حله صدا به کی مانه؟ / مظاهر شهامت

مجموعه از دوازده داستان تشکيل شده است. اسامي آنها اگرچه معناي يک زبان و گويش محلي آن را تداعي مي کند، اما با انتخابي زيرکانه، غريبانگي خود را حفظ خواهند کرد حتي اگر براي بعضي از آنها زيرنويسي هم داده شده باشد.غريبانگي که ايجاد شده باشد در دور از امکان فرسايشي – لااقل تا مدتي – در ذهن، التذاذ را تمديد خواهد کرد يا تلاش براي پديد آمدن آن. و با توضييح و شرح از ميان نمي رود و با آن بيگانگي خواهد کرد.ذهن پسنديده و گزيده، الگوهاي خود را در پساپشتي پنهان در خود به کار مي بندد و آن را در برابر منطق شرح که لزوما محدود کننده هم است، مخفي نگه مي دارد. چون از بازتوليد ايجاب هاي الگوهاي خود لذت خواهد برد.

دقيقا نمي توان يا نبايد گفت که قرار است يک داستان با خواننده خود چه مي کند يا بايد چه کار بکند. مي توان اما گفت آن، هرگز قرار نيست او يا آنها را تا حد مرگ تحت تاثير قرار بدهد.چنين تقاضايي از داستان تا يا هر اثر هنري ديگر، تقاضايي آرماني و ممکني از جهان ناممکن است. چرا که حتي اگر به فرض محال اين،ممکن هم شده باشد، طبعا مضر و ارتجاعي هم هست. چيزي که ما را تا حد مرگ دگرگون کند لابد از جنسي است که نقاط ناشناخته بسياري دارد که نمي توانيم با آنها به دليل داشته هاي خيلي بعيدش، به يک اشتراک عقلاني هم نباشد، روحي اي حداقل از نوع بي شرح هم باشد لااقل حس شده برسيم. ولي داستا براي تاثيرگذاري از اشتراکات عناصر خود با خواننده آغاز مي کند، مثل زبان، شخصيت، فضا و... در غير اين صورت نمي تواند با او ارتباط برقرار کند. هر داستاني نمي تواند لزوما حتي اگر اعجاز را از آن انتظار داشته باشيم، همه آن را در خود نهفته داشته باشد. البته منطقي اينگونه يا انديشه ايي در همين سطح، اگر کنترل نشود، رضايت به توليد آثار متوسط را هم پديد آورده، مانعي خواهد شد در برابر تعميق بيشتر داستان براي کشف چيزهايي که قبل از آن راز بوده اند يا بوده اند تا به وسيله به راز برسند. ليکن ابا و خودداري از آشتي با هر اثر، منجر مي شود به کمال گرايي افراطي، و باعث نااميدي آثار توليد شده و نااميدي از آثار توليد شده. چنين حالتي در صورت بروز، بيماري براي زيباشناسي انساني هم خواهد بود. بايسته وشايسته است ادبيات داستاني ايران با همه قابليت و ظرفيت هاي تجربه شده و ممکن آن در نظر گرفته شده و توقعات ما با توان و به تناسب آن مطرح گردد.
فضاي داستان هاي عليخاني فضايي روستايي است.اما اين مشابهت صرفا در کليت نمودگاه هاي اشياء و طبيعت و رفتارشخصيت ها به نظر مي آيد. وقتي در جهان کامل خود داستان قرار بگيريم، آن شبيه شده ها از ميان رفته، با وصفي تازه و داستاني روبرو خواهيم شد که هيچ دليلي نمي تواند آن را روستايي يا غير آن نامگذاري کند.در چنان وصفي، ناخواسته اما در يک فضاي خلق و ايجاد شده قرار مي گيريم و احساس آن، نه ديگر يادآوري، بلکه تماشايي از پس فراموشي است. به عبارت ديگر وقتي در داستان و در درون جهان ساخته شده اش قرار مي گيريم، در حال تماشا و احساس فضايي غريب هستيم اما با ياري جرقه هاي فراموشي که به يادمان مي آورد انگار قبلا ودر دورترهاي زماني، با چنين فضايي آشنايي داشته ايم. همين اتفاق در باور کردن شخصيت ها نيز افتادني است. آنها با همه سادگي، خرافه پرستي و جادوشدگي، شخصيت هاي تعريف شده به نظر نمي آيند بلکه گويي نموده هاي مبهم از تکثر شخصيت هاي خود ما در ازمنه و شرايط مختلف هستند بي که بتوانيم به چنين باوري يقين هم داشته باشيم. همين حس باعث مي شود نتوانيم براي افعال و افکار آنها داوري کنيم. چون وقتي در تيررس داوري ما قرار بگيرند بلافاصله ابهامي مه گون آنها را از ما پنهان خواهد کرد. ناتواني ما در برابر چنين دست نايابي، داوري را موقوف خواهد کرد.
روستاي ميلک روستايي است در کنار شهر و شهرهايي. زبان مخصوصي دارد و آدمهايي که با همه ناآشنايي که با ذهن ما دارند، خلاصه و کامل هستند.کسي مي داند آنجا در کجا قرار دارد و حتي چرا روستا ناميده مي شود،به خاطر نعره مرگ افعي، جن هايي که بي هيچ واهمه در کوچه و زمين هاي کشتزارها يا کنار رودخانه و باغ مي گردند < آدمها را در هيچ ناگهاني تکان دهنده، جن زده کرده، سرنوشت شان را تغيير مي دهند؟به اين خاطر که در آنجا از ماشين و ديگر مظاهر تکنولوجي خبري نيست و آرامش و سکوتش را به هم نمي زند؟ يا هيچ پيچيدگي دل آزار ميان آدمها و رفتارهايشان رخ نمي دهد؟ همه يا هيچکدام اينها؟ نه، کسي نمي داند چرا. ميلک و ساکنانش در يک نمي دانيم کجا قرار دارند، درجايي که نمي دانيم چرا آشنا و غريبه است و يک زبان فارسي با آلودگي نشاندار زباني و تلفظي محلي، آن را و آنجا را روايت مي کند.
