مگر شعر چیست؟ / امین فقیری

فاکنر برای شکل گیری داستانهایش و فضایی که شخصیتهای داستانیش در آنجا بهتر بتوانند نفس بکشند، شهر و منطقه ای کوچک را به نام «سارتوریس» به وجود آورد. در آنجا چند شخصیت حضور دائمی داشتند. در بعضی از داستانها ماجرا حول محور وجودی آنها شکل گرفت در بعضی از داستانهای دیگر خواه و ناخواه اسمی از آنها به چشم می آمد. حال چه به عنوان دانای کل و چه به عنوان شاهد ماجرا هرچند که نقش کلیدی نداشته باشند.
در ایران تا آنجا که حافظه ام یاری می کند زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی در مجموعه داستان «عزاداران بَیَل» از این شگرد استفاده کرده بود، که بسیار هم موفق بود.

و اما یوسف علیخانی بدون اینکه قصد و نیازی به تقلید داشته باشد. روستایی به اسم «میلک» را مرکز ماجراها قرار داده است. از نظر شکل اجتماعی و بررسی جامعه شناسانه یک روستا هنگامی نام مرکز را به خود می گیرد که از عواملی چند بهره ببرد. یکی از آنها راههای تردد و بودن وسیلۀ ایاب و ذهاب به نزدیکترین شهر و دیگر جاذبه ای که مردم را خواه و ناخواه به آنجا بکشاند. از نظر اجتماعی می توان به بهداری و بودن پزشک و دارو اشاره کرد و از نظر آموزش و پرورش دبیرستان و دوره راهنمایی، که در روستاهای کوچک به علت کمی دانش آموز نیازی بدان نیست و از نظر مذهبی زیارتگاهی که باعث رونق اقتصادی و در چشم بودن روستا بشود.
علیخانی روستای «میلک» را مرکز داستانهایش قرار داده است.«سیمرغ» خودرویی که روستاییان را به قزوین می رساند صبح و عصر از آنجا حرکت می کند و امامزاده است که آدمهای دردمند را به آنجا می کشاند. مخصوصاً کسانی که بیماریشان علاج ناپذیر است و کسانی که اصولاً اعتقادی به دارو و پزشک ندارند و شفای خود را از امامزاده می طلبند.
نویسنده در داستانها هیچگاه به این مسئله اشاره نکرده و اصولاً در این مباحث ورود نکرده است. در یکی از بهترین داستان های کتاب به نام «هراسانه» موضوع جذام مطرح می شود و برخورد عامه مردم با این بلای خانمانسوز. نویسنده با استادی تمام ماجرای داستان را به یک فرد جذامی ارتباط داده و می نویسد:
«غروب دم بود، فصل فندق چین. هنوز کسانی بودند توی باغستانان؛ دست به فندق، زن و بچه ها پیش تر برگشته بودند میلک. اول صدایش توی آسمان آمد، بعد پیچید توی سنگستانان بیرون باغستانان. بعد بال بال زد. بال زد و بال زد دور میلک و چرخید و چرخید. زن و بچه دویدند که دیده نشوند. زن ها فکر مردهایشان بودند که توی باغستانان مانده بودند.
بچه ها قسم خوردند که بشقاب پرنده است. همه میلک را زیر باد خودش گرفته بود. بعد هم نشست توی دشتِ بابا باغ که فقط گردو دار بزرگی یک راستش نشسته بود توی زمین. کسی جرأت این را نداشت نگاه کند. بچه ها فکر کردند حالا آدم هایی که شبیه هیچکس نیستند از توی بشقاب پرنده می آیند بیرون و همه فندق ها را با دهانشان هو می برند و بر می گردند.
سه نفر پیاده شدند. یکی شان لباس شهریها را داشت. دو نفر هم تفنگ به دست بودند؛ با لباس سبز ارتشی که فقط وقت جمع کردن سرباز فراری ها با جیپ می آمدند میلک. کدخدا رفت پیشواز ژاندارم ها.
گفتند: «بابانظر را می خواهیم» (ص 54)
بابانظر را که جذام دارد به زور از روستا خارج می کنند. در اینجا نویسنده مسئله زمین و باغ را مطرح می کند که یکی از اهالی بلند می شود به خراسان می رود. پرسان پرسان تا به جذامخانه می رسد. تمام هم و غم او این است که از بابانظر جذامی امضایی بگیرد. بدینوسیله هم مالکیت باغ و زمین را داشته باشد و هم بچه های صغیر او را زیر بال و پر بگیرد.
حسن کار اینجاست که علیخانی هیچ قضاوتی در مورد حقه بازی و نامشروع بودن جریان و حتی خداپسندانه بودن آن نمی کند. این جریان را به ذهن خواننده منتقل می کند تا خواننده خود در این مورد قضاوت کند که فکر می کنم نمی تواند به درستی اصل ماجرا را دریابد که این حسن کار علیخانی را در جریان تعلیق و کشش داستان نشان می دهد.
