يادداشت هاي پراکنده

محمدحسن شهسواری ( سایت خوابگرد )
شهرام رحیمیان ( سایت سخن )
پدرام رضایی زاده ( روزنامه همشهری )
رضا قاسمی ( دوات )
معرفی در کتابخانه خبرگزاری مهر
محسن فرجی ( وبلاگ قورباغه )
قاسم کشکولی ( روزنامه وقایع اتفاقیه )
نادیه خسروی ( خبرنامه نشر افق )
حسین ( فرشاد ) جاوید ( وبلاگ ویکنت شقه شده – کتابلاگ )
علی قانع ( وبلاگ علی قانع )
پروین پژواک ( نامه )

يادداشت محمدحسن شهسواري

اگر مجموعه‌داستان "قدم به خير مادر بزرگ من بود" را نخوانده بودم (در زمان مسابقه‌ي بهرام صادقي هنوز چاپ نشده بود) حتما از دوباره خواندن داستان " مرگی ناره " بيش‌تر لذت مي‌بردم. در اين مجموعه داستان‌هايي به مراتب قوي‌تر از"سيا مرگ و مير" وجود دارد؛ مثلا"خيرالله خيرالله".

درباره شباهت کارهاي عليخاني با غلامحسين ساعدي زياد گفته‌اند و نيز از قوي‌تر بودن آثار ساعدي. چيزي که آثار ساعدي را از نسخه‌ي متاخر، متمايز مي‌کند افزودن سرشت شخصي و ساز و کار فرماليستي به واقعيت‌هاي تخيلي (عجب پارادوکس تو‌ دل ‌برويي) داستان است. در واقع ساعدي در "عزاداران بيل" علاوه بر غرابت آن چه در حال رخ دادن است، از افزودني‌هاي مجازي که نويسنده مي‌تواند و بايد با آن‌ها اين حضور را بارور کند، استفاده کرده است. اما ما در "سيا مرگ و مير" چيزي جز آن چه که در حال رخ دادن است نمي‌بينيم. در واقع نويسنده سعي نکرده است ظرافت‌هاي فرمي‌ به اين جهان پر از فسون داستانش بيفزايد.

با اين همه، من با سوار شدن بر ساعدي براي کوبيدن عليخاني يا هر خان ديگري مخالف‌ام. زيرا همان‌طور که منتقدان منصف اشاره کرده‌اند، اهميت داستان‌هاي عليخاني در شبيه نبودنش با فضاهاي غالب داستان‌نويسي اين چند ساله‌ي ما به‌خصوص در ميان هم‌نسلانش است. با اين همه راضي نمي‌‌شوم تا اين خرده را بر عليخاني نگيرم که غريب و تکان‌دهنده بودن ماجرا، ما را از ورز دادن داستان‌مان معاف نمي‌کند.


يادداشت شهرام رحيميان
ما شهر نشينان زيرک !؟ مي انگاريم روستاييان سر به زير!؟ از ضمير چندان پيچيده يي برخوردار نيستند و اگر هم با نظر لطف به ايشان بنگريم و احيانا هوشي برايشان قائل باشيم، به ساده دلي بدوي متهمشان مي کنيم. خوب، اين اشتباهي ست که ما شهريان جاهل مرتکب مي شويم، اما براي شکستن کمر پيش داوري هايي از اين دست چه بايد کرد؟براي رفع سوتفاهمات نياز به نوعي ادبيات نخبه داريم که راه شناخت روستاييان را هموار کند؛ که شناخت ايشان يعني شناخت بافت اجتماعي و فرهنگ شهر نشيني ما از خود راضيان. خوشبختانه با اين که در اين بيست سال اخير داستان نويسان پر قدرت جنوبي با هنرنمايي هايشان نگاه کتابخوانان را به زندگي روستاييان آن محيط جغرافيايي دگرگون ساخته اند، متاسفانه با سوداي محمود دولت آبادي به حماسه سرايي، جاي نويسنده يي که ظاهر و باطن روستاهاي شمال غربي و شرقي را عريان کند، خالي ماند. حالا با خواندن مجموعه داستان " قدم بخير مادربزرگ من بود" احساس مي کنم نويسنده يي تازه نفس و پر توان از راه رسيده تا آن خلاء را به بهترين وجه پر کند. من منتقد نيستم، اما به نظرم ديالوگ هاي زنده و صحنه آرايي هاي ملموس اين داستان ها، نشان از استعداد درخشان و نگاه ژرف نويسنده يي دارد که با سمبه يي پر زور وارد ميدان ادبيات شده تا خواننده را دوباره با لذت خواندن اين ژانر آشتي بدهد. مقدمش گرامي باد!