ميلک جايي وهم الود است، جادو شده، خاکستري رنگ، که زودازود به سياهي مي زند و باز مي آيد. صداها عجيب و رازناکند. سکوت سنگين و صداي آن را مي توان در اعماق شنيد و از وحشت لرزيد. زمان در آنجا از عمقي بي صدا مي گذرد، از جايي نزديکدور وهم آنگيز.جواني ها از پيري مي گذرند يا با آن فرقي را نشان نمي دهند.به سخن ديگر، آنجا زمان در يک مسير گردبادي آرام مي چرخد. در آنجا وهم و جادو بي که لازم باشد از کسي اجازتي بگيرد، درسرنوشت افراد جاري است اما عجيب که اين تعجب کسي را هم برنمي انگيزد و حتي شکايت و گله ديگري را هم.در"مرگي ناره"(نعره مرگ) افعي چنان ناره مي کشد که گويي ميلک را آتش گرفته.مش قربانعلي را بعليده اما درهمان حال صحبت از گنج و تصاحب آن هم مي رود و ماجرا با فاتحه شيخ فاطمه، به سادگي به پايان مي رسد وداستان را به انجام نرسانده، متوقف مي کند. در "خيرالله خيرالله" پس از ايراد اورادي، خروس زمين را نوک مي زند و وقتي آنجا را مي کنند و خاک را برمي دارن:ـ" چشم نبود آن پشت که مي شد از درز کفني آن را ديد.جنازه اي حيران به ميلک نگاه مي کرد." ولي خيرالله خيرالله مي گويد:" بخوابانيدش". و همه چيز در سکوت مي رود. در رعنا " هنوز اگر زنده باشد... مي بينيد که روي هر تک شاخه اي يکي نشسته و دارد به وچه هايش شير مي دهد ". و بالاخره در تمامي داستانها، جهان متافيزيک در زندگي ساکنان عينيت انکارناپذير پيدا مي کند، به قسمي که گويي از ازل هم جهان متافيزيک بوده و نبوده است. در ميلک نمي توان عينيت اشياء و افراد را در ابعاد و سختي جرم شان لمس کرد. آنجا هرچه هست، سايه هرچه هست است.ولي نه با تصور و شناختي که عموما از سايه، در ذهن خود داريم و آن را مي پرورانيم.سايه هاي ميلک زنده هستند، خود زنده. آنها موجوديت خود را بدون خدشه زندگي مي کنند. اگر سايه شان مي ناميم و مي دانيم به اين دليل ساده است که از شناخته شدن مي گريزند و از دست يابي در عينيت سازي موکد ذهن ما.
تعليق را تکنيکي مي دانيم براي حفظ انگيزه خواننده تا خوانش را ادامه دهد. در اين صورت تعليق در حکم يک ابزار صرف باقي مي ماند. اما مي توان درکي ديگر هم از آن داشت، ميل نويسنده و خواننده براي زماندار کردن عمل استنتاج درک. به عبارت ديگر مي توان فکر کرد، عمل تعليق قراري است ناگفته اما حتما موعود، تا پايان داستان را ديرمانتر کند. در اين صورت، در عين حال، گريز از آگاهي هم است.يا فداسازي آگاهي در تطويل جهان داستان. فضايي که تعليق آن را مي آفريند يک فضاي دان و ندان توامان براي خواننده است.حاصل چنين درگيري ذهني منجر به پيدايش فضاي تصويري متناقض و متفاوت در ذهن خواهد بود که با همه آشفتگي جهانش، سير آزادي ذهن آدمي براي خيال پردازي يا استدلال بدون امکان کنترل اراده مند است.
عموما در داستان هاي کوتاه و بلند، عمل تعليق يا معلق گرداني، کارکردي محدود در جغرافياي آنها دارد و نويسنده در جا يا جاهايي با نشاندار کردن مواضعي، آن را تعطيل کرده و بنابراين خواننده را از خودآزاري غمگنانه يا شادمانه مي رهاند. اما در داستان هاي " قدم بخير..." همه هر داستان يک تعليق کامل وهمگاني است. ساده تر اينکه، با حذف نشانه هاي نجات دهنده، مفهوم تعليق سرتاسر داستان ها را دربر گرفته، بنابراين بايد از آنها دست خالي برگشت و با عصبانيت فراموششان کرد. اما چون به هرحال، خواننده آنها را خوانده است ديگر فراموشي ممکن نمي شود.پس هرکدام به تداوم خود درخاطره خواننده، باز هم ادامه خواهد داد. و نه البته چنانچه نوشته شده بودند بلکه در انبوهي از معاني و تصاوير وفضاي پنهان و رخ نموني که که تشخص هر کدام فقط در لحظه ديدن و انديشيدن ممکن است وبس.
براي خواندن داستان هاي " قدم بخير..." و لذت بردن از آنها، لازم است پيشاپيش با خود قراري براي خلوت کردن با آنها داشت و گرنه توقعات از قبل تعريف شده و مثبوت، خيلي زود آنها را زايل و بي اثر خواهد کرد.