نگاهي به «بیوهکشی» نوشتهی یوسف علیخانی
نویسنده با استفاده از سنت «بیوهکُشی»، توانسته رمانی خلق کند و جامعه و مردمی را به تصویر بکشد که خاستگاه همهی ما مخاطبان امروزی است.
رمان ِ رئالیستی «بیوهکشی» زندگی واقعی مردم روستایی است، آنچه در این رمان سورئالیستی است، نگاه شخصیتهای رمان به واقعیت ِ زندگی است. در واقع نگاه ِ مردم روستایی یا همان انسان ابتدایی به ماجراها، نگاهی سورئالیستی است. انسان ابتدایی و روستاییان، مسائل و مشکلات زندگی خود را آن طور که میفهمند، بیان و حل و فصل میکند و نه آنگونه که در واقعیت وجود دارد و نه آنگونه که ما میفهمیم و حل میکنیم. به همین دلیل متاسفانه نگاه ِ علی و معلولی و منطقی، نمیتواند با فضای قصههای مردم ابتدایی و بومی یا همان روستایی ارتباط برقرار کند. تاسف به این دلیل که با نشناختن آن فضا، نخواهیم توانست فضای خود را بشناسیم. ذهن ِ ارزشگذاری شده، خود را مدرن و مردم ابتدایی و روستایی را وحشی مینامد. انسان مدرن را میتوان انسان ِ بیمار نیز نامید که بیراهه میرود و خود را باخته و نشناخته است. انسان ابتدایی و روستایی، اگر خود را نشناخته باشد، حداقل جایگاهش را گم نکرده است و میداند جایگاهش کجاست و تحت سلطه طبیعت قرار دارد ولی انسان مدرن، تصور میکند مسلط بر طبیعت است و توانمند.
اگر نوع ِ انسان را پیکرهای مانند فرد انسانی در نظر بگیریم، تکوین و تکامل نوع انسان، بسیار شبیه رشد فردی انسان است. از آغاز حیات در روی زمین تا قدم گذاشتن روی کره خاکی را دوران چنین نوع انسان بنامیم و دورانی که انسان خود را بیپناه، بیمسکن و بیزبان روی زمین یافت، دوران نوزادیاش بدانیم و مادر این نوزاد یعنی طبیعت، بسیار طبیعی، تربیت کودک را به خود او سپرد و هیچ چیز را آماده به او نداد. این کودک توانست با چالشهای بسیار و طاقتفرسا و پرهزینه از دل مادر بیرون بکشد و بیاموزد. هنوز هم چنین میکند، خطا میکند و تاوان میإهد. اگر نژادهای متفاوت آدمی را کودکان شیر به شیر این مادر بدانیم، بعضی از آنها هنوز کودکاند و بعضی در سن بلوغ هستند ولی هیچکدام بالغ نشدهاند و این مادر، نظارهگر کودکان خود استتا ببیند چه میکنند با خود و با مادر.
اما بیوهکشی:
الف: رفتار تکتک شخصیتهای رمان، توجیهپذیر و منطقی است و از دید روانشناختی، تعمقبرانگیز.
خوابیدهخانم: شخصیت اصلی رمان که تنها فرزند یک خانواده روستایی ِ تقریبا مرفه است و تنهابودنش نیز توجیهپذیر. در دورانی زندگی میکند که مهاجرت خانوادهها و جوانان روستایی برای یافتن ِ کار به شهر، کمکم آغاز شده و این مهاجرتها، باعث سخت شدن شرایط برای ازدواج دختران شده است. در چنین شرایطی، ازدواج توام با عشق محال است است اما خوابیدهخانم به این محال دست یافته و به ازدواجی توام با عشق رسیده است. پایداری این خوشبختی ولی از طرف «اژدر» (پسرخالهاش که آوارهی شهر و روستاست و بسیار خودخواهانه، عاشق خوابیدهخانم است) دایما تهدید میشود. این نگرانی همراه با ذهنیتی که با قصه و باورهای «ننهگل» شکل گرفته و عمیقتر از آن از شخصیت جادویی «پیلآقا» تاثیر گرفته، طبیعی است چنین خوابهایی ببیند و ترس از تعبیر شدن خوابهایش، او را دچار چنان اضطرابی کند که حس بویاییاش مختل شود.
