«خواننده ها پرنده نیستند! گفتگوی هفته نامه هاتف رشت» گفتگو از: کوروش ضیابری

یوسف علیخانی متولد اول فروردین 1354 – روستای میلک ( به فتح لام و سکون کاف ) از توابع رودبار و الموتِ قزوین.
فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات عرب از دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران.
اولین داستان هایش طی سال های 1374 و 1375در هفته نامه های محلی قزوین منتشر شد.
علیخانی سال 1375 سلسله گفتگوهایی با نویسندگان را شروع کرد که بخش هایی از این گفتگوها با عنوان " نسل سوم داستان نویسی امروز " سال 1380 توسط نشر مرکز به چاپ رسید.
وی همچنین تحقیق مفصلی روی داستان عامیانه " عزیز و نگار" انجام داده است که سال 1381 به وسیله نشر ققنوس انتشار یافت.
مجموعه داستان های کوتاه یوسف علیخانی نیز در سال 1382 با نام "قدم بخیر مادربزرگ من بود" توسط نشر افق منتشر شد.
وی 4 سال مترجم تلویزیون های عربی روزنامه انتخاب، مدتی مسوول صفحات شعر و داستان مجله کیش فردا و یک سال مسوول صفحه ادبیات روزنامه جام جم بود. علیخانی همچنین مجموعه گفتگوهایی با نویسندگان فارسی نویس خارج از ایران انجام داده است که در سایت سخن http://www.sokhan.com منتشر شده اند.
در حال حاضر نیز مجله ادبی - اینترنتی شعر، داستان و کتاب "قابیل" http://www.ghabil.com را منتشر می کند.
از یوسف علیخانی به زودی یک رمان، یک داستان بلند و چند داستان برای نوجوانان ( درباره زندگی ابن بطوطه و صائب تبریزی ) منتشر می شود.
وی به همراه همسرش ایرّنا و دخترش ساینا در تهران زندگی می کند.

هاتف، 26 آبان 1383

pdf

” آقای یوسف خان علیخانی! شما خودتان یک نویسنده و مترجم هستید و اکثرا با خود شما مصاحبه می شود اما وقتی چرخی روی اینترنت و لابه لای صفحات نشریات ادبی بزنیم آنچه که بیشتر از داستان هایتان به چشم می خورد مصاحبه های متعددی است که من بشخصه از بین آنها گفتگوی شما با مهدی غبرایی، شهرام رحیمیان، یاشار احدصارمی، جواد مجابی، رضا قاسمی و علی خدایی را خوانده ام. فکر کنم من هم مثل شما به عشق مصاحبه دچارم. اصلا شما خودتان کار مصاحبه را دوست دارید یا دلیل دیگری برای انجام این گفت و گوها دارید؟

سر زخمی را داری باز می کنی که چرکین است و پیش از همه خودم حالم به هم می خورد از این درد ناگفته و بدبختی ای که به یکباره می توانم بگویم سرم هوار شد. من داستان نویسم و از این که به من بگویند مصاحبه گری یا حتی روزنامه نگاری متنفرم اما چه می شود کرد که این بختک بدجوری گلویم را گرفته و ول کن هم نیست. دوست من! داستان درازی دارد این موضوع. دوست داری بشنوی؟

” البته...

