معرفی کتاب زاهو در «جی مگ»

zahoo gbookmag

«زاهو» تازه‌ترین رمان یوسف علیخانی در ادامه‌ی مسیر آثاری چون بیوه‌کشی و خاما، نشانه‌های آشنای این نویسنده را با خود به همراه دارد. لوکیشن آشنای آثار علیخانی در «زاهو» نیز برساخته شده است: روستای میلک که با توجه به مخرج مشترکی که در آثار این نویسنده برقرار کرده، صاحب هویتی مستقل نیز شده است. میلک چند خانوار را در خود سکونت داده، روستائیانی که گویی در جغرافیای خود حل شده‌اند و از پیچیدگی‌های جهان خارج از این مکانِ ایزوله به دورند، اما این لزوماً به این معنا نیست که رخدادهای دراماتیک بر سر راه آنان قرار نمی‌گیرد.

به فراخور تأثیر جغرافیای ایزوله، زندگی انسان‌های ساکن در این مکان‌ هم گویی بر حسب یک سرنوشت مقدرشده با خرافه و وهم گره خورده‌اند.

کتاب، با نقل‌قولی از ابن‌یامین مناچالی آغاز می‌شود: خیالات، اسبی است که همه صاحبش هستند، بعضی با آن تا سرزمینِ آب‌ها می‌تازند و بعضی دربندش می‌کنند به آویزی.

از همینجا می‌توان به نقش عنصر «خیال»” در این رمان پی برد. فضاها و توصیفات آغشته از تصویرهایی‌اند که با تخیل ناب نویسنده همراه شده‌اند و درعین‌حال همچون پازلی عناصر غنی برساخته از خیال‌پردازی بر روی هم قرار گرفته و ساختمان کلی اثر را ساخته‌اند.

«زاهو» در یک بازه زمانی پنج ساله نوشته شده و منعکس‌کننده‌ی تلاش نویسنده برای ساختاربندی اثرش در مقاطع زمانی گوناگون است. مقاطعی که زمستان ۱۳۹۶، بهار و تابستان و زمستان ۱۳۹۷، بهار و پاییز ۱۳۹۸، زمستان ۱۳۹۹ و پاییز ۱۴۰۰ را در برمی‌گیرد.

علیخانی که خودش متولد سال ۱۳۵۴ در روستایِ میلکِ رودبار و الموت است، در اثرش از عبارات و اصطلاحات محلی نیز بهره برده است و برای آشنا شدن مخاطبان رمانش با این لغات و اصطلاحات، در پایان کتاب، یک فرهنگ کوتاه لغات دیلمی نیز آورده است.

علیخانی که پیش‌تر در بیوه‌کشی و خاما هم نشان داده هنر قصه‌گویی را به‌خوبی بلد است، در «زاهو» نیز با خلق فضایی پرکشش و خواندنی، مخاطب اثر را تا پایان همراه می‌کند و این ویژگیِ قلمیِ یکی از فعال‌ترین و کاربلدترین نویسندگان معاصر ادبیات ماست.

قسمتی از کتاب زاهو نوشته‌ی یوسف علیخانی:

مُلا عابد، ناهار را خورده‌نخورده، خودش بلند شد و برای خودش چایی ریخت و نشست و خورد و همان‌جا کنار پنجره‌ی اتاق خوابید.

تعجب کردم که برای من چایی نریخت، اما به روی خودم نیاوردم و عقب کشیدم. ناهار کوکوسبزی بود و هنوز توی دهانم مزه‌مزه‌اش می‌کردم که خندان سفره را جمع کرد.

دید مُلا رفت و برای خودش چایی ریخت و تعارف نزد و خورد و خوابید، نگاهی به من کرد و گفت: عادت بداری چاییِ بعد ناهار؟

عادت که نداشتم. ننه همیشه بعدِ غذا می‌گفت:

-امان بدهید شکم‌تان نفسی بکشد و بعد داغ‌آب بریزید توی‌اش.

آقا همیشه می‌خندید که «حال نداری چایی بریزی، یک چیز دیگه است.»

خندان همان‌طور که توی یک سینی یک‌نفره، استکان کمر باریکِ چایی و نعلبکی را می‌آورد و مراقب بود لب‌پَر نزند گفت:

-من هم جای تو باشم، با خوردنِ مُلا، هوس بکردم.