ننهگل: مادر ِ خوابیدهخانم که زبانی نیش دار دارد و بداخلاق است و از زمین و زمان شاکی. صد البته طبیعی است زنی که باور دارد تمام ارزش انسانیاش به باروری آن هم از جنس مذکر متکی است. زنی که به زور خوابیدن 9 ماهه توانسته یک دختر بهدنیا بیاورد، خود را بیارزش میبیند در مقابل شوهرش را عمیقا دوست دارد که او را ترک نکرده و یا زن دیگری نیاورده است. او را بسیار ارزشمند میداند اما اقرار به ارزشمندی شوهر یعنی پذیرش بیلیاقتی و بیارزشی خودش. ننهگل عصبانی است و دچار دوگانگی. دنبال مقصر است ولی پیدا نمیکند. خود را مقصر بداند؟ آخر چطور خود را مقصر بداند؟ آیا شوهرش را مقصر بداند؟ نه! او که کمال لطف را دارد. دخترش خوابیدهخانم مقصر است؟ نه! قشنگخانم مقصر است که پسرزاست و پسران زیادی را سهم خود کرده و ننهگل، حتی از داشتن یک پسر بینصیب مانده؟ خدا مقصر است؟ استغفرالله ربی و التوبه ...
پیلآقا: پدر خوابیدهخانم. به خاطر نداشتن پسری که بتواند نامش را ماندگار کند، میخواهد خود را نامی کند. به معنویات روی آورده و به سه کتابش: عزیز و نگار، تعبیر خواب حضرت یوسف و کتاب روضهالشهدا. ولی آدم باهوشی به نظر میرسد و بیش از آنکه از کتابها یاد بگیرد، از زندگی میآموزد. مسائل عمیقی از ذهنش عبور میکند، آنجا که میگوید: «میلکی و غیرمیلکی ندارد زن! زبان، آدم ره غریبه و آشنا بکنه که همزبانیم ...» یاد جملهی هایدگر میافتم که میگوید: «زبان، خانهی هستی است» براستی هم هستی و وجود آدمی به زبان است که بیان میشود و موجودیت پیدا میکند. پس همزبان بودن در واقعی یعنی همخانه بودن و غریب بودن یعنی در جایی باشی که زبان ِ تو را نفهمند. پیلآقا نیز به نوعی دوگانگی حس میکند و نمیتواند بین باورهایش آشتی بدهد. از یک طرف جملات بسیار فیلسوفانه از دهانش جاری میشود و از طرفی عمیقتر از ننهگل به همان «هپرته»ها باور دارد.
خانواده حضرتقلی: این خانواده از نظر ساختار اجتماعی و اقتصادی به دورهی ابتداییتری متعلق هستند، یعنی گالش (چوپان) هستند. چوپانی و کوچنشینی، رو به زوال است ولی میلکیان، نماینده دورهی پیشرفتهتر یعنی یکجانشینی و کشاورزی. پیلآقا هم بزرگ میلکیها. در جایی از زبان ننهگل میشنویم که میگوید: «قباحت بداره به خداوندی ِ خدا! از کی تا حالا نوکرجماعت، خواهان دختر ِآقاجماعت بشده؟ ها؟» قشنگخانم، مادر این خانواده که صاحب هفت پسر است، در مقابل زن ارباب احساس حقارت نمیکند. زن عاقلی است و موقعیت خود را خوب میشناسد و طعنههای ننهگل را به دل نمیگیرد و به راحتی از آنها میگذرد و مدیریت خانواده، در ظاهر به دست حضرتقلی است ولی در واقع مانند دورهی ماقبل دورهچوپانی یعنی مادرسالاری، به عهدهی قشنگخانم است.