يادداشت پدرام رضايي زاده

" قدم بخير مادربزرگ من بود " عنوان مجموعه داستاني است كه اخيرا از يوسف عليخاني منتشر گرديده است. عليخاني به عنوان خبرنگار و مترجم زبان عربي در روزنامه هاي انتخاب و جام جم حضور داشته است و چند ماهي است كه با آغاز به كار صفحه ادبيات روزنامه جام جم، همكاري خود را با اين روزنامه افزايش داده است. او در اين سالها به تاليف چند اثر ديگر نيز پرداخته است كه از مهمترين آنها مي توان به " نسل سوم داستان نويسي امروز " كه شامل گفتگوهايي با نويسندگان نسل سوم ادبيات داستاني مي باشد، اشاره نمود. " قدم بخير مادربزرگ من بود " اما به دليل تفاوتهاي بارزي كه با مجموعه داستان هاي اين دوره دارد – و شايد به سختي بتوان ويژگي هاي آن را در مجموعه اي ديگر يافت - مورد توجه قرار مي گيرد. داستان هاي عليخاني با بهره گيري نويسنده از بن مايه هاي ادبيات روستايي و استفاده آگاهانه و قاعده مند از گويش هاي محلي منطقه رودبار الموت و طالقان – و بويژه روستاي ميلك – تبديل به صدايي متفاوت در آثار داستان نويسان جوان شده اند. روايت عليخاني از روستا، توصيفي تكراري و مبتني بر آنچه تا امروز از ادبيات روستا خوانده ايم نيست. موقعيتهاي مكاني توصيف شده در داستان هاي مجموعه " قدم بخير..."همان حس رازگونه و وهم آلودي را دارند كه در مواجهه با يك روستا به انسان شهرنشين امروز دست مي دهد؛ روستاهايي خالي از شور و هيجان نسل جوان، كه در خانه هايش پيرمردها و پيرزن هايي جا گرفته اند كه افسانه ها و روايت هاي بومي شان اين فضا ناشناخته را وهمناك تر مي سازد. نگاه مدرن نويسنده به اين بن مايه ها، كه حتي در يكي از داستان ها منجر به خلق اثري فرم گرا مي گردد، و رويكرد متفاوت عليخاني به روستا – كه اين بار فرديت روستاييان را مورد توجه قرار داده و برخلاف آثار پيشين از اين موقعيت مكاني خاص به عنوان يك وسيله بهره نبرده است – خواننده را براي لحظاتي هرچند كوتاه سر ذوق مي آورد. با اين حال بايد منتظر ماند و ديد ذهنيت شهري غالب مخاطبين ادبيات داستاني چگونه به داوري اين مجموعه مي نشيند،كه بازتاب اين اثر در تعيين خط مشي آينده عليخاني بسيار تاثيرگذار خواهد بود.