خب، پس گوش کن که مثل من دچارش نشوی. اولین داستان هایم را سال 70 نوشته ام و هنوز هم دفتر شصت برگ هایی را که مرتب نگاهشان می داشتم، نگه داشته ام. چند دفتر مفصل. توی هر کدامشان هم به گمانم ده پونزده تا داستان. عادت کرده بودم که آخر هفته ها را برای خودم نگه دارم. ما شش هفت تا خواهر برادر بودیم، به عبارتی هفت تا برادر و یک خواهر. دو تا اتاق داشتیم و دوران مهاجرت را از سر می گذارندیم. پدرم دو شیفت کار می کرد و مادرم توی خانه جدا از خانه داری، فندق هم می شکست یا خیاطی و دیگر که زندگی بگذرد. بخاطر اینکه جایی نداشتیم به ناچار برنامه ریزی کرده بودم که لااقل شب های جمعه را از دست ندهم و قبل از اینکه برادرهام بیایند اتاق بالا، داستانم، داستانی را که یک هفته توی ذهنم هزار بار نوشته شده بود، روی کاغذ می ریختم. این بود که عشق نوشتن همیشه همراهم بود، نه تنها همراه من که همراه ما بود. ما چند نفر بودیم؛ هرمز و ابراهیم و حبیب و امیر و اکبر و ... که با هم جمع می شدیم زیر زمین خانه امیر ( بعدها این اتاق معروف شد به اتاق امیر) و تا یادم نرفته بگویم که می رفتیم پیش دوست نازنینی که بیرون قزوین در شهرک محمودآباد زندگی می کرد. دوست شاعر و انسانی که همشهری شماست به گونه ای؛ جمشید شمسی پور معروف به خشتاونی. به تالشی و گیلکی شعر می گفت و هساشعرهایش بسیار خواندنی و شنیدنی است. آن روزها تازه داشت منظومه اش مسله رخن را منتشر می کرد. بعد هم زد و چند تا از داستان های من در قزوین منتشر شد و من دانشگاه هم قبول شدم؛ رشته زبان و ادبیات عرب دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران. برای خودم اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم توی نوزده سالگی ( سال 1373 ) و فکر می کردم که حالا هرجای تهران هم بروم و داستان بخوانم باید حسابی تحویلم بگیرند. رفتم اما اینطور نشد.
با یک مجموعه داستان رفتم سراغ منصور کوشان که آن وقت ها همزمان با انتشار مجله تکاپو، نشر آرست را هم داشت. گفت برو جانم! برو اول یه کم اسمت به چشم بیاد بعد بیا و کتاب دربیار.
آن وقت نفهمیدم که کوشان چی گفت اما با راهنمایی او وارد عرصه روزنامه نگاری و بخصوص گفتگو با نویسندگان شدم. عرصه ای که به هیچ وجه مایل نبودم در آن بمانم و حالا هم فکر نمی کنم هیچ وابستگی به آن داشته باشم بعد از 9 سال.

” و البته مصاحبه های زیادی انجام داده اید تاکنون؟

مصاحبه هایی که شما اشاره کردید به جز گفتگو با غبرایی که کار من نبوده، بقیه یک سری از گفتگو های من با نویسندگان مهاجر ایرانی است. ببینید خوشبختانه در زمان مصاحبه هم برای خودم یک چارچوبی داشتم که حالا که قرار است من مصاحبه کنم لااقل یک کاری بکنم که بدرد بخور باشد. برای آن اوایل شروع کردم به مصاحبه با تعداد زیادی نویسنده که مجموعا شد بیش از 3000 صفحه پیاده شده گفتگو از روی نوار. بخشی از آن را بعد از چند سال دادم به نشر مرکز که شد کتاب " نسل سوم داستان نویسی امروز". بعد یک سری گفتگو انجام دادم با نویسندگان مهاجر که بخشی از آنها در سایت سخن موجود است. یک سری گفتگو با نویسندگان افغان داشته ام و یک سری گفتگو با نویسندگان جوان که اغلب این دو سری در روزنامه جام جم منتشر شده اند.
در هر صورت خیلی پر ماجرا بوده این ماجرای مصاحبه های من.

” و البته با خود شما به عنوان یک نویسنده و مترجم هم خیلی مصاحبه شده.

خیلی نه. چندتایی. به هر حال من از راه ترجمه دارم نان می خورم و خب در کنار روزمرگی به هر حال گام هایی برداشته ام برای معرفی رمان نو عرب و نویسندگان معاصر کشورهای عربی. داستان هم که ...

” کسی که " قدم بخیر مادربزرگ من بود" را نوشته، برای خود وبلاگی دست و پا کرده و با ی یک جستجوی کوچک روی اینترنت، ده ها صفحه از آثار یوسف علیخانی را به دست می دهد، چطور شد در این وانفسای سرشلوغی ها و گرفتاری ها، فرسصت پیدا کردید تا به اینترنت رو بیاورید و در این دنیا فعالیت کنید؟