اژدر: نماینده قشر لمپنهای جامعه است. تنبل، بیمسوولیت، بسیار کینهتوز، خودخواه و فراموش شده. از طرفی جامعه حتی با وجود انجام هفت قتل، کسی به حضورش پی نمیبرد.
رویدادهای رمان:
الف: ازدواج خوابیدهخانم با هفت برادر.
در واقعیت زندگی امروز، ازدواج یک زن با هفت برادر، غیرمنطقی و غیرممکن به نظر میآید اما فضای رمان از چنان استخوانبندی محکمی برخوردار است که مخاطب به راحتی میپذیرد و بنا به دلایلی کاملا منطقی است.
خوابیدهخانم در یک خانواده کوچک، تکفرزند است. طایفه بزرگی یا ندارد یا مهاجرت کردهاند، فقط خالهای دارد که خوابیدهخانم بهخاطر تنفر از پسرخاله، نمیخواهد ارتباط زیادی با آنها داشته باشد.
پیلآقا، خانهخواه ِ حضرتقلی است. خانواده حضرتقلی برای گالشی (چوپانی) گوسفندان ِ پیلآقا و دیگر روستاییان به میلک آمدهاند و پیلآقا، آنها را اسکان داده است یعنی این خانواده از نظر اقتصادی، کاملا به پیلآقا وابسته هستند و بعد از مرگ پیلآقا و ننهگل، به خوابیدهخانم وابسته میشوند که وارث دارایی پدری است.
قشنگخانم و حضرتقلی، هرچقدر هم آرزوی داشتن عروسی جز خوابیدهخانم داشته باشند، شرایط اقتصادی به آنها اجازه نمیدهد که خوابیدهخانم را رها کنند. بدون ازدواج هم ارتباط آنها غیرشرعی و غیرمنطقی است. مرگ پسران چنان پشت سر هم اتفاق میافتد که به آنان مجالی نمیدهد تا خودشان را جمع و جور کنند و به استقلال اقتصادی برسند. بارها در متن رمان، از زبان حضرتقلی میشنویم که از خوابیدهخانم میخواهد تا چتر ِحمایتش را از سر بچههایش برندارد. خوابیدهخانم هم میلی به این ازدواجها ندارد اما مستاصل است. چارهای جز این ندارد. اگر به آنها تکیه نکند، چه کسی زمینها و چارپایان او را جمع و جور کند؟ ازدواج کند؟ دختران جوان روستا امکان ازدواج ندارند و از دست خوابیدهخانم هم شاکیاند که چند پسری را هم که به میمنت گالشی، به این روستا آمدهاند، به روی خود کشیده. زنان روستا هم با نگاه ماورایی، دچار ترس شدهاند که نکند شوهرانشان را نیز صاحب شود. خوابیدهخانم از طرفی از تهدیدها و سماجتهای اژدر میترسد و به همین دلیل، تن به خواستهی حضرتقلی میدهد. شرایطی است که پسرها هم چارهای ندارند یا راه حل سادهتری برایشان نیست. عزیز هم که نمیخواست تن به این سرنوشت بدهد، بدشانسی میآورد و ناچار میشود به میلک برگردد. در آخر میبینیم که کوچک تنها مانده است. هیچ پناهی ندارد و مجبور است کنار خوابیدهخانم بماند و خوابیدهخانم نیز نمیتواند رهایش بکند و بالاخره کوچک دچار اختلال عصبی و سردردهای عجیب و غریب شده است.