يادداشت رضا قاسمي
عليخاني عزيز
يه لنگ را خواندم. بايد بگويم فراتر از انتظارم بود(نثر بعضاْ شلخته ي سوآل هايي كه در آن مصاحبه ي كذايي طرح كرده بودي، و نيز نثر بعضي از نوشته هاي وبلاگت اميدي نمي داد كه از قصه ات چيزي بيرون بيايد!). خوشبختانه زبان يه لنگ هم پاكيزه است و هم لحن مناسبي دارد براي اين قصه.
حرف زياد است، به اجبار خلاصه مي كنم:
قصه ات كمي مشكل ساختار دارد. براي آنكه حرفم را روشن تر بگويم اين قصه را به طور دلبخواهي به سه بخش تقسيم مي كنم:
شروع
شروع قصه خيلي خوب است. حتا بيشتر از خوب. از همان اول ضربه را وارد مي كند و فضاي وهم انگيز را مي سازد.
ادامه
ادامه ي قصه ( از لحظه ي آمدن گلباجي) نه تنها كمكي به مضمون اصلي (مضموني كه در ابتدا و انتهاي قصه به آن مي پردازي) نمي كند بلكه لطمه هم مي زند. بعداْ مي گويم چرا.
بعد از اين گفتگوها ناگهان با يك پرش مي روي به اين پاراگراف:
صبح به صبح مي رفت سر منبع آب گلچال ومشربه و آفتابه را آب مي كرد. ظرف هاي نشسته را آب مي زد و پر آبشان مي كرد و بر مي گشت. تبريزي هاي گلچال را هيچ وقت شمارش نكرده بود، ولي اين بار احساس كرده بود، اين تبريزي ها تبريزي هاي هميشگي نيستند.
اين پاراگراف البته قصه را كه از ريل خارج شده است دوباره مي اندازد روي خط اصلي. اما بدون تمهيد قبلي اين كار را كرده اي. يا شايد جايش اينجا نيست. يا بهتر است بگوييم قسمت قبلي(گلباجي) اين وسط ايجاد مزاحمت كرده. اما نكته ي مهمتر اينجاست كه هنوز خواننده از شوك اين پرش بيرون نيامده كه بلافاصله(و البته بازهم بدون تمهيد قبلي) مي پري به پاراگراف مزاحم بعدي:
ارسلان بار آخري كه برگشت، سرخوشتر بود. گلپري را دفعه پيش كه با خود برد، يك سنگك گرفت و داخل جگركي گرده بازار نشستند. چهار سيخ تمام جگر لاي سنگك پيچيدند و گلپري وسط گاز زدن بود كه گفت:
” آدم اينجا يك سنگك بربري سق بزنه، مي ارزه به ميلك. “
ارسلان كت برايش تنگ بود، يك تكاني به سرشانه هايش داده و گفته بود:
” اون همه راه را مي كوبي مي روي تا سر گلچال كه چي؟ يك مشربه آب بياوري. اينجا شير آب هست. فقط بايد... “
بعد پيش خودش حساب كتاب مي كرد كه اگر امسال قصابي نخوريم، با پول اون ويك كمي هم كه سر بازار وايستادم و رفتم بنايي و حالا يك كمي هم كسي كمك بكنه، مي تونم يك چهارچرخه بخرم.
هيچ وقت توي عمرش چهارچرخه نديده بود. از ارسلان كه پرسيده بود يادش آمد كه پشت كرسي نشسته بودند كه گفته بود:
” به قدر همين مي ماند، منتها چهار تا چرخ بذار زيرش. يك طرفش هم دسته است كه بتاني هلش بدهي. آن وقت هر جا كه باشي يكي هست كه صدا بزند چرخي! “
بعد گفت:
” مي شه آدم با همين هم گليمش را از ميلك درببره. “
گلپري اگر مصر نبود، ارسلان باز حاضر بود بماند ولي گلپري گفته بود:
” تو مگه از بقيه چي كم داري؟ “
ارسلان نگاه كرده بود به خودش:
” هيچي. “
در اين دو قسمت مزاحم، ظاهراْ، نويسنده مي خواهد مقداري اطلاعات بدهد به خواننده: در قسمت اول قرار است بفهميم ميلك از سكنه خالي شده و مقر اشباح و جن و پري ست. در قسمت دوم قرار است موقعيت خانوادگي گلپري و رابطه اش با ارسلان روشن شود. (بگذريم كه در ابتدا ارسلان در جواب گلپري مي گويد: ” اون همه راه را مي كوبي مي روي تا سر گلچال كه چي؟ يك مشربه آب بياوري. اينجا شير آب هست. فقط بايد… “ اما كمي بعد از زبان راوي مي شنويم: " گلپري اگر مصر نبود، ارسلان باز حاضر بود بماند ولي گلپري گفته بود…" خب اگر گلپري خودش "مصر " است ديگر آن حرف ارسلان چه معنايي دارد؟