به هرحال کسی که قدم بخیر را نوشته، نوه اوست و این نوه متعلق به دنیای امروز است. دنیایی که عصر ارتباطات نامیده می شود. من نه تنها خودم را به اینترنت و وبلاگ نویسی مبتلا و معتاد کرده ام بلکه اعتراف می کنم که بسیاری را از راه به در کرده ام و هرجا بروید جای پایی از من پیدا خواهید کرد.
از شوخی گذشته، تا دو سال و نیم قبل هیچ سر رشته ای از اینترنت و کامپیوتر نداشتم. یک روز رییس من در روزنامه انتخاب به من اشاره کرد که فلانی یک کامپیوتر بی صاحب توی این اتاق هست، چرا سعی نمی کنی تایپ یاد بگیری و داستان های خودت را تایپ کنی؟ دیدم پر بدک هم نمی گوید. دیگر بعد از سال ها معروف بودن به مصاحبه گر بودن، دیگر دوست داشتم وسواس را بگذارم کنار و مجموعه داستانم را منتشر کنم. نشستم و یک سری از داستان هایم را جمع و جور کردم و آوردم ریختم پای همان کامپیوتر. شروع کردم به شناختن جای کلمات. روز اول یک خط زدم و از سرگیجه شبش خوابم نبرد. فرداش اما رفتم سراغ بروبچه های تایپیست روزنامه که ... گفتند کمنتا شسیبل. زدم و زدم و زدم تا اینکه توانستم رکورد را بشکنم و یک روزی یک داستانم را از اول تا آخر بدون اینکه به کی بورد نگاه کنم تایپ کنم. از خوشحالی داشتم پر درمی آوردم. اما بعد به خودم گفتم: خب که چی؟
همان روزها دوستی را دیدم و گفت که توی اینترنت جاهایی هست که رایگان می شود سایت زد. یادم داد و اولین وبلاگم را راه انداختم که داستان هایم را آنجا بگذارم برای نقد شدن قبل از چاپ به شکل کتاب.
اما این خوره ادامه پیدا کرد. اولش داستان بود بعد خواستیم معروف تر بشویم عکسمان را هم گذاشتیم بعد سرچ دادیم که هرجا اسممان هست ورش داریم و بگذاریم توی وبلاگمان. هنوز خودم را درست و حسابی معرفی نکرده نوبت رسید به دوستانم. انصافا تنها خوری توی کت ما نمی رود. این دوست آن دوست. برای یکی وبلاگ زدم. از یکی مطلب گرفتم دیدم نه حسابی دارم آلوده می شوم. بعد از دو سال وبلاگ بازی هم مجله ادبی قابیل را راه انداختم و سپردم دست دوستان و خودم را بازنشسته کردم.

” منظور من این بود که وقتتان را نمی گرفت و مانع نمی شد که نتوانید داستان بنویسید؟

چرا. از حق نگذریم که اوایل خیلی اذیت شدم. هم من هم دوستان دیگری که چنین سرنوشتی پیدا کرده بودند ولی خوشحالم که از طریق این امکان دوستانی را به فضای ادبی معرفی کنم که اگر توی لاک خودشان باقی می ماندند ممکن بود تا سال های سال هم به چشم نیایند.

” معمولا برای نویسندگان شهرستانی خیلی سخت است که بتوانند خود و آثارشان را به خوبی به اهالی فرهنگ و هنر در تهران معرفی کنند و بقبولانند. چطور شد با نشر افق آشنا شدید؟ یا آنها با شما آشنا شدند! و چطور شد که مجموعه داستانتان را آنها چاپ کردند؟

دوست عزیز من می گویند که اگر یک کسی ده سالی یک جا ماند بچه آنجا می شود با این حساب من چون بعد از آمدن به قزوین ( می دانید که من اصالتا رودبار و الموتی هستم؟ ) ده سالی قزوین بودم. یعنی از سال 61 تا 72. بعد از سال 73 هم تا حالا که 83 را داریم رد می کنیم ده سالی از تهران آمدن من می گذرد، پس با این حساب خودم را شهرستانی نمی دانم. بویژه اینکه زن و بچه من هم اینجایی هستند.
تازه از این ها هم گذشته، تو فکر می کنی که جماعت فرهنگ و هنر ساکن در تهران کجایی هستند مگر؟ یکی گیلانی است، یکی قزوینی است، یکی آذربایجانی است، یکی شیرازی است، یکی اصفهانی است، یکی جنوبی است، یکی مشهدی است و ... چند نفری هم پدربابایی تهرانی الاصل هستند. پس مهم ادبیات است. و من همانطور که می دانید قبل از این مجموعه داستانم دو کتاب دیگر هم داشته ام؛ یکی مجموعه گفتگوهایم با نویسنده ها و یکی هم تحقیق من درباره قصه عامیانه " عزیز و نگار". سال ها هم این طرف ها قدم زده ام. درست است که پیدا کردن ناشر مشکل است اما به هر حال... با این حال از کسانی چون فرخنده آقایی و احمد غلامی تشکر می کنم که اولی وقت گذاشت و داستان هایم را قبل از انتشار خواند و دومی که منبع خیر شد و ربطم داد به افق. بعد هم رفتم آنجا و شکر که داستان هایم منتشر شد.

