داستان هاي ميلک / حسن لطفي

"قدم بخير مادربزرگ من بود" اولين مجموعه داستان " يوسف عليخاني" است که زمستان سال گذشته در 104 صفحه توسط نشر افق به چاپ رسده است. يوسف عليخاني سال ها است که مي نويسد. دو کتاب ديگر هم دارد که اگرچه داستان نيستند اما نشان از دل مشغولي او به ادبيات داستاني دارد. کتاب " نسل سوم" او که در سال 1380 توسط نشر مرکز منتشر شده حاصل گفتگوهاي طولاني وي با نويسندگاني است که در نسل سوم ادبيات داستان ايران اسم و رسمي دارند. يوسف عليخاني در اين کتاب با سوال هايش در پي پاسخ به اين سوال است که داستان چيست و نويسندگان مختلف چگونه داستان مي نويسند. کتاب ديگراو " عزيز و نگار" بازخواني يک داستان عاميانه است که سال 1381 توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسيده است.

هر دو کتاب در نوع خود قابل توجه اند. اما تصور من از نويسنده اي به نام " يوسف عليخاني" اين است که او طي سال هاي مختلف نوشتن هميشه نهايت را در داستان نويسي دنبال مي کرده است. وي که متولد 1354 " ميلک" است ( ميلک را خوب به خاطر بسپاريد چون در ادامه از آن بيشتر خواهيم گفت) در رشته زبان و ادبيات عرب تحصيل کرده و شايد همين باعث شده تا ادبيات عرب را خوب بشناسد و از آن در ترجمه هايش بهره ببرد. ( مدتي هم با استفاده از اطلاعاتش در اين زمينه مترجمه روزنامه انتخاب بود). يوسف عليخاني بيشتر از يک دهه است که مي نويسد ( منظورم داستان است) و طي اين سال ها برخي از داستان هايش را در نشرياتي همچون آدينه، عصرپنجشنبه، پيام شمال، ادبيات داستاني، ولايت و حديث قزوين و... به چاپ رسانده است. سخت کوش است ( شايد اين يکي براي من مهم باشد که اين خصوصيت يوسف را هميشه ستوده ام و مي دانم هيچ شباهتي به حضرت يوسف ندارد تا به برادران اجتماعي اش فرصت بدهد او را در چاه بيندازند و... ). در حال حاضر نيز در بخش ادبيات روزنامه اي قلم مي زند که در رديف پرتيراژترين روزنامه هاي کشور است و نامش جام جم است ( بگذريم از آن که بسياري از روشنفکران کشور چندان تمايلي به اين روزنامه ندارند و... ) اما هيچکدام از اين چيزها که گفتم نتوانسته " يوسف عليخاني" را نويسنده بدي بکند. کافي بود سال ها فعاليت در عرصه مطبوعات قلم و ذهن " يوسف" را به ژورنالسيم نزديک کند يا ترجمه و گفتگو با اين و آن " يوسف " را زير بليط فلان و بهمان نويسنده ببرد و... اين اتفاق نيفتاده و از اين نظر کسي مثل من که هميشه دوست داشته جوان قد بلند و محبوب سال ها پيش بتواند امروزه در ادبيات ايران به قد خودش باشد، خرسند است.
دوازده داستان " يوسف عليخاني" در مجموعه " قدم بخير مادربزرگ من بود" اگرچه ارزشي يکسان ( حداقل از نظرمن) ندارند اما با اشتراکاتشان بوي " يوسف عليخاني" و زادگاهش را مي دهند. مني که سال ها پيش با خواندن داستان هاي قدرتمند فاکنر به ولايت " يوکنا پاتوفا" رفته بودم و با صد سال تنهايي " ماکوندو" را شناخته بودم و در جلسات مختلف از آن ها مثال زده بودم ( چرا که معتقدم مارکز، فاکنر، ساعدي و بسياري از بزرگان ادبيات داساني زيستگاه پيراموني خود را درست شناخته و سپس از بهره از تخيل خود دنيايي ساخته اند که هم زيستگاه آنها است و هم جاي ديگري) حالا با خواندن اولين مجموعه داستان يوسف عليخاني " ميلک" را مي شناسم. اما اين " ميلک" مي تواند هم " ميلک" زادگاه يوسف باشد و هم جاي ديگري در اين دنياي بزرگ. جايي که در آن آدم ها با باورهايشان تعريف مي شوند و وهم و خيال و راز جزجدايي ناپذير زندگي آنها به حساب مي آيد. جالب اينجاست که زبان" يوسف عليخاني" در داستان ها نيز به اين وهم و رمز و راز ميدان بيشتر داده است. خواننده اين مجموعه اگرچه دوازده داستان کوتاه مي خواند و اگرچه در هر داستان با آدمي تازه روبرو مي شود اما انگار قرار است با همه اين آدم ها به " ميلک" برسد، يعني جايي که يکي دو صباح ديگر زنده است و انگار دوران حياتش به سر رسيده و دارد آدم هايش را از دست مي هد و آنجا که آدم ها از آن بروند زيستگاه جن و پري و آل و يه لنگ و کفتار مي شود. يعني همان اتفاقي که در دنياي " ميلک"، " خيرالله خيرالله"، " عليخان"، " رعنا"، " گلپري" و " قدم بخير" افتاده است. آدم هاي " يوسف عليخاني " ميلک را رها کرده و به شهر رفته اند و آنها که مانده اند ناگزير وارد دنياي جن و يه لنگ و... شده اد. شايد هم اجازه داده اند تا اشباح وارد دنياي آنها بشود. حتي در داستان خوب " آن که دست تکان مي داد، زن نبود" که به نظر من ( توجه کنيد گفتم به نظر من) همراه با " رعنا" و " يه لنگ" از معتبر ترين داستان هاي يوسف عليخاني به حساب مي آيد، زماني زن با اين موجودات ذهني روبه رو مي شود که به ميلک باز مي گردد. ميلکي که به نقل از يکي از داستان ها ( مرگي ناره) بي صاحب مانده و مرگ بر زندگي آدم هاي آن سايه انداخته است و در اغلب داستان هاي مجموعه مي توانيم حضور مرگ و رفتن به سوي نيستي را در آن احساس کنيم. آدم هاي اين مجموعه توسط اشباح، مرگ، ترس از گناه و باورهاي خود معاصر شده اند و اين انگار ريشه در مهاجرتي دارد که اتفاق افتاده. راوي برخي از داستان ها خود نويسنده است که اگرچه ميلکي است اما به قزوين مهاجرت کرده ( و اين قزوين و امامزاده اسماعيل مکان هايي هستند که در داستان هاي مختلف تکرار مي شوند، يکي نشانگر دنياي جديد است و يکي از اعتقادات مذهبي مردم ميلک مي گويد که تاثير بسزايي در سرنوشت آنها دارد.)
" قدم بخير..." داستان آدم هاي درون فضاست و خواننده ايشان را با توصيف فضا مي شناسد، يوسف عليخاني در اين زمينه به خوبي از پس وصف فضا و معرفي آدم ها در درون آن برآمده. البته به نظر من ( باز هم تاکيد مي کنم به نظر من) اصرار بيش از حد او به وفاداري به زبان بومي مردم منطقه گاهي اوقات باعث شده تا اين فضا و ارتباطش با خواننده از دست برود و مراجعه به پانويس ها ارتباط آدم با دنياي پر رمز و راز را قطع کند.. اما نه اين چند جمله را که نوشتم به درک ديگري رسيدم. انگار اين که گاهي اوقات حرفهاي آدم هاي داستان ها را ندانيم خود بر پيچيدگي هاي ايشان مي افزايد و... شايد هم... بگذريم عجالتا اين نوشته را داشته باشيد، باشد در فرصتي مناسب تر به يوسف عليخاني داستان نويس وداستان هايش نگاهي عميق تر بيندازيم. البته ناگفته نماند شايد آن وقت نظر ديگري را بيان کردم ( منظورم درباره داسان هاست والا يوسف عليخاني مثل برخي از نويسندگان خوب قزويني هميشه برايم عزيز و گرامي و دوست داشتني خواهد ماند.)

روزنامه ولايت قزوين – دوشنبه 21 ارديبهشت 1383 – سال بيستم - شماره 1221