راحت بگويم اين دو قسمت "مزاحم" به قصه تو ربط ندارد، به دغدغه تو براي رئاليسم ربط دارد!!
با ورود گلبانو، كم كم دوباره قصه مي افتد روي خط اصلي. منتها دو قسمت مزاحم قبلي، در وضع فعلي قصه، ورود گلبانو را هم بدل مي كند به يك مزاحم بي موقع ديگر؛ با اين تفاوت كه اين قسمت بهتر نوشته شده و خوشبختانه هم خيلي زود مي رويم سر اصل مطلب و تا آخر كار قصه به روال بسيار مطلوبي پيش مي رود. آخرش را هم خيلي خوب در ابهام گذاشته اي.
پيشنهادات
1 ـ پيشنهاد مي كنم قسمت مزاحم دوم را بكل حذف كن(قضيه ارسلان و شهر)
2 ـ گلبانو و گلباجي را تبديل كن به يك نفر (اينطوري از شر قسمت مزاحم اول هم راحت مي شوي).

3 ـ اگر مي خواهي گلباجي را نگهداري، لا اقل قصه ات را از حالت خطي بيرون بياور. يعني آن بخش اول ورود گلباجي را بياور قاطي اش كن در همين پاراگراف: " سر برنگرداند. يك مدتي مي شد كه بو برده بود ولي چيزي به كسي نگفته بود تا وقتي همين گلباجي جوابش داده بود:
” علي حده فقط يه لنگ مي تونه اونجا باشه. “
گفته بود:
” قدش مثل تبريزي درخت است. دو تا دست كشيده وافتاده هم دارد كه به موقعش بلند مي شه و...
توي قصه ها هم شنيده بود؛ زير كرسي كه آدم را به سنگ مي چسباند. توي روز روشن چشماش نما ندارد،شب كه بشود، انگار آنجا چراغ توري گذاشته باشند، پرسوست....."
اين را يادت باشد، تا وقتي كه هنوز خواننده به قصه ات علاقمند نشده هرگونه حاشيه روي براي دادن اطلاعات عملي است بيهوده. چون خواننده گوش نمي كند. بعد هم هميشه بايد پرسيد آيا اين اطلاعات واقعاْ كمكي مي كنند به قصه؟
در مورد زبان هم حرف هائي دارم كه بماند براي فرصتي ديگر.
موفق باشي
رضا قاسمي