” تمام دیالوگ های " قدم بخیر... " را به زبان تاتی نوشته اید که البته برای ما گیلانی ها و بخصوص اهالی رودبار، کاملا قابل فهم است، اما فکر نمی کنید این سبک استفاده از زبان برای نوشتن گفت و گو ها، دایره وسیع مخاطبان شما را کمی محدود می کند؟ یا معتقدید که خواننده وظیفه دارد خودش را با شرایطی که نویسنده تعیین کرده مطابقت بدهد؟

همین اولش بگویم که تمام دیالوگ ها به زبان تاتی نیست. شما دارید از مجاز جزبه کل استفاده می کنید گویا؟! این که من چرا از زبان تاتی استفاده کرده ام خودش دلایلی دارد. این مجموعه داستان از 12 داستان تشکیل می شود که اگر دقت کنید در سه چهار داستان از آن، به شکل افراطی از این گویش استفاده شده است. سه چهار داستان هم هست که اصلا کلمه ای تاتی در آنها نیست و سه چهار داستان هم حد میانه را رعایت کرده اند.
یک جور تمرین و تجربه بود. می خواستم با این نوع کار ببینم می توان لحن و فضای آن مناطق را به خواننده منتقل کرد یا خیر؟ گویا موفق هم بوده در جاهایی و در جاهایی هم نه. خیلی به من می گویند که با این کار باعث شده ای خواننده ها را بپرانی و برخی هم تحسین کرده اند. اعتقاد من این است که خواننده ها پرنده که نیستند که با دیدن یک کلمه تاتی بپرند. ما مگر وقتی توی خیابان می بینیم یک کسی گیلکی، تاتی، کردی و ... حرف می زند از او دور می شویم؟ طبیعی است که نه. ولی حالا چون برای اولین بار است که این کلمات را نوشته شده می بینیم یک مقدار برایمان سنگین است که باید تحمل کرد.
خواننده به هیچ وظیفه ندارد که به تعیین تکلیف نویسنده گوش بدهد و باید با داستان خوب ارتباط برقرار بکند، اگر خواننده ای از داستان من دور شده، پس معلوم است که نتوانسته ام خوب با او ارتباط برقرار بکنم.
بعد هم دوست من ما که نمی توانیم تمام یک لهجه یا زبان را در داستان بیاوریم، من به دلیل علایقی که دارم، سعی کردم نمایی از فضا و لهجه و مردم بومی الموت بدهم و این نما گاهی به واقعیت نزدیک تر و گاهی دور تر بوده است.
نکته دیگری هم که من را راغب می ساخت که این نوع کارم را با اعتقاد انجام دهم این بود که می دیدم تمام داستان هایی که نوشته و منتشر می شود دارای یک زبان، یک فضاست. هیچ تفاوتی نمی توانستم میان نوشته های دوستان – حتی – هم نسلم پیدا کنم، برای همین سعی کردم با این زاویه دید سراغ چنین کاری بروم و خوشحالم که نسبتا جواب مثبت گرفتم.

” خیلی دوست دارم برخی از خاطراتتان با استاد دولت آبادی و گلشیری را بشنوم. کمی تعریف می کنید؟

باور کن هیچ خاطره خاصی با این دو استاد نداشته و ندارم جز در تنهایی هایم. وقتی که دیوانه وار مدتی داستان های دولت آبادی را می خواندم و از شدت علاقه، شبیه به او می نوشتم و یک بار آن اوایل هم به او زنگ زدم که حاضر نشد مصاحبه کند و این اواخر هم بعد از انتشار مجموعه داستانم، به او زنگ زدم که ( دوست داشتم چون فضای داستان هایم فضایی روستایی است ) نظرش را بدانم که گفت : کتاب تان را برای من پست کنید من دو داستان از کتابتان را می خوانم و به شما می گویم که داستان نویس هستید یا نه؟
من هم چون می دانستم که داستان نویس هستم هیچ وقت کتابم را برای آقای دولت آبادی پست نکردم.
آقای گلشیری هم چون آن اوایل چند بار به تندی جواب تلفنم را داده بود که حاضر نیست مصاحبه کند، همیشه از او می ترسیدم و تا وقت مرگش هم هیچ وقت سراغش نرفتم که همیشه یکی از حسرت های من همین است که کاش لااقل یک داستانم را پیش او خوانده بودم. یادم نمی رود زمانی از طرف روزنامه مناطق آزاد رفته بودم با خانم فرزانه طاهری، همسرشان مصاحبه کنم ( آن زمان دفتر کارنامه توی بلوار کشاورز، نرسیده به میدان ولیعصر بود ) چون از گلشیری می ترسیدم در تمام وقت مصاحبه نتوانستم تمرکز پیدا بکنم. از همه یادی هست. بگذریم. به قول دوستی شاید یک روزی وقت کنم و این پشت صحنه ها را بنویسم که برای خودش شنیدنی و خواندنی است.

