خاما! نام آشنای این روزهای اهالی آموت. کتابی که شروعش با اظهار مردانگی و غیرت قوم کرد است که آن را انگار در تمام موجودات سرزمین کرد میتوان دید، از خروسی که بالای پرچین میماند تا مرغها به لانه بروند، تا درختانی که انگار از روی تعصب دریاچه سفید و مقدس آغگل را دربرگرفتهاند. چندی از شروع داستان نمیگذرد که جنگ سایه سرد و سنگین خود را بر سر این سرزمین میاندازد و بعد هم اسارت و تبعید و دوری از وطن...
نام آشنای این داستان خاماست، که در فصل اول مظهر عشق زمینی است و پس از اسارت خانواده خلیل، انگار میشود مرهمی که خلیل دلتنگی آغگل و دریاچهاش را با آن التیام میبخشد.
در جایی از رمان خلیل میگوید: خاما فقط خامای من بود. شاید اگر سطحی به داستان نگاه کنیم، نتیجه بگیریم خلیل، همان دختری که چند سال از او بزرگتر بود را فقط و فقط برای خودش میخواهد. اما شاید هم بتوان گفت که خلیل میخواهد به مخاطب نشان دهد عشق و دلتنگی نسبت به وطن آتشی است که در دل هیچکس به اندازه خلیل شعله ور نبوده است و خاما از اینجای داستان به بعد دیگر فقط در عشق به یک انسان خلاصه نمیشود.
چندین سال بعد، انگار که از روی اجبار خلیل با قدم بخیر ازدواج میکند، زنی که به نظر من نقطه مقابل خلیل است. خلیل با خیالاتش زنده است و حرف هایش را در سکوت میزند. خلیل از آن دسته آدمهایی است که در خیالش دنیایی را میسازد که میخواهد و در آن دنیا زندگی میکند. اما قدم بخیر مثل بعضی آدمهای امروزی است که شاید اصلا لفظ ماشین برایشان مناسبتر باشد. آدمهایی که فقط از روی منطق برنامهریزی شدهای رفتار میکنند وخیالات را اشتباه تفکر آدمی و انتخابهای ناشی از آن را گمراهی میدانند.
و در آخر خاما کتابی بود که چند روزی را با آن زندگی کردم، حالا نواحی غرب کشورم را جور دیگری دوست دارم انگار که غرب نقشه ایران برایم رنگارنگ است به رنگ لباس های شیرزنان کرد میهنم.
07 خرداد 1397