ب: افشا نشدن هفت قتل در مدت هفده سال
تاریخ و فرهنگ مدفون شده در زبان، باورها و قصهها، گاهی از زبان فرزند همان فرهنگ که در این رمان، پیلآقا است، به بیرون جاری میشود. از قدیمیترین باور که به «شب» سلام میکند و میگوید: «ای آرامشدهنده هر روز روندهای! ما را به صبح برسان!» تا به این گفته که «زبان، آدم ره غریبه و آشنا بکنه هم همزبانیم». فرزند ِ انتخاب شده ی همین فرهنگ، بعد از خاکسپاری ِنمادین «بزرگ» به منبر میرود و با بیان تمثیلی خود مساله را ماوراء طبیعی کرده و ذهنها را به جایی سوق میدهد که «اژدر» ناپیدا را ناپیداتر میکند. چرا ناپیدا؟ نه اینکه اژدر حضور ندارد، حضور دارد ولی حضورش مطرح نیست. در کل رمان، نگاه هیچکس روی او مکث نمیکند جز خوابیدهخانم که اژدر، خود را به رخ او میکشد و ننهگل که خود اژدر را نمیبیند بلکه رابطهاش با اژدر مهم است که بچهی خواهرش هست و با ازدواج او با خوابیده، ننهگل میتواند مالکیت دخترش را هم حفظ کند و به خانوادهی دیگری تحویل ندهد و پیلآقا نیز کسی است که دودوزدنهای شیطانی چشمان اژدر را دیده، اما فهم قصهها و باورهای تمثیلی برای مردم و برای خود او دشوار است و همین بیان تمثیلی و نگاه ماورایی مردم، حفاظ محکمی برای شیطنتهای مکرر و جزیتر شدن اژدر میشود و ذهن هیچکس در پی یافتن علت زمینی نیست و هیچکس از اژدرمار، شدیدمار و اژدرچسمه و هو کشیده شدن مالان و برادران، به ژاندارمری شکایت نمیبرد و مصیبتهای پیدرپی به خوابیدهخانم هم مجال نمیدهد به خود بیاید و حرکتی کند. ولی وقتی میشنود پایان این مصیبتها، دختر ِ باکرهای را از او طلب میکند، برای حفظ جان دخترش (در واقع همهی هستیاش) دیوانهوار به بطن خطر میرود و با اژدر واقعی روبرو میشود.
اما چند اشتباه نویسنده:
پیلآقا گفت: حرفهاشان ره بزدن امشو هم بیایند و بزرگ و تو گپ بزنین. حرفتان که یکی شد، صیغهای بخوانیم و جهازت جمع بشود تا بعد محصولچین، جشنتان راه بیفته.» (صفحه 99 سطر 11)
در آن فرهنگ و فضا، گپ زدن دختر و پسر و یکیشدن حرفشان معنا ندارد. بزرگترها تصمیم میگرفتن و تمام میشد.
ننهگل زیر کرسی، نیمهخواب نیمهبیدار بود. خوابیده، زیر سرش را گرفت و بلندش کرد: «زخمبستر بگیری ننه! اینقدر نخواب!» (صفحه 213 سطر 8)
کلمهی «زخم بستر» یک کلمه پزشکی امروزی است و گذاشتن این جمله در دهان خوابیدهخانم، اشتباه است.
در پایان:
رمان «بیوهکشی» را میشود از منظرهای متفاوت بررسی کرد. بستگی به نگاه ِ خواننده دارد. نگاهم در این یادداشت، رئالیستی بود و بیشتر از این زوایه نگاه کردم که آیا فرض چنین موضوعی در واقعیت، اتفاق بیفتد، توجیهپذیر هست یا نه؟ البته توجیهناپذیری هم صدمهای به ساخت آن نمیزند چون رمان است و خیال ِ نویسنده.
خواندن این رمان را به مخاطبانی که نگاه اسطورهای، مردمشناسانه، جامعهشناسانه، روانشناسانه، زبانشناسانه و فمینیستی دارند، توصیه میکنم.
همه کسانی که لذت کتابخواندن را چشیدهاند، طبیعی است که از قصهی «بیوهکشی» لذت خواهند برد.