معرفي در کتابخانه خبرگزاري مهر
"قدم بخير مادر بزرگ من بود" مجموعه داستان جديد يوسف عليخاني که وارد بازار کتاب شده بود، با استقبال روبه رو شد.
به گزارش خبرنگار ادبي " مهر " قدم به خير مادر بزرگ من بود، نوشته " يوسف عليخاني"، نويسنده و روزنامه نگار است که پيش از اين، به خاطر گفت و گو ها و ترجمه هايش در ميان اهالي ادبيات شناخته شده بود. حال آنکه از چاپ نخستين داستان او در مطبوعات يک دهه مي گذرد.
قدم بخير مادر بزرگ من بود، شامل دوازده داستان کوتاه به نامهاي " مرگي ناره "، " خير الله خير الله "، " رعنا"، " يه لنگ "، " مزرتي"، " آن که دست تکان مي داد، زن نبود "، " کفتال پري"، " ميلکي مار"، " سمک هاي سياه کوه ميلک "، " قدم به خير مادر يزرگ من بود "، " کفني" و " کرنا" است که در فضاي وهم زده روستايي به نام " ميلک " و با گويشي محلي روايت مي شود؛ دليل اصلي براي انتخاب اين کتاب در کتابخانه مهر، توجه به همين نکته و داستان پردازي از زبان مردم روستايي است. هر چند که روايت داستانها به گويش هاي محلي، زبان و نحوه بيان را در اين اثر با دشواري هايي مواجه کرده است که گاهي خواننده را با عدم تمرکز در درک اثر روبه رو مي کند. ليکن به علت کم توجهي به ادبيات داستاني روستايي در سالهاي اخير و بي توجهي به ابيات بومي، داستان نويسي امروز ما با پديده اي به نام ترجمه زده گي تهديد مي شود.
سه داستان از مجموعه " قدم به خير مادر بزرگ من بود " پيش ازاين برنده جايزه ويژه شانزدهمين جشنواره بين المللي روستا و مسابقه داستان کوتاه " صادق هدايت " شده بودند.
در بخشي از داستان " آن که دست تکان مي داد، زن نبود" آمده است:
"ديو سياه آمد. از خانه شان آمد بيرون. از کوچه پايين آمد. آمد و آمد و از کنار خاکستان و امامزاده هم پيچيد توي جاده. زن نشسته بود هنوز. ديو سياه که مثل گردباد مي آمد، رسيده بود پاي کولي سر، فقط گفت: " برگردين ! "
زن چيزي نداشت بگويد، اما شنيد: " کل داري بون ديگه مال منه."
زن بعد ديد که ديو سياه که حمله نکرده بود طرفش تا سوزن را از سينه اش بکشد طرفش، رفت طرف باغستان. بعد هم رفت و توي کيل چهارم کل داري بودن ايستاد و از آنجا، توي گوش زن خواند: " اين جا ديگه مال منه."
زن خواب بود. مردش بازنشسته شده بود. زن اصرار مي کرد که ميلک ديگر جاي ما نيست.
زن با مردش برمي گشت. ديو سياه از کل داري قهقهيد و دست تکان داد طرف پنجره ي خانه ي قديم زن و مرد. کسي از آنجا برايش دست تکان مي داد."
مجموعه داستان " قدم به خير مادر بزرگ من بود " در 102 صفحه و توسط " نشر افق " با قيمت 900 تومان به روي پيشخوان کتاب فروشي ها قراردارد.


يادداشت محسن فرجي
مجموعه داستان قدم بخير مادربزرگ من بود، نوشته ي دوستم يوسف عليخاني منتشر شد. خبر خوبي بود. البته شکي نيست که من با شيوه ي روايت و فضاسازي برخي از اين داستان ها خيلي موافق نيستم، اما يوسف در داستان هاي اين کتاب به شدت " خودش " است و اين در روزگار غريب داستان نويسي ما، اتفاق و موفقيت کمي نيست. باز هم به يوسف تبريک مي گويم.
وبلاگ شخصی


يادداشت قاسم کشکولي
... البته اگر مي‌خواهي آسم‌ات عود نكند، اگر به دنبال هواي تازه‌اي هستي و از اين زندگي... خسته شدي سري به باغ‌هاي مادربزرگ يوسف عليخاني بزنيد و البته كه بايد مواظف خارهاي گويش‌هاي محلي آن باشي...
منتشر شده در روزنامه وقایع اتفاقیه


يادداشت ناديه خسروي
ادبيات معاصر ايران، در اين سال هاي سپري شده، فراز و فرود هاي طبيعي و غيرطبيعي اي را پشت سر گذاشته و مي گذارد. در حوزه ادبيات داستاني نيز بعد از چهره نمودن، نسل جوان و پرکاري که اصول و خواسته هاي خود را داند، ما با چند شاخه متفاوت روبه رو شديم که حرکت آن ها عموما يک دغدغه هستي شناسانه و معناشناسانه جديد را در پي دارد. به هر صورت نسل جديدي که نوشتن را جدي گرفته اند به دليل تجربه هاي تلخ و سرگيجه آور اين سال هاي نزديک‌، هر يک به گونه اي مي کوشند تا بيانگر صدايي آرام، بي ادعا اما غيرقابل انکار باشند.
يوسف عليخاني يکي از همين نويسندگان است که به مانند بسياري از چهره هاي جوان در آغاز با روزنامه نگاري خود را مطرح کرد. او در مقالاتش هم به دنبال بياني متفاوت از وضعيت ادبيات و نوشتن در ايران بوده و هست، به طوري که آثار وي درحوزه ژورناليسم همواره با اين دغدغه همسو بوده اند. قدم بخير مادربزرگ من بود اولين مجموه داستان اين نويسنده ۲۸ ساله است که از ۱۲ داستان ساخته شده است.