هراسانه از معدود داستان هایی است که در آن از عنصر وهم و مسایل خارق عادت استفاده نمی شود. بلکه همه چیز در بستری از واقعیت جلو می رود و پایان می یابد.
اما علیخانی از چند عنصر به نوعی برای تلقین ترس یا رازآلود بودن داستانها استفاده کرده است. اول مه است.
مِه در داستان اول به پوشیده بودن فضا کمک شایانی می کند. خواننده همیشه از خود می پرسد که آیا در پشت مِه چه چیز خوابیده است و این خود مهمترین بخش تعلیق است. چرا که تعلیق کشش داستان را زیادتر می کند و خواننده را تا انتهای داستان مشغول می کند.
و دیگر کوههای پشت سر هم است که بیشتر اوقات آدم توقع ندارد که افراد روستاهایی که در دل کوهها زندگی می کنند راهی به خارج نیز داشته باشند.
مسئله سوم سن و سال شخصیتها است. شاید علیخانی به عمد کمتر به چهره و قد و اندازه قهرمانانش پرداخته باشد. در این صورت است که خواننده مخیر است تا سن و سالی برای شخصیتها دست و پا کند. علائم پیری در داستانهای کتاب از کارافتادگی و مریضی است و علایم راحتی و ثروت، بودن در قزوین است که نزدیک ترین راه به روستاهای مورد بحث است. البته گهگاه صحبت از مناطقی از شمال به میان می آید که پیله وران برای تعویض فندق با برنج به آنجا رفت و آمد می کنند. اما گویی به همین راحتی که می گوییم نیست.
کار- بیمارستان- پزشک- مکانیکی، همه چیز در قزبین (قزوین) است. فقر و کسالت و روان پریشی همه در روستاست چیزی که سخت کلیشه شده و از آن می ترسیدم وجود یک دیوانه که در میدانچه دهکده و کوچه ها و سر زراعت پلاس باشد بود که خوشبختانه در داستانهای «عروس بید» با دیوانه بی آزار این چنینی برخورد نمی کنیم. آنچه که در فیلم گاو که سناریو آن یکی از داستان های عزاداران بیل است، می بینیم.
شخصیتهایی که نویسنده آفریده سخت پای بند زمین و باغشان هستند و گویا محصول عمده آنان باید فندق باشد که لابد چیدن آنها مکافات است. دوز و کلک و همچنین زیاد اهل عشق و عاشقی نیستند. داستان ها همه نجیب و بر بستری از عاطفه حرکت می کنند. کمتر خبر از خیانت است. بیشتر شخصیت های داستانی ناگهان چهره می نمایند و پشت سرشان هزاران سؤال به جا می گذارند و در وهمی نامبارک یا مبارک نیست می شوند.
عنصر مه و کوههای پشت اندر پشت کمک مهمی برای این فضای رازآلود است. داستان رتیل داستان زیبایی است چرا که همه چیز از دید رتیلی نشان داده می شود که در مسیر شخصیت اصلی داستان در حرکت است. اتفاقاً داستان از نظر گیرایی نیز کم و کسری ندارد.
در «بیل سرآقا» به بیگانه ای در حال فرار اشاره می شود که جماعتی به دنبالش هستند. قهرمان داستان که در مسیر مرد هستند به او تکلیف می کنند که بزن زید علی! بزن»
«زید علی، تاریک روشنا، بیل به دوش از لب شاهرود می رفته که می بیند جماعتی، دنبال کسی کرده اند و سمت او می دوند چشمهایش را می فرستد زیر سایبان دست چپ که آفتاب از همان سو داشته غروب می کرده. غریبه ای پیشاپیش جماعت می دویده است. وقت نمی کند تشخیص بدهد غریبه، کی بوده و چرا جماعت دنبالش کرده اند. فقط حرف گوش می گیرد که «بزن زید علی! بزن!»
بیل کمان می شود از روی دوشِ زید علی و یک چرخ می خورد و همان وقت که غریبه، قریب تر می رسد. سر آهنی بیل، می نشیند پس کله اش، پارچه سفیدی سرش بسته بوده. پیش تر از آن که تنش دَمَر بیفتد کنار کرت، پارچه، پهن می شود و پیشانی غریبه تویش می خوابد.
جماعت، خاک کنان، بیل و کَلند بدوش و دست، می رسند.
- بمرد؟
- کی بود؟
- از ما نبود.
زید علی محل را ترک می کند. دیگر نمی خواهد شاهد ماجرایی باشد که جماعت بر سر غریبه می آورند. اما بعد معلوم می شود غریبه گریخته. گویی قطره آبی در شنزار- تا فاصله ای ردی از خون می بینند و دیگر هیچ.
از اینجا به بعد داستان در زمینه رئالیسم جادویی به پیش می رود. آیا ما با داستانی پسانوگرا مدرن روبرو نیستیم چون نه منطقی پشت داستان است و نه واقعیتی. گویی کابوسی تلخ باشد برای ما و زید علی. که حتی بیلش نیز جابجا می شود- به راه می افتد و اینگونه توسط نویسنده یکی از داستانهای خارق عادت نوشته می شود و مردی که بیل برسرش خورده دفن می شود. و خود به خود تبدیل به پیری می شود چون قصد نویسنده چه بخواهد و چه نخواهد همین بوده «میلکی ها تازه آقایی را پیدا کرده بودند که پسِ کله اش، بیل خورده، غسل نداده، آقا را به خاک می دهند. کسی مگر خوبان را غسل می دهد؟
زید علی می نشیند تا آقا را به خاک بدهند. معصومه هم کمک می کند بیل را از پشت الاغ پایین بیاورند. بیل را با همان پارچه سفید به تادانه درختی می بندند که میلکی ها، آقا را کنار پایش خاک داده بودند.»
و اینگونه نویسنده نشانه می دهد و مرد را شهید می نمایاند. «مگر خوبان را غسل می دهند؟»
منطق گریزی. این که چرا غریبه می گریخته و چه کرده که همگان بخونش تشنه اند اینها مسایلی است که زیر پوست داستان خوابیده است. باید به گونه ای نوشت تا خواننده به حساب و کتاب در کارها و منطق زندگی پایبند شود و نه قضا و قدری بار بیاید. مثلاً در داستان هراسانه جماعت بالگرد را نمی شناسند اما از بشقاب پرنده سر در می آورند!
داستان عروس بید که نام کتاب هم وام گرفته از اوست، شاعرانه ترین داستان کتاب است. در فضایی جادویی ماجرا به شعر که زاییده خیال است پهلو می زند. گویی افسانه ای است که سینه به سینه نقل شده و توسط نویسنده به شکلی نوین درآمده.
و اما زبان داستانها گاه گاه به شعر پهلو می زند. مخصوصاً در داستان اول «پناه بر خدا» که کاملترین داستان کتاب است. همه چیز سر جای خویش قرار دارد و غم سمج تلخی از سطر سطر آن می تراود. این گفتگو که پشت کتاب چاپ شده از همین داستان است. مگر شعر چه شرایطی باید داشته باشد؟ آن هم شعر روایی.
- دخترم بیامده زنت بشود
صدای سگی آمد از یک جای آبادی. دختر خندید و مهربان. من را برد توی چشم هایش.
- دخترم خیلی ساله بخواهد از اسیر برود. ببرش و زنش بکن
نگاهی به دور و برم کردم. این وقت صبح. هیچ وقت کسی از اسیری ها را ندیده بودم بیرون باشند، هوا به شب می مانست.
- از من گذشته همراهی شما، اما دخترم زن خوبی بشود
صدای سگ ها به وضوح شنیده می شد
- دوست بداری زنت بشوم؟
فکر کردم هنوز کفن پری نباید پوسیده باشد. دختر تیز نگاه می کرد
افسار قاطر را چرخاندم به راه، پاهایم یخ کرده بود. پیرزن برگشت طرف باغستان، قاطر مدام چهار دست و پا می کوبید زمین.
دختر راه افتاد دنبالم، پیرزن دور می شد. قاطر می خواست فرار کند از افسار دستم، خندیدم به دختر
- کسی نداری بدانه بخواهی زنم بشوی؟
مسئله مهم این است که علاوه بر گفتگوها خود نویسنده هم با آن زبان محلی منظور خود را بیان می کند. درست است که اینگونه نوشتن نجات لهجه ای خاص از گرداب فراموشی است. اما یادمان باشد معنای خیلی از لغات و اصطلاحات کتاب بر ما پوشیده است. اگر در آخر کتاب واژه نامه ای آمده بود به فرهنگ مردم نیز کمک شایانی می شد.
***
عروس بید کتابی است که با لذت و اعجاب آن را مطالعه می کنیم. داستانها ساختار قدیمی و خطی ندارند. ماجرا در ماجرا موجز و زیبا هستند. نویسنده هیچگاه با توضیحاتی اضافی حوصله خواننده را سر نمی برد. همگی داستانها نوین و پسانوگرا هستند. یوسف علیخانی هم به ابزار کار خود آشناست و هم منطقه را به خوبی می شناسد. داستانهایی که با اول شخص مفرد(من) نوشته شده خواه و ناخواه به نوعی تجربه شده است. هیچگاه ادامه داستان به خاطر توصیف کوه و دشت و روستا به مخاطره نمی افتد. در طول داستان می توانیم تکه های پازل را کنار هم گذاشته پی به منظور و نیت نویسنده ببریم. و اینگونه است که در پایان خوانش کتاب، آداب و رسوم، زراعت، خرافات، فرهنگ و طرز معیشت ناحیه ای از میهن عزیزمان بر ما آشکار و روشن می گردد.

منتشر شده در روزنامه «شرق» سه شنبه 24 فروردین 1389 صفحه 9