ديدار با احمد محمود

عشق ديدن نويسنده ها كشته بود من را. وقتي شروع كردم به زنگ زدن ها، اول از همه شماره محمود دولت آبادي را گير آوردم و بعد رضا براهني و هوشنگ گلشيري و احمد محمود و سيمين دانشور.
دولت آبادي گفت همان "ما نيز مردمي هستيم" برايم كافي است؛ هرچه حرف داشتم گفته ام.
رضا براهني سوال ها را پذيرفت ، دو سه بار هم تلفني باهاش حرف زدم اما بعد از ايران رفت.
هوشنگ گلشيري گفت: اگه خيلي مردي، داستان هام رو نقد كن. مصاحبه پيشكشت.
سيمين دانشور هر بار چيزي گفت كه يك بار در ديداري، حرف هايش را نوشته ام.
اما احمد محمود آرام بود. يك بار گفت. اهل مصاحبه نيست. بعد باز دوباره زنگ زدم، گفت:‌ حرفي براي گفتن ندارم. باز زنگ زدم. گفت: در "حكايت حال"‌ حرف هايم را گفته ام.

گذشت تا وقتي دوره "آدينه" با سردبيري "منصور كوشان" (تابستان و پاييز 77) شروع شد. كوشان يك روز گفت: برو با احمد محمود گفتگو كن!
گفتم: گفتگو نمي كند.
خنديد و چيزي نگفت.
آن روزها ليسانسم را گرفته و برگشته بودم قزوين. آماده شده بودم بروم سربازي. فقط هفته اي دو روز مي آمدم تهران كه معرفي كتاب ماه بعد را آماده كنم كه آن روزها معرفي كتاب آدينه دستم بود، گفت:‌ شماره اش را داري؟
- كي رو؟
- احمد محمود.
- ولي آقاي كوشان، محمود اهل گفتگو نيست.
- باهاش حرف زدم. منتظره.

زنگ زدم و احمد محمود آدرس را گفت: نارمك ...
راهي شدم. تا به حال نارمك نرفته بودم. پرسان پرسان رسيدم. هنوز وقت قرارمان نشده بود. توي ميداني سر كوچه نشستم. سيگاري كشيدم و بعد رفتم جلوي در خانه اش. در زدم. خودش در را باز كرد.
وقتي "همسايه ها" را مي خواندم احساس مي كردم چقدر راحت مي شود داستان نوشت. خبري از تكنيك هاي رايج نبود كه مدام سركوفتش را مي شنيدم براي رعايت نكردنش. داستان بود و قصه گويي كه وقتي سرم را لاي كتابش فرو مي بردم مي ديدم صفحه ها همين طور تمام مي شوند و من دارم با آدم ها زندگي مي كنم و مي خوانم شان.
سوال آماده كرده بودم. مانده بودم كه حضوري گفتگو خواهد كرد يا سوال ها را مي گيرد تا سر فرصت گفتگو كند.
اتاق كارش، اتاقي بود دو متر در سه متر. دور و برش دو قفسه كتابخانه بود كه خالي بود از كتاب و تنها مي شد كتاب هاي احمد محمود را ديد و يكي دو تا فرهنگ لغت كه هنوز فرهنگ معين جلد كهنه را در خاطر دارم.
تعجب كرده بودم. منزل هر نويسنده اي مي رفتم پر بود از كتاب، اما احمد محمود انگار كتابي نداشت. داشتم فكر مي كردم آيا كتابخانه ديگري دارد كه تعارف كرد در صندلي كنار ميزش بنشينم.
خودش نشست.
بعد دست برد طرف زنبيل فلاسك چاي و استكان نعلبكي هايي كه داخلش بودند و كنارش گذاشته بود. استكاني برداشت. برايم چاي ريخت.
داشتم قند را توي دهنم مزه مزه مي كردم كه ديدم سيگاري را با قيچي دو تا كرد. گفتم:
شنيده ام دكتر قدغن كرده سيگار كشيدن تان را.
خنديد و گفت: يك دانه در روز مجازم.
بعد نصفه سيگار را روشن كرد.
روي ميزش، مدادهاي تيز بود و پاك كن و كاغذهاي سفيد.
- هميشه مي نويسيد؟
- كار ديگه اي بلد نيستم.
چاي ام تمام شده بود. دوباره چاي ريخت در استكانم.
- آقاي كوشان سلام رساندند.
- سلامت باشند. راستي گفتند كه همزمان با كارگري در بازار قزوين، درس خوانده ايد؟‌ درسته؟
حس خوبي داشتم. برايش تعريف كردم. يعني خودش خواست كه بگويم؛ از ميلك و مهاجرت و بعد كارگري در بازار قزوين و آن وقت درس خواندن در دانشگاه تهران و بعد ...
- حالا هم سرباز هستيد؟
- بله. شما كه همه چيز را مي دانيد.
نصفه دوم سيگار را برداشته بود و روشن نمي كرد.
- سر دكتر كلاه مي گذاريد؟
- بله ديگه. گفته يك دانه در روز.
- ولي شما دوتايش كرديد.
بعد نگاه كردم به رديف كتاب هايش.
باز چاي ريخت.
بعد فكر كردم همه چيز اين جا مستقل است. اصلا يادم نمي آيد در تمام آن يك ساعت يك بار هم از اتاق بيرون رفته باشد. انگار اتاق ديگري نبود. كس ديگري را نديدم صدايش كند. تلفن در اين مدت به صدا درنيامد.
گفتم: حضوري گفتگو كنيم يا سوال بگذارم برايتان؟
- گفتگو را رها كن. دوست داشتم خودت بيايي اينجا.
- اما آخه آقاي كوشان از من گفتگو مي خواهد.
- بگو از همان "حكايت حال"‌ يك بخش را كار كند.
گيج مانده بودم.
حرفي نداشتم بگويم.
گفت: داستان هايت را دفعه بعد بياور اينجا.
بعد دوباره چاي ريخت.
بعد من ديگر نرفتم.
بعد ديگر سربازي بودم.
بعد فقط گاهي مي شنيدم كه مهدي مي رود پيشش. مهدي بعد هم كه رفت اهواز، با احمد محمود نامه نگاري اش را ادامه داد. بارها ازش خواستم نامه ها را منتشر كند در وبلاگش.

الان هم كه آمدم اينجا، نمي دانم چرا هوس كردم همين ديدار اندك را بنويسم، از مردي كه نوشتن زندگي اش بود و اهل هيچ ادا و اطواري نبود.
همين.