عليخاني که دلبسته اسطوره هاي، افسانه ها و در واقع تاريخ تکرار شونده نسل هاست در اين مجموعه کوشيده تا با خلق روستايي با نام ميلک آدم هايي را روايت کند که اسير فضاي وهم برانگيز اين روستا و افسانه هاي شده اند که در واقع ساخته خودشان است. اين آدم ها در هر يک از اين ۱۲ داستان کوتاه ماجراها و اتفاق هايي را از سر مي گذرانند که خود نمي دانند که چرا و چطور بر سرشان آمده است.

عليخاني که به مفاهيم شناخته شده اي مانند کهنسالي، فرسودگي و زوال توجه داشته، انسان ماليخوليايي خود را شکنجه مي دهد، عذاب مي کند و او را در برابر اين روستاي ساکت که در هر کوچه و خانه آن ترس و التهاب خوابيده است، تنها مي گذارد. اين نويسنده جوان فضاهايي مي سازد که در ذات خود سنگين بوده و مانند يک لايه چربي بر سر اهالي آن فرود آمده اند. انسان او از سويي با طبيعت دست به گريبان است و مي کوشد خود را از کابوس هاي محيط و طبيعت بومي خود نجات دهد و از سوي ديگر خوره ي مردن و يا کشته شدن، خوابش را آشفته کرده است. وقتي داسان ها را مثلا داستان تنهايي آن پيرزن و يا داستان خزيدن مار سمي در امامزاده و... مي خواني، بي زمان بودن صحنه اثر و توهم ارثي و تاريخي آدم هاي اين روستاي دورافتاده تو را رنج مي دهد. اين رنج، درک يک حقيقت امروزي است، اين که آن ها بوده و حالا به دليل فجايع و شکست هاي تاريخي و اسطوره اي وجودش را تحريف کرده است.
عليخاني سبکي دارد که براي ما آشناست. او به گونه اي از ادبيات بومي دلبسته است که در ساختار روايي آن آدم ها با لهجه خود، دايره لغات خود و شناسه هاي خود، حرف مي زنند. عليخاني در عين مستقل بودن از ميراث قبل از خود نيز بهره برده و تجربه هاي غلامحسين ساعدي، احمد محمود، هوشنگ گلشيري و... در حافظه داستان هاي او تاثير داشته اند. البته اين به هيچ وجه به معناي تقليدي صرف و بي روح و جان نيست. قصه ها همگي داستان هاي جذاب دارند که بايد با زبان آن ها خو بگيري و سپس از ماجراي آن لذت ببري.در واقع قصه ها تو را در رنج ومصيبتي که آدم هاي داستان را مسخ کرده شريک مي کنند و اين باعث شده تا عليخاني را با وجود روايت آشنان و شناخته شده اش، نويسنده نوپرداز بدانيم.

قدم بخير مادربزرگ من بود، تجربه اي از باورهاي معاصرمان است.تجربه اي که نويسنده ي آن را صاحب دغدغه ها و تصاويري قابل اعتنا کرده است.نشر افق به دليل تمايل خود براي اشاعه و نشر نويسندگان جدي معاصر و جوان بعد از چاپ کتاب هايي مانند لکه هاي ته فنجان قهوه، پل معلق و... اين مجموعه داستان را منتشر کرده است.

عليخاني متولد سال ۱۳۵۴ در قزوين است. او قبل از اين کتاب، کتابي از مصاحبه هاي خود با نويسندگان ايراني را منتشر کرده بود( و بازخواني عشقنامه عزيز و نگار). از ديگر فعاليت هاي اين نويسنده مي توان به حضورش در وب لاگ ادبي اش اشاره کرد. عليخاني هم اکنون در روزنامه جام جم مسوول صفحات ادبيات است و دغدغه هاي ژورناليستي خود را ادامه مي دهد.

