جلسه نقد و بررسي داستان " رعنا " در کانون ادبيات ايران

جلسه نقد و بررسي داستان رعنا و مجموعه داستان "قدم بخير مادربزرگ من بود" بعدازظهر روز 18 اسفند در کانون ادبيات ايران (فرهنگسراي شفق) برگزار شد. در اين جلسه محمدرضا گودرزي، حامد يوسفي و حميدرضا نجفي درباره اين داستان صحبت کردند.
مشروح نظرات منتقدان اين جلسه:

محمدرضا گودرزي: در اين جلسه دو داستان نقد مي شود. اولين داستان، داستان رعنا هست نوشته يوسف عليخاني که از مجموعه قدم بخير مادربزرگ من بود، انتخاب شده و داستان دوم مرغ کف نوشته کيانوش اسلامي که از مجموعه گوشت زير دندان انتخاب شده است. منتقدان اين برنامه جدا از من، آقايان حميد نجفي و حامد يوسفي هستند. من قبل از اين که آقاي عليخاني بخواهم بيايندتا داستان شان را براي ما بخوانند، مختصري درباره مجموعه ايشان خدمت شما صحبت مي کنم.

اين مجموعه داستان را که تحت عنوان قدم بخير مادربزرگ من بود بوسيله انتشارات افق چاپ شده است و از ۱۲ داستان کوتاه تشکيل مي شود در گروه بندي داستاني مي توان در گروه داستان هاي اقليمي جاي داد، يعني ادبياتي که تکيه بر جغرافياي خاص، آداب و رسوم و گويش مردم خاصي تکيه دارد. طرح داستان ها و فضاسازي هم در واقع متاثر از همين آداب ورسوم است. در مجموع آن چيزي که در اين ۱۲ داستان آشکار هست،‌ طرح هايي است که کشش مناسب دارند و تعليق اين داستان ها، همگي به گونه اي است که خواننده را تا پايان داستان جذب مي کنند. نکته ي دومي که در مجموعه عليخاني به چشم مي خورد اين هست که اغلب داستان ها پايان بازي دارند، يعني پاياني به شکل سنتي که يک واقعه بسته شود و تحليل آدم ها و داستان ها مشخص بشود، نيست و در واقع نمي خواهد خيال خواننده را راحت کند و او با آرامش به پايان برسد، بلکه ذهنيت او را درگير مي کند و باعث مي شود دغدغه اين داستان ها در فکرش ادامه داشته باشد. در مجموع به رغم اين فضايي که هست، داستان ها طرح روشني دارند و نثر هم روشن هست و اين به معني اين هست که علي رغم پيچيدگي اي که ممکن است در داستان ها باشد، نويسنده سعي کرده اين پيچيدگي ها را پيچيده تر نکند، حالا منهاي يکي دو داستان که اين خصوصيت را دارند. راوي هاي اول اين داستان ها درگير خود داستان هستند، يعني راوي بخشي از روايت را نه تنها به عهده دارد بلکه در کنش داستان ها هم اغلب حضور دارد به استثناي داستان کرنا که به نظر من از نظر ساختاري و عناصر داستاني از همه داستان هاي اين مجموعه قوي تر است، چرا که در اين داستان روايت بيروني تر و سردتر است و در واقع راوي خيلي درگير نشده و بيشتر بار معنايي و کشف ارتباطات داستاني به عهده خواننده است. نکته اي که حالا نمي دانم به عنوان اشکال بايد گفت و خود عليخاني هم دغدغه اش را دارد، اين هست که من فکر مي کنم لهجه و گويش خاص محلي در بدنه روايت نبايد خودش را نشان بدهد يعني وقتي گويش شخصيت ها هست، موجه است که ما بر اين نحوه ي گويش تاکيد بکنيم و لهجه خاصي را نشان بدهيم ولي وقتي بدنه داستان يعني بخش روايي را مي نويسيم هيچ لزومي ندارد که روايت با واژه هاي اقليمي نشان داده بشود. اين گونه داستان ها با ساخته شدن جغرافياي خاص، عناصر طبيعي، گياهان و حيواناتي که در مناطق هست يا در نهايت با گويش شخصيت ها ساخته مي شود، يعني نيازي نيست که در بخش روايي روايت، جايي که راوي اول شخص فرهيخته يا سوم شخص است، نياز نبوده اين لهجه بيايد وگرنه در مجموع، تمام داستان ها ساختار بساماني دارند. حالا از آقاي عليخاني دعوت مي کنم که تشريف بياورند و داستان رعنا را براي ما بخوانند...

