به بهانه انتشار نخستین رمان یوسف علیخانی
(مجله پنجره)
اواخر سال 88 بود. درست به خطرم مانده باشد زمستان 88 بود. تب و تاب دنیای کتاب با برگزاری نخستین جایزه ادبی جلال آل احمد بیش از هر زمان دیگری ودب و من در مراسم پایانی این جایزه برای نخستین بار دیده بودمش؛ با آن قد بلند و سیبیل های پر پشتش. از لباسش کاپشن بهاری اش یادم مانده و شلوار پارچه ایش. آمد. روی سن. بلخند کمرنگش پر رنگتر نشد. جایزه را گرفت و رفت. تقدیر شده بود انگار.
یک ماهی گذشت تا بر سر سوژه ای روتین که ماه ها و روزهای زیادی امثالش در خبرگزاری بر سر ما خراب می شد چشمم در دفتر تلفن به شماره اش خورد. زنگ زدم. موضوعم را گفتم. به جای جوابم شوع کرد به گفتن حرف هایی که تا قبلش نشنیده بودم. داستان روزنامه نگار و نویسنده ای که یازده ماه کنار خانه نشست و کسی صدا نکرد که فلانی تو که فلان مصاحبه هایت جذاب بود و فلان پژوهشت دلنشین و یا فلان ترجمه هایت از زبان عربی مشتری خوبی داشت و صفحه های ادبی روزنامه صدا و سیما را جان تازه داده بودی. کجایی. گفت که سکه ها را فروخته و خرج زندگی کرده و البته به فکر کاری کوچک نیز هست. آن روز از آن گفتگو مصاحبه ای نصیب من نشد اما دوستی من و یوسف شکل گرفت.