آن روزها پيدا كردم هرگز برايم تكرار نشد و شايد به همين دليل هم بود كه اگرچه كارهاي بعدي او را دوست داشتم اما به قوت سه كار اولش نديدم و چقدر دلم تنگ شده ...
كاش از آن سفر عكس داشتم و كاش عكسي با مندني پور داشتم و ... متاسفانه هرگز جز اين يكي دو سال اخير كه براي قابيل و تادانه از اين و آن عكس گرفتم، هرگز از هيچ كدام از نويسندگاني كه باهاشون گفتگو مي كردم عكس نمي گرفتم. حيف!
محمد محمدعلي، اولين داستانم در را در تهران منتشر كرد در مجله آدينه؛ سال 1375 و دومين داستانم را شهريار مندني پور در "عصر پنجشنبه"؛ سال 1380.