” از ظواهر امر پیداست که ایرنا و ساینا را بیشتر از سایر داستان های مجموعه " قدم بخیر.." دوست دارید. برای خود من هم یک حس دیگری داشت. کمی راجع به خصوصیاتی که این داستان می تواند احتمالا نسبت به سایر داستان هایتان داشته باشد توضیح می دهید؟

داری شوخی می کنی؟ ایرنا، اسم همسر من و ساینا، اسم دختر سه ساله من است و هیچ ربطی به داستان هایم ندارد.

” عزیز و نگار شما هم تازگی اینجا رسیده، تا جایی که من خوانده ام، محشر است. یعنی بیش از این هم می تواند محشر بشود. در این اثر واقعا خیلی خوب فرهنگ تاتی الموت و همین اشکورات زیبای خودمان را نیز به تصویر بکشید. حالا اگر نگوییم فرهنگ. باید یقین داشت تصاویری که از طبیعت اطراف گیلان و مازندران و قزوین ارائه داده اید. البته در گفتگویی که با روزنامه جوان داشتید کاملا متوجه شدم انگیزه تان از خلق این اثر چه بود. اما برای خوانندگان ما هم توضیح می دهید؟

متاسفم برای شما که نمی دانید عزیز و نگار چه داستانی است. تاسفی که چند سال قبل برای خودم خوردم که چرا نمی دانم این داستان عامیانه چندصد ساله متعلق به فرهنگ پدربابایی ماست و من نوعی از آن بی خبرم. این داستان خلق من نیست. من تنها تحقیقی روی آن انجام داده ام و نسخه مختلفش را بعد از یک سال و اندی جمع کرده و تطبیق داده ام. داستان عزیز و نگار قدمتی بیش از 400 سال دارد و هرجای الموت و طالقان و گیلان و مازندران که بروید بزرگترها شعرهای آن را از برند. حیف که نسل ما دارد آن را فراموش می کند. لطفا به این سوال و جواب دست نزنید که دلیل من در اینکه در دوره به قول معروف پست مدرن، سراغ چنین کار بومی و عامیانه ای رفته ام بیشتر روشن شود.

” نظرتان راجع به رئالیسم جادویی گابریل گارسیا مارکز که بعد جی کی رولینگ آمد و یک سبک خیلی مدرن تر از آن ارائه داد چیست؟ اصلا کارهای مارکز را می پسندید یا شما هم از آن دسته یی هستید که آثار پائولو کوئیلو مثل خاطرات یک مغ را می پسندید؟ البته علاقه یا عدم علاقه شما به گزارش یک قتل مارکز نشان خواهد داد که چقدر از روزنامه نگاری بیزار هستید و یا چه قدر می پسندیدش! شاید هم البته اینطور نباشد.

من البته سردرنیاوردم که این بیوه خانم پولدار را که به تازگی صاحب همسر خوب و جوانی هم شده چطور ادامه مارکز می دانی؟ یا اینکه چطور او را با کوئیلویی مقایسه کردی که به نظر من آثارش فقط به درد دختر و پسرهای زیر هیجده سال می خورد. در هر حال من دوست دارم به جای مارکز حتی که بارها و بارها صدسال تنهایی او را خوانده ام و لذت برده ام و حسرت خورده ام که کاش من نویسنده اش بودم و ... ولی دوست دارم بگویم که من عاشق داستان های غلامحسین ساعدی، صادق چوبک، داستان کوتاه های ابوتراب خسروی، محمدرضا صفدری، شهریار مندنی پور و فرخنده آقایی هستم. قلم و صفای شهرام رحیمیان را دوست دارم. نحوه داستان نویسی نجدی را با دقت خوانده ام. تمام آثار گلشیری و دولت آبادی و هدایت را با کیف خوانده ام و ...

” در جاهای مختلف نام بردید از خال تالش و رودبار و سایر شهرهای گیلان و اگر اشتباه نشنