ديدار با رضا جولايي

rezajolaei1

آخرين مصاحبه ام را در دفتر كتاب ماه ادبيات و فلسفه انجام دادم، اگر اشتباه نكنم درست آخرين روزهاي سال 82 بود و از آن روز تابه حال ديگر با هيچ نويسنده اي مصاحبه نكرده ام اما چرا اين ها را نوشتم؟ نوشتم كه بنويسم در ادامه اش: با اين حال از فروردين 75 تا اسفند 82 درست 235 گفتگو گرفته ام. نود درصد اين گفتگوها با نويسنده ها بوده و ده درصد باقي با موسيقي دان ها و شاعران و امراي ارتش (مي دانيد كه من دوران سربازي، خبرنگار دايره خبر نيروي زميني ارتش بودم) و از اين 235 گفتگويي كه گرفتم و حوصله ندارم حساب و كتاب كنم كه ماهي چند تا مي شود، 3 گفتگويش با "رضا جولايي" نويسنده و ناشر بوده است.

حسن لطفي شماره اش را داد. پاييز 75 بود. زنگ زدم. پيش از او با محمد محمدعلي و منصور كوشان و اصغر عبداللهي هم تماس گرفته بودم. اولي و دومي را ديده و سومي، شماره بيژن نجدي را داده بود و مانده بود از شماره هايي كه حسن لطفي داده بود به رضا جولايي زنگ بزنم.

رضا جولايي هم شماره فرخنده آقايي و فرشته ساري و ناهيد طباطبايي را داد كه اين ها هم نويسنده هاي خوبي هستند كه ديدار فرخنده آقايي را نوشته ام و به زودي ديدار ساري و طباطبايي را هم خواهم نوشتم.

اما رضا جولايي:
وقتي زنگ زدم نبود. خانمش گفت اين شماره منزل است لطفا به انتشارات زنگ بزنيد. شماره را داد. يادم مي آيد تركيبي از كلمات 2 و 9 بود.
زنگ زدم. نبود.
دوباره زنگ زدم. بود اما گفت دارد مي رود منزل.
گفتم از قزوين آمده ام (كه دروغ مي گفتم و من دانشجو بودم در تهران).
گفت دوستان قزويني چطورند؟
گفتم دست بوس شما.
گفتم مي خواهم با شما مصاحبه بكنم.
گفت لطف مي كنيد.
گفتم امروز مي خواهم بيايم پيش تان.
گفت خب تشريف بياريد.
بعد آدرس داد. "مي آييد تجريش. بلديد؟"
- بله. يك بار كه رفته بود نمايشگاه كتاب، برگشتن آمديم تجريش و ماشين گرفتيم براي پل گيشا.
"بعد از پل تجريش مي آييد ميدان قدس. بعد وارد دزاشيب مي شويد. كمي كه جلو آمديد روبه روي آموزش و پرورش ... نشر جويا"

يادم مي آيد از تلفن عمومي طبقه اول دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران زنگ زده بودم. وقت نهار بود اما رغبت نكردم بروم طرف شانزده آذر و غذاخوري بالاي تالار مولوي. دچار دل ضعفه شدم. اغلب اينطور مي شدم. هنوز هم وقتي قرار است بروم سفر. قرار است بروم ديدار كسي. قرار است داستان جديدي كار كنم و ... دچار دل ضعفه مي شوم.
نرفتم نهار خوري و راه افتادم. نگاه كردم به ساعت ديواري جلوي در. ساعت هنوز يك نشده بود.
آرام آرام رفتم كنار، كنار آقاي فردوسي نشستم و سيگاري روشن كردم. تلخ بود. خيلي تلخ بود. تازه سيگار مي كشيدم. من كه از سيگار كشيدن محسن فرجي متنفر بودم به تازگي براي اين كه بوي سيگار او در خوابگاه برايم عادي شود، گهگاه پس از "كونه كشي" دانه كشي مي كردم.
سيگار را له كردم بين سنگ فرش و سبزه كنار يادبود آقاي فردوسي.
يللي تللي راه افتادم. گفته بود بعد از ناهار. گفته بود بعد از ساعت چهار. گفته بود در خدمتم.
پياده راه افتادم كه شايد بتوانم ناهار بخورم. از در شانزده آذر درآمدم. پايم نرفت طرف غذاخوري. از همان كوچه ادوارد براون رفتم به طرف كارگر.
فرجي را ديدم داشت مي دويد طرف ناهار خوري. گفتم: محسن جان، بخوام برم تجريش بايد از كجا برم؟
گفت سلام. كجا مي ري؟
- پيش رضا جولايي.
فرجي به خوبي جولايي را مي شناخت. چند ماهي نمي شد پشت ويترين يكي از كتابفروشي ها، "سوء قصد به ذات همايوني" جولايي را نشانم داده و گفته بود: جولايي از نويسنده هاي خوب است.
نشنيده بودم اسمش را.
اسم بقيه را هم نشنيده بودم.
براي من نويسنده هاي ايراني يعني صادق هدايت، صادق چوبك، بزرگ علوي، جلال آل احمد، سيمين دانشور، جمال ميرصادقي، احمد محمود، علي اشرف درويشيان و محمود دولت آبادي و نهايت اسمي هم از هوشنگ گلشيري و عباس معروفي و منيرو رواني پور شنيده بودم. بقيه را نمي شناختم.

از كارگر رفتم طرف جمالزاده و سوار اتوبوس هاي تجريش شدم. ساعت شده بود يك و ربع. داغ بود هوا. هنوز پاييز پاييز نشده بود. اتوبوس پر شد و راهي شديم.
آن وقت ها خوابگاهم هنوز زير پل كريمخان (خوابگاه سنايي) بود و فقط در 23 روز اول پس از ثبت نام در مهر 73 را چند روزي در كوي دانشگاه رفته بودم و از اتفاق بزرگراه چمران برايم دلنشين شده بود.

تجريش كه پياده شدم. پرسيدم. جالب اين كه هيچ وقت از پرسيدن ابا نداشتم. هميشه و هر وقت بي اطلاع مي شوم با پرسيدن پر مي شوم.
بعد رسيدم به ميدان قدس. تابلوي دزاشيب را ديدم.
پرسيدم آموزش و پرورش خيلي جلوتره؟
راننده اي گفت سوار شيد بهتره.
سوار شدم و راه افتاد. چند قدم آن طرف تر نگه داشت. يادم مي آيد به خودم گفتم: براي همين يه ذره راه؟

آن وقت خياباني ديدم مثل خيابان مولوي قزوين. درخت هايي ديدم مثل درخت هاي سپه قزوين. بعد شيرواني هايي ديدم مثل راه ري و دباغان قزوين. بعد جوي آبي ديدم مثل راه آهن قزوين و ... كركره نشر جويا پايين بود.

نشستم كنار سكوي خانه اي روبه روي نشر جويا. نشر جويا شمالي خيابان بود و آفتاب خور در آن ساعت روز. خانه اي كه نشسته بودم جنوبي بود و سايه ور. نشستم و نشستم و نشستم و نشستم.
ساعت نمي رود اين وقت ها.
هر ماشيني كه مي ايستاد فكر مي كردم الان مردي پياده مي شود كه رضا جولايي است.
بعد با خودم فكر كردم كاش حداقل قيافه اش را ديده بودم. كاش عكسي از او ديده بودم كه اينقدر دلم تاپ تاپ نكند.
اما هيچ ماشيني، ماشيني نبود كه رضا جولايي در آن باشد.
خيابان خلوت بود و نرم بادكي مي آمد.
مني كه آن روزها در روز دو يا نهايت سه تا سيگار مي كشيدم در آن فاصله سه چهار تا سيگار كشيدم.

هنوز طرح مبهمي از كباب فروشي دزاشيب در آن روز دارم و ...

مرد ايستاد. قفل را باز كرد. كركره را كه خواست بالا ببرد. رفتم جلو و دستم را ديد كه كمكش مي كردم.
- سلام.
- سلام. آقاي عليخاني؟
فقط مجموعه داستان "حکايت سلسله پشت کمانان" را خوانده بودم. قوتش را ديده بودم. با ديدن اسم رمان تازه اش هم اين حس را داشتم كه كسي كه فقط از دوره قاجاريه مي نويسد؟ چه شكلي است؟ آيا خودش از اين تيره و طايفه است؟

همان جا سرپا حرف زديم. همان جا سرپا از بدي فضا گفت. همان جا سرپا از قزويني ها احوال پرسيد. همان جا سرپا گفت با آقايي و طباطبايي و ساري هم گفتگو كنم. همان جا سرپا سوالات من را گرفت كه سر فرصت جواب بدهد و همان جا سرپا كتاب هايش را از قفسه ها برداشت و برايم امضا كرد.

نشر جويا اگر اشتباه نكنم به اندازه كف دستي است نهايت دو متر در سه متر.

اين گفتگو بعدها در سه شماره در هفته نامه ولايت قزوين چاپ شد.

بعد دوباره رفتم سراغش. دفعه بعد كه رفتم ديدم دستگاه كپي هم گذاشته. مي گفت كتابفروشي جواب نمي دهد.
هر بار كه مي رفتم مي ديدم نسبت به دفعه قبل نااميدتر و دلچركين تر از فضاي ادبيات و سانسور و كتاب نخواني هاست.

دفعه دوم سال 81 براي سايت سخن رفتم سراغش. براي اولين بار آدرس منزلش را داد كه هميشه مي شنيدم در نياوران است. يادم مي آيد نزديك يك پمپ بنزين بود و هنوز هم وقتي مي روم طرف دارآباد، مي بينم خانه اي نشسته در كنار پمپ بنزيني كه من وقتي وارد شدم رفتم طبقه زيرزمين و با خانه اي ساده و صميمي روبه رو شدم.

اين گفتگو بهترين گفتگوي من بوده با نويسنده ها. بسيار مسلط بودم در زمان گفتگو. متنش در سايت سخن هست. گفتگوي جدي اي است با يك نويسنده كه اميدوار بودم كاش مي توانستم ده تا گفتگوي اينطوري بگيرم.
همان روز در گفتگو از الموت حرف زديم و از داستان هاي من كه يادم مي آيد "قدم بخير مادربزرگ من بود" رفته ارشاد تا مجوز بگيرد و من از طايفه اي از الموت گفتم كه ديدم چشمان جولايي برق زد و حرف زد و حرف زد و حرف زد و بعد شنيدم كه آن برق بي جهت نبوده.

هميشه بهترين زمان براي ديدن جولايي، رفتن به نشر جويا در نمايشگاه كتاب است كه يا خودش نشسته يا همسر مهربان و تيزهوشش. بسيار زن زرنگي است و به گمانم اين زن، بايد شيدايي هاي جولايي را سامان داده باشد و با دنيا همراهش.

گفتگوي سومم با جولايي هم براي روزنامه جام جم بود كه با عنوان "كوتوله هاي ادبي مي تازند" همان سال 82 چاپ شد و هنوز وقتي فصل جايزه هاي ادبي مي رسد لينك اين گفتگو هم دوباره رو مي شود و دست به دست مي چرخد.

يك بار جولايي تلفني، گفت كه "راستي آقاي عليخاني، آن موضوع الموتي ها كه گفتيد يادتان هست؟"
- بله. برايتان خيلي جالب بود.
- نوشتمش.

اعتراف كنم خوشحال نشدم. موضوعي بود كه خودم درگيرش بودم. چند بار هم نوشته بودمش. اما نمي شد تا اين كه يك داستان از آن سري داستان ها را در مجموعه جديدم "اژدهاكشان" با عنوان "كَل ِكاو" (گاو نر) آورده ام.
محسن فرجي هم اين موضوع را نوشته يك بار، در مجموعه "چوب خط" كه داستان فرجي با تمام زيبايي اش هيچ سنخيتي با اصل اين موضوع در الموت ندارد.

ديروز هفت تير بودم. داشتم مي رفتم انقلاب و بعد نشر نگاه. اما به جاي رفتن به انقلاب رفتم طرف نشر ويستار. بعد يادم افتاد راستي جولايي به زودي در اينجا داستان خواني خواهد داشت.
رفتم داخل. گفتم لااقل خانم حاجي زاده را ببينم و سلامي عرض كنم.
همسر خانم حاجي زاده را شناختم. يك بار ديده بودمش در منزل شان. همان بار كه همراه حسن محمودي رفته بوديم منزل خانم حاجي زاده تا با دكتر خرمي گفتگو كنيم كه نمي دانم آن گفتگو اصلا چه سرنوشتي پيدا كرد.
- اين جلسات داستان خواني شما كي هست؟
- ساعت پنج. الان هم ساعت چنده؟
- پنج دقيقه به پنج.
- خب پس تشريف داشته باشيد.
-
سر پله خانم حاجي زاده را ديدم كه ديدم دقيق دارد نگاه مي كند و به جا نياورده است. گفتم: عليخاني هستم يوسف.
و فوري گفت: سلام . ايرنا چطوره؟
ايرنا حلقه اتصال من و خانم حاجي زاده بوده هميشه در تلفن هاي گهگاهي اين سال ها. ايرنا و خانم حاجي زاده از شاگردان دكتر براهني بوده اند.

رضا جولايي نشسته بود بالا. دمغ بود. اول مكث كردم. آقاي معصومي نافه و بايا، داشت باهاش حرف مي زد. بعد رفتم جلو. بوسيدمش و چند تا عكس با همين موبايل گرفتم كه پانزده روزي خراب بود و تازه درست شده.

قصد نداشتم بمانم. حس خوبي نداشم. فضا سنگين بود. به گمانم دختر آقاي جولايي همراهش بود. اما ماندم چون شنيدم كه داستاني را مي خواند كه همان داستان الموتي اش هست.

حرف زد قبل از داستان. حرف هايي كه من هميشه دوست داشته ام و مي ستايمش وقتي به صراحت مي گويد پسمدرنيسم پدر ادبيات ما را درآورد و شعر ما را منحرف كرد.
حرف هايش هميشه برايم دلنشين بوده. اين سال ها صدايش را بيشتر تلفني شنيده ام و براي همين صدايش آرامم كرده با تمام عصبي بودن صاحبش.

داستان را خواند. به قول يكي از حاضران، "نويسنده اي چون جولايي چرا اينقدر بي توجه است به كلمات؟ " با اين حال برايم شگفت آور بود كه او با شنيدن چند جمله از من درباره الموت، چنين خوب تخيل كرده و داستاني نوشته كه با آن كه هيچ ربطي به الموت و آن طايفه ندارد اما داستاني است چنين نيرومند و استخوان دار.

جولايي را دوست دارم چون او، همه را دوست دارد.

rezajolaei2

rezajolaei