گودرزي: از آقاي حامد يوسفي دعوت مي کنم که به عنوان منتقد اول تشريف بياورند.

حامد يوسفي: من تشکر مي کنم از تمامي دوستاني که لطف کردند و تشريف آوردند و همچنين از آقاي گودرزي بخاطر زحمتي که براي اين جلسات مي کشند و يک سال ديگر از آن هم گذشته و به هرحال اميدواريم سال آينده هم دوام داشته باشد. اين رويکرد تازه شان را هم بنده ستايش مي کنم که از مجموعه داستان به تک داستان روي آورده اند. به نظر من اين رويکرد، رويکرد مهمي است که ما بتوانيم داستان هاي کوتاه را تک تک صحبت کنيم. وقتي قرار است درباره مجموعه اي صحبت کنيم خيلي از نکات هدر مي شود بخاطر اين که نمي شود راجع به همه قصه ها صحبت کرد.

اما درباره داستان رعنا نوشته آقاي يوسف عليخاني؛ من متاسفانه کتاب را نخوانده ام و فقط همين يک داستان را خوانده ام، کتاب تازه ديروز به دستم رسيد اما خب چون اين داستان را از قبل داشتم سريع تر خواندم.

به طور کلي مي شود داستان رعنا را در سنتي جاي داد که تا جايي که من در تاريخ ادبيات فارسي مي دانم با هوشنگ گلشيري شروع مي شود در فرم و در اصطلاح مي توان به آن روايت امکان گفت. روايت امکان يعني روايت حادثه اي که درباره وقوع يا عدم وقوعش راوي قطعيت مطلق ندارد و به همين دليل مي گويد احتمالا چين اتفاقي افتاده است يا چين اتفاقي بيفتد. ظاهرا اولين کاري که در زبان فارسي توي روايت امکان شکل گرفته، شازده احتجاب هوشنگ گلشيري است که دايم راوي تاکيد مي کند که شايد شازده جلوي آينه رفته و اين کار را انجام داده و شايد آن کار را انجام داده و شايد هم تصميم گرفته که برود بيرون. اين قضيه در رعنا هم وجود دارد اما مشکلش اين هست که بين راوي داستان و رعنا که شخصيت محوري داستان هست پيوند خيلي دقيقي وجود ندارد يعني خيلي از اطلاعاتي که راوي به شکل قطعي مي گويد همان اطلاعات امکان هست و خيلي از اين اطلاعات را نمي دانيم که راوي از کجا آورده و تنها مي دانيم که راوي نسبت دوري با اين آدم دارد و مدتي در شهر قزوين با او همراه بوده و نه در روستاي ميلک. من به نظرم مي آيد که اين به لحاظ فرمي به داستان لطمه مي زند که در چنين مواقعي ما بايد ارتباط دقيق تري بين راوي و شخصيت پيدا بکنيم. منظور من از ارتباط دقيق اين نيست که ارتباط پيچيده اي بين اين ها باشد، ممکن است ارتباط خيلي هم کمتر از اين حد باشد ولي دايم راوي مي تواند روايت امکانش را گسترش بدهد. فرض بگيريد يک آدمي يک روزي رفته در ميلک و ديده يک پيرزني اين چنين خل وضع هست و بعد شروع کرده به نوشتن يک روايتي درباره اين آدم، احتمالا کمتر به نسبت اين راوي فرضي، پيرزن را مي شناسد ولي اين را بيشتر مي تواند بسط بدهد. اين به نظر من مشکل اول رعناست. اما ايرادي که به داستان لطمه زده و البته نقاط قوتش هم در همين ويژگي اش نهفته است آنجاست که داستان فانتزي اعجاب آوري نيست. فانتزي هست و در يک جاهايي اين فانتزي خوب درآمده ولي اين فانتزي هاي داستان خيلي کم است. ببينيد ما يک شخصيتي مي سازيم؛‌ پيرزن. دو داستان از عشق دوران جواني اين پيرزن روايت مي کنيم. مي دانيد که يکي از فرم هاي تکراري تاريخ هنر ماجراي عشق هاي جواني آدم هايي بوده که حالا در سن پيري هستند، معروف ترين و مشهورترين و پرفروش ترين آن ها هم فيلم تايتانيک جيمز کامرون است. پيرزني که حالا دارد ماجراي عاشقانه دوران جواني اش را تعريف مي کند. اينجا هم ما اين موضوع را دارم؛ پيرزني که دو عاشق داشته با اولي ازدواج مي کند، دومي احتمالا اولي را مي کشد، با توجه به جمله اي که در داستان هست و بعد خودش مي آيد همسر اين مي شود، اما فانتزي داستان که با ديوانگي اين پيرزن در واقع آميخته است، خيلي به نظرم کم است و معتقدم که مي شد لحظه هاي ناب تري پيدا کرد براي ديوانگي اين پيرزن. ناب از اين جهت که در فارسي تکرار نشده و چيز تازه اي است، خوب هم درآمده و وقتي ما مي خوانيم در خاطرمان مي ماند که چه شخصيت منحصر به فردي! در داستان رعنا پس از مواجهه پيرزن با تلويزيون، او شروع مي کند به گفتن جملاتي توي اين مايه که جرج بوش خواهه بيايه مني خواستگاري، يا معمر قذافي شتران هان ايجه که منه ببرن ليبي. اين يعني لحظات ناب و در حد يک جمله هم در داستان خوب درآمده اند. اما اين تکه هاي ناب در داستان خيلي کم است و فقط محدود به همين است و تصويري که وقتي پيرزن دايم روي پوست تخت مي نشيند مي بيند که يک عده روي درخت هاي فندق نشسته و دارند به بچه هايشان شير مي دهند. فقط همين دو تاست . يعني تمام داستان استوار است بر دو موتيف و صحنه ناب و اين موضوع در داستان درست درنيامده است. مي شود يک شخصيت پيرزن خل را خيلي دقيق تر و پيچيده تر و شگفت آورتر از اين در فانتزي خلق کرد. اين که روي کلمه شگفت آور تاکيد مي کنم نفس پيرزن ديوانه با چنين روايتي که آقاي عليخاني ازش ارائه مي دهد آن قضيه را نياز دارد و فانتزي بايد به جايي برسد که ما فکر کنيم خيلي چيز تازه اي است در فانتزي و تکرار نشدني است. اما از يک ديدگاه ديگر مي خواهم اين قضيه را خيلي ستايش کنم،‌ آن هم با توجه به اين نکته که من يک کار فرعي جدا از نقد داستان را هم دوست دارم و آن مطالعات جامعه شناسي و انسان شناسي است. اين داستان به لحاظ انسان شناسي در تاريخ ادبيات اهميت دارد. داستان هاي اقليمي که در زبان فارسي نوشته شده اغلب به فرهنگ مناطقي مي پردازد که مناطق خيلي مشخصي هستند. ما درباره منطقه جنوب خيلي داستان اقليمي داريم راجع به منطقه ترکمن ها وشمال خراسان هم داستان اقليمي داريم ولي در اين منطقه مرکزي ايران نداريم و تا به حال به اين شکل نه زبان شان در داستان ثبت شده و نه روايت هايي که از اين فضاها صورت مي گيرد. درخت هاي فندق و کوهستان و تصويرهايي که عليخاني ارائه مي دهد و از اين نظر داستان به نظر من قابل ستايش است و خوب هم از عهده ي اين کار برآمده است. تصويري که از اين منطقه ارائه مي دهد به لحاظ انسان شناسي اهميت دارد ولي اين را هم مي دانيم که اهميت انسان شناسانه يا جامعه شناسانه يا مردم شناسانه ي يک اثر هنري مستقل از اهميت ادبي آن است. ممکن است يک اثر ادبي ارزش ادبي والايي داشته باشد ولي ارزش انسان شناسي کمي داشته باشد. من يک نکته کوچک ديگر هم دلم مي خواهد بگويم که آن هم توقعي است که شخصا از يوسف عليخاني داشتم و شناختي که ما از آقاي عليخاني داريم خصوصا در حيطه کارهاي مطبوعات که انجام داده اين هست که نسل بسيار مهمي از قصه نويسان ايراني را در واقع ايشان به ما معرفي کرده است و نويسندگاني که محل استقرار اصلي شان ايران نبوده و در خارج مي نوشته واغلب داستان هاي دو زبانه مي نوشته اند. مصاحبه هايي که آقاي عليخاني با اين ها انجام داده خيلي کمک کرده به اينکه ما اين نسل را بشناسيم، اين نسل به لحاظ فرمي خيلي آدم هاي نوآوري تلقي مي شوند اما داستان رعنا متاسفانه از نظر فرمي همان سنت گذشته را دارد پيروي مي کند و من شخصا همين طوري گله دوستانه دارم از آقاي عليخاني که به نظرم آمد که اصلا مي شد اين فرم چارچوب دار متمرکز يک راوي که از اول تا آخر روايت مي کند و يک نقطه شک هم اول و آخر دارد مي شد اين ها را شکست و يک شکل کاملا فانتزي تري درآورد. مثلا مي شد روايت را بدهيم دست همين پيرزنه. يعني خود اين مي آمد و مي گفت که جرج بوش خواهه بيايه مني خواستگاري به قول داستان. يعني اگر يک همچنين کارهايي مي شد نمي دانم شايد با چيز بهتري طرف مي شديم. دستمايه هايي که داريم دستمايه هاي ارزشمندي است ولي متاسفانه به بار ننشسته اند . اين نکته آخر را هم اضافه بکنم که مي دانيد هيکل من واقعا در برابر هيکل آقاي عليخاني هيچي نيست و اگر بعد از اينکه من اين حرف ها را زدم کار به اختلافات شخصي کشيد لطفا بياييد کمک.

گودرزي: از آقاي يوسفي تشکر مي کنم و از آقاي نحفي دعوت مي کنم که بيايند و صحبت هايشان را بشنويم. فکر مي کنم بحث جالبي باشد. نظرات من و آقاي حامد يوسفي که درباره اين داستان ۱۸۰ درجه با هم فرق مي کرد.

حميدرضا نجفي: با سلام خدمت تمام دوستان و با تشکر از وقتي که داديد تا درباره اين داستان صحبت بکنم. ماجراي رعنا تا جايي که من شنيده ام مربوط به فولکلور اين منطقه است و ظاهرا شخصيتي به اين نام واقعا وجود داشته است منتها بحث داستان رعنا به نوعي بحث سرنوشت زن ايراني است. زني که عشاق متعددي دارد و هر کدامشان به نوعي سر هستند، از پسر کدخدا گرفته تا در ماليخولياي آخر داستان که به دنبال روساي کشورهاست. اما ما مي بينيم که اين زن عاشق هيچ کدام از اين ها نيست ولي آنها عاشق او هستند. اين زن بچه مي خواهد و مي خواهد نماد تولد باشد ولي بچه دار نمي شود. خواست او روي شاخه هاي درخت به صورت زن هايي به بار مي نشيند که بچه هايشان را با سينه هايي پر از شير دارند شير مي دهند، يعني داستان به تصور من اين هست. بي انجام بودن پيوند هاي اين نهايت مي آيد و روي شاخه هاي درخت به چشم مي آيد يعني توهم به تمامي به واقعيت زندگي تبديل مي شود. بحث واقعيتي که بايد واقعيت داستاني باشد محور صحبت هاي ماست. ما بايد با جهان داستان روبه رو بشويم که لزوما جهان بيرون نيست اما به شدت به آن وابسته است و بند نافش به جهات مختلف به آن وصل است. جمله معترضه اي درباره روايت امکان که ايشان( حامد يوسفي) گفتند بگويم که شايدهايي که آقاي گلشيري مي آورد ويژگي نثر و گفتن و حرف زدن ايشان بود و نه لزوما براي گفتن چيزي که امکان گفتن دارد. ما هميشه در داستان همين کار را مي کنيم و چيزي را ميگوييم که امکان وقوعش هم هست و هم نيست. ببينيد اين داستان که به نوعي يک ارتباط ارگانيک با ساير داستان هاي مجموعه قدم بخير مادربزرگ من بود، دارد يک خاصيت ديگر هم دارد و آن اينکه عناصر ماوراء الطبيعه به نوعي يا ژانر وحشت يا عنصر دلهره تا حدودي به ميزان داستان هاي ديگر مجموعه کمتر درش هست، اما در تمام بخش هايش مي توانيد تبلور رفتار اجتماعي و فردي رعنا و ساير شخصيت ها را ببينيد. مي دانيد چطور اتفاق مي افتد؟ بوسيله يک ايجاز بسط يافته - اين اصطلاح مال يان ريد هست - که مي گويد ايجاز را در تک تک عناصر داستاني گسترش مي دهيد بودن اينکه باعث اطناب بشود و ملال و پرگويي ايجاد کند. اين ايجاز بسط پيدا مي کند و با تک جمله تک جمله آن را مي سازد. ما اگر به داستان رجوع کنيم مي بينيم که شخصيت ها،‌مکان و اتفاقات با جمله هاي تک جمله اي و خيلي کوتاه ساخته مي شود. اين ايجاز را کاملا دارد . ببينيد داستان کوتاه مرز مشترک و مشخصي با رمان ندارد و گويي هر دو موظفند تکليف شخصيت و همه چيز را که در آن مي آيند به نوعي مشخص کنند و در اين داستان اين اتفاق مي افتد. آن پاياني که مي بينيم راوي مي آيد و مي گويد انگار... گويي مهر پاياني است که ما در پايان يک رمان مي بينيم، يعني مرز مشترک روشن نيست . در اينجا تداخل پيدا مي کند و داستان مي شود از جنس رمان و رمان مي شود از جنس داستان. روايت هاي منفرد، مايه ها و موتيف هايي که هستند با همديگر ارتباط متقابل دارند يعني هيچ کدامشان بي ارتباط با آن يکي نيستند و چيزي که موجب وحدت اين مجموعه مي شود چارچوب خاصي است که در اينجا، رويداد ها را به مدد بازياوري راوي، انگيزه روايت را براي ما فهم و جلوه مي کند و شايد اگر بخواهيم درباره داستان يوسف چيزي بگوييم مي توان روي همين موضوع انگشت گذاشت که انگيزه روايت اين موضوع بوسيله راوي چيست؟ آيا اتفاق خاصي افتاده که دارد دوباره اين را مي گويد؟ گلشيري مي گفت يک اتفاق فيزيکي خيلي خوب است براي اين که آدم يک تاريخچه اي را يادآوري کند؛ مثل شکستن چيزي، کشف عکسي، پيدا شدن نامه اي يا چيزي که به راوي انگيزه بدهد. شايد هم لزومي نداشته باشد و ما به سادگي داستان مان را بگوييم ولي وقتي مي آييم و خودمان عمده اش مي کنيم بايد به آن جواب بدهيم. در اتفاقي که در زلزله بم افتاد - اگر يادتان باشد - پيرزن ۹۵ ساله اي را از زير خاک که درآورده اند خبرنگاران از او پرسيدند چند سالته مادر؟ گفت: ۵۰ سال. يعني در جا سنش را به نصف کاهش داد. در واقع اين موضوع همان موضوع محروميت در زن ايراني است که از هر فرصتي مي خواهد براي عرضه استفاده کند و از دست ندهد. يک عمر مخفي بودن و دور از چشم بودن، هرگونه تلاشي براي بيرون آمدن از اين حالت به بي حيايي و هرچيز ديگري منجر مي شد. اين موضوع را ما دقيقا در روان شناسي رعنا مي بينيم و به همين دليل است که من مي گويم رعنا يک داستان روستايي ايراني است،‌ فارغ از تعريف هايي که مي شود. ما در رمان گزينش هايي که مي کنيم عموما با داستان کوتاه فرق مي کند. ما در داستان کوتاه چيزهايي را انتخاب مي کنيم که بيشترين بار معنايي و اطلاع رساني را داشته باشد. در واقع اين نوع گزينشي و اطلاع رساني در نهايت داستان برمي گردد به قدرت خلاقه نويسنده. در واقع موجب فشرده شدن روايت مي شود و اين چه چوري اتفاق مي افتد؟ يک مرکز درون مايه اي ساده،‌ عناصري را که در ساختار داستان به شکل متوازي يا متقاطع وجود دارند شکل مي دهد و قوام مي دهد و در خودش حل مي کند. به همين دليل بررسي جزء‌به جزء مثل طرح، شخصيت، زبان يا گويش نه چاره ساز است و نه فايده اي دارد که ما بگوييم زبان تاتي در اين داستان موجب مي شود ما به داستان راه نيابيم يا ارتباط با آن مشکل مي شود. ما بايد در کليت به آن نگاه بکنيم که به نوعي اين داستان ها به هم پيوسته اند. نه به خاطر اين که جغرافياي ثابتي دارند بلکه اين دلهره، نگراني و اظطراب، آن وحشتي که در داستان ها موج مي زند، اين ها را به هم پيوند مي دهد. يعني مرکز درون مايه اي ثابت در کمک به آن عناصر در ساختن داستان و کليت اثر تاثير دارد. موضوع ديگر طنزي است که ما از ابتدا تا پايان در اين داستان مي بينيم. يک طنزي وجود دارد. طنزي نه لزوما به معناي مضحکه اما همزمان با خودش مضحکه را هم دارد. همانطور که آدم ها مي آيند تا ديوانگي اين پيرزن را ببينند. شايد اينجا بشود به يوسف کمي خرده گرفت که اين طنز را در همان پيرزن نگه مي داشت و به ديگران سرايت نمي داد. برانگيختن روايت هاي منفرد در داستان کوتاه،‌ شکل کلاسيکي است که يوسف در رعنا انجام داده است و داستان چرخه اي مي زند و در پايان دوباره به ابتداي داستان برمي گردد. تخيل پي در پي هم هست، آن چيزي که در جاهاي مختلف مي گويد روي درخت اين زن ها و بچه ها را مي بيند، اين در واقع تخيلي پي در پي آوردن به منظور شناساندن وجه اصلي شخصيت اين پيرزن است يعني نياز به داشتن تولد، نياز به داشتن فرزند. هجوم خشونت آميز رمز و راز به حيطه زندگي روزمره که تعريف پراپ است از قصه هاي پريان. يعني قصه هاي پريان لزوما درباره پريان و جن و پري نيست، بلکه مکان هايي مدنظر هست که جن و پري در آن رفت و آمد مي کنند و تاثير مي گذارند و احتمال پيدا شدنشان هست، بنابراين من اين داستان را يک داستان روستايي جن و پري هم مي دانم با روايتي کاملا ايراني، آشنا و منطبق با ذهن ايراني و در واقع نقطه اصلي و زوم کردن آن لزوما متوجه بخش آسيب پذير جامعه روستايي و زنان روستايي است و تبريک مي گويم. اما مي گويم همچنان با آن تاکيدي که يوسف روي تک تک اين گفتن ها کرده، انگيزه روايت را بيش از بيش قوي مي کند و اين که چه دليلي باعث شده او اين روايت را انجام دهد.

محمدرضا گودرزي: با تشکر از آقاي نجفي، من درباره اين داستان صحبت مي کنم. يک مشکلي که من در صحبت در اينجا دارم اين هست که با دوستاني که ما با هم کارگاه داستان داريم سعي مي کنيم مباحثي که مطرح مي کنيم يک مقدار منسجم تر و مطابق با اصول خاصي باشد. به همين دليل در چنين نقدهايي دستمان بسته است. اولين نکته اي که من هميشه مطرح مي کنم اين هست که براي نقد يک داستان بايد ژانرش مشخص بشود يعني ما نمي توانيم بگوييم که در داستان نبايد گفت بايد نشان داد. در داستان هاي وهمي و طنز گونه اينگونه نيست در داستان هاي کافکايي اينگونه نيست. هر ژانري ويژگي هاي خودش را دارد و ما بايد با منطق خود داستان پيش برويم ولي برخلاف اين حرف در نقد امروز مي خواهم از نظرگاه شروع کنم. به نظر من - تنها نظر من نيست و نظر بسياري از کساني که در مباحث ادبي هستند- مهم ترين عنصر داستان امروزه نظرگاه است. يعني وقتي نظرگاه درست انتخاب بشود و پيش برود ساير عناصر داستان به نحوي خودشان را نشان مي دهند. پرسش اين است که چه کسي حرف مي زند؟ در هر داستاني کسي حرف مي زند حتي اگر سوم شخص باشد. راوي تلويحي، رواي مولف و اصطلاح جديدvoise صدايي که تفسير مي کند. پس وقتي راوي مشخص بوشد نحوه ي ورود و برخورد ما با داستان هم مشخص مي شود. با چه کسي دارد صحبت مي کند يعني مخاطب مشخصي دارد يا مخاطبين تلويحي دارد. نظرگاه داستان رعنا در ابتدا به نظر مي رسد که سوم شخص محدود به ذهن رعناست يعني ما تا ۴ صفحه داستان مي آييم و راوي به نظر چنين چيزي است ولي در صفحه ۴ داستان از ۶ صفحه يعني بعد از روايت دو سوم داستان، راوي اول شخص خودش را نشان مي دهد. صفحه بعد که صفحه آخر است مشخص مي کند که مخاطب دارد؛ کس يا کساني از اهالي روستا که به ماجرا واقف هستند و احتمالا پرسش هايي مطرح کرده اند راوي سعي در مجاب کردن آنها دارد. انگيزه روايت مجاب کردن عده اي است که راوي دارد با آنها صحبت مي کند. پس راوي مشخص است . انگيزه روايتش چيست؟ گفتن چيزهايي تا چيزهايي را نگويد؛ کتمان کردن. در واقع....