خندیدم. نگاه کردم به مُلا. جوری خوابیده بود که پیدا بود خواب به خواب شده است. خندان، پلی به نگاهم به مُلا زد و گفت:

-تا سرش ره بذاره، برود.

نمی‌دانم چرا دوست داشتم خندان برای خودش هم چایی بریزد و بیاید کنارم بنشیند و با هم چایی بخوریم.

آفتاب کم‌رمق پاییز از پنجره افتاده بود روی مُلا. گفتم:

-سردش نشه!

خندان رفت و چادرشبی را از روی رختخواب‌ها برداشت و آورد و انداخت سرِ پدرش. پرسیدم: شما چایی نخورین؟

چیزی نگفت. رفت پارچه‌ی گلدوزی‌اش را برداشت و آورد و تکیه داد به دیوارِ کاهگلی و شروع کرد به سوزن زدن.

پرنده‌ی نگاهم بال زد از پارچه‌ی گلدوزی‌اش به گلدوزی‌های تاقچه‌ها. خیلی دوست داشتم ببینم این‌بار چه نقشی می‌زند. گفتم:

-دخترعموهام گلدوزی بکردند.

فکر کردم با گفتنِ این جمله، به حرف بیفتد. پوزخندی زد و سوزن زد و حتی نگاهم نکرد.

دوباره نگاه چرخاندم به گلدوزی‌هایش توی تاقچه‌ها. چایی را ریختم توی نعلبکی، یک هورت که خوردم، دیدم خُنک شده، برش گرداندم توی استکان و با استکان سر کشیدم.

توی همه‌شان یک بوته پر از گل بود و پرنده‌ای. پرنده‌اش اما مثالِ پرنده‌های مه‌لقا و خواهرهایش نبود. مه‌لقا و خواهرهایش همیشه ملخ و بلبل می‌کشیدند و زیرش می‌نوشتند: «من نمانم روزگار، خطم بماند یادگار.» یک‌بار شوخی‌جدی از مه‌لقا پرسیدم: سواد بداری مگه؟

خیلی جدی جواب داد: نه! فقط تو بداری!

توی دلم گفتم خب وقتی آقا به ما دو خط خواندن و نوشتن را یاد داده، لابد عمو خانعلی هم به دخترهایش یاد داده که این‌‌ها را نوشته‌اند روی پارچه‌ها. مه‌لقا اما حسرت‌بار گفته بود: کاش تو یادم بدهی.

-یعنی بلد نیستین؟

-نه.

-پس این که می‌نویسین؟

-این ره از روی یه سرمشقی یاد بگرفتیم.

گلدوزی‌های خندان اما هیچ نوشته‌ای نداشت. فقط یک بوته‌ی گل بود با یک کلاغ و یک درخت و یک خانه. هربار این کلاغ، یک جای درخت نشسته بود.

رفته بود توی حالِ خودش و دلم نمی‌آمد بیرونش بیاورم. اولش فکر کردم حواسش به من هست اما وقتی هرچی از روی بوته‌های گلش پریدم و نگاه چرخاندم به پارچه‌ی سفیدی که روی پاهایش پهن شده بود و لابد بوته‌ی دیگری پر از گل می‌شد و نگاهم نکرد، مطمئن شدم فقط سوزنش را می‌بیند و پارچه را.

پایم خواب رفته بود. تکانش دادم. با دستم انگشت‌های پای راستم را خاراندم که خوابش بپرد. سرش را از روی پارچه برداشت و بدون اینکه چیزی بپرسد بلند شد و رفت.

یک‌راست رفت سرِ رختخواب‌ها و چادر شب روی‌شان را کنار زد و متکا و لحافی آورد.

-حواسم نبود عادت بداری بخوابی!

خواستم بگویم: عادت ندارم. که نمی‌دانم چرا خمیازه بهم اجازه نداد و خندید. فقط توانستم بگویم: سرد نیست.

مُلا عابد جوری خوابیده بود که آدم اگر هفت‌ شبانه‌روز سیرخواب هم شده باشد، باز خواب می‌رفت توی سرِ آدم و می‌بردش به هفت پادشاه.

خجالت می‌کشیدم دراز بکشم. متکا را گذاشت کنارم و لحاف را پهن کرد.

دراز کشیدم. تا گرمای لحاف نشست به جانم، یک چیزی در من بیدار شد و خواب از سرم پرید.

جی مگ