خاما از نگاه خوانندگان / نیلوفر شعبانی

خاما از آغگل شروع شد.

از نی زارها و دریاچه مقدسش. از روزهای خوشرنگ. از ارامش قبل از طوفان. از خیالات خوش پسرک ده ساله‌ای که خاما را روایت می‌کند:خلیل. خلیلی که دلباخته خاماست.

خامایی که بزرگ تر از خلیل است و به قول خواهرِ خلیل، مردی است برای خودش. اما همه ماجرا این نیست. قرار نیست شرح دلداگی این دو را بخوانیم. قرار است در کوچ اجباری، آوارگی‌ها و سختی‌ها با خلیل و باب و دایه و خواهر و برادرهایش همراه شویم.

در دوری خلیل از خامایش،در تنهایی بی‌کسی و روزهای سیاه و سفید، شریک غم‌های خلیل باشیم. شاهد دودلی‌ها و شاید تصمیم‌های اشتباه راوی داستان باشیم.

خاما را که خواندم،با کُردها آشنا شدم.

-کوه و کُرد باهم برادرند.

-کُرد زمانی کُرد است که کنار هم باشد وگرنه کُرد را خُرد بکنی ازش سه‌تا حرف بی مصرف می‌ماند.

خاما را که خواندم سفر کردم با خلیل از آغگل تا ارسباران. تا خانه خدایار و گلدسته. و نشستم پای داستان‌های خدایار.

و غمگین شدم از کوچک شمردن خلیل توسط خانواده.

و تحقیر شدم با شنیدن کلمه یاغی از زبان آن امنیه.

و با خلیل رسیدم به قزوین. این شهرِ ندیده، اکنون رنگ دیگری دارد برایم.

خلیل را در شش روز دنبال کردم. در شش فصل زندگی‌اش. که هرکدامشان با حرکت و رسیدن به جایی جدید آغاز شد. از آغگل تا ارسباران. از ارسباران تا زاغه و ... .

زندگی خلیل را خواندم در راه رسیدن به خامایش.

و گوش سپردم به گفت و گوی خلیل با خامای وجودش.

 

خاما روایت عشق و زندگی‌ست. روایت لحظه‌های آسان و دشوار. حکایت روزمرگی‌های انسان‌ها. داستان تلاش برای رسیدن به خود.

04 خرداد 1397