به نقل از افق امروز - شماره ۳ - خبرنامه موسسه نشر افق - ويژه نامه نمايشگاه کتاب بهار ۱۳۸۳- صفحه ۶

 

یادداشت حسین ( فرشاد ) جاوید
قدم بخيرمادربزرگ من بود: از" يوسف عليخاني" بيشترگفتگوخوانده بوديم وحرفهاي اكثرنويسندگان مقيم ايران وخارج ازكشوررا با گوش اوشنيده بوديم،اما يوسف با اين مجموعه غافلگيرمان كرد؛ گرچه پيش ازاين افسانه "عزيزونگار" به قلم شيواي اومنتشرشده بود. داستانهاي اين مجموعه درفضاي وهم زده روستايي به نام ميلك مي گذرد وازنظرداستاني كردن اقليم شمال كشوربي همتاست. ازيوسف عليخاني درآينده بيشترخواهيم شنيد ومطمئنا "قدم بخير..." حداقل يكي ازجوايزادبي سال 82 را ازآن خود خواهد كرد.
وبلاگ شخصی

یادداشت علی قانع
... راستی " قدم بخیرمادر بزرگ من بود" را هم از دست نویسنده اش هدیه گرفتم. بیشتر داستانها به دل مینشینند. با اینکه حال و هوایی بومی دارد و در الموت و میلک اتفاق ها میافتند. اما گاهی ناخواسته یاد " چه سبز بود دره من " را زنده می کند و لذت بیشتری می دهد. زنده باشد یوسف و تا سالها بنویسد و....
وبلاگ شخصی


نامه ی پروين پژواک، نویسنده افغان
يوسف عليخاني عزيز سلام
" قدم بخير مادربزرگ من بود" بخير قدم به خانه ما گذاشت. مرا خوشحال و غافلگير ساخت و مدتي وقت گرفت تا زبانش را دانستم و فهميدم که چگونه از سوغات قصه هايش لذت ببرم.
البته ترسيدم هم. سمک ها و يه لنگ و مزرتي و ديو سياه و.. ديگر بايد سوزني با خود همراه گرفت. گمان مي کردم فش فش مار ميشنوم يا صدايي که مرا از آنسوي جوي آب صدا ميزند.. هاي توهاي...

زبان قدم بخير رفته رفته برايم دلپذير شده مي رفت و حتي بعضي کلمات و جملات برايم دلربا ميشدند چون " وقت قرمزي اسپي گيله"، " تيرمه"، " بوي پونه را آب رودخانه مي آورد"، " صبح گوگلبان را ديده بود که گوگل مي برد"، " دستمال سرخ و چادرشب"، " همه سينه هاي پرشير دارند و به دهان وچه هايشان فرو مي کنند"، " احساس کرد دست هاي تبريزي بيست و چهار گلچال است که انگار روي صورتش کشيده مي شود، خنک خنک"...
حتي با همان زبان خواستم با قدم بخير درددل کنم و گفتم: " خواخور جان... اون عليخاني ترا چاپ کرده بو اما منه ره نکرده بو هدي يه."
گفت: " مگه تو وچه يي که برات نقل و کيشميش پخشا کونن؟"
دلخور گفتم: " گوم آ... من ايجه که د روم، حساب نيام؟ "
خنديد: " خا، حله چي؟ "

منهم خنديدم. حالا که او در خانه ام بود و با هم زير شاخه هاي درخت تادانه و فندق بالاي سرتاش نشسته بوديم و با هم دوده دود مي کرديم. او آمده بود کانادا يا من رفته بودم ميلک؟
اين را بايد از سحر قلم شما پرسيد. مبارک ميگويم.
اينبار به آدرس مهرداد مهرجو برايتان کتاب فرستاده ام. اميد که ( سلام مرجان) منهم با سوغات قصه هايش شما را به افغانستان ببرد.
" خدا و خنده با شما باشد"
با محبت
پروين پژواک
22 اپريل 2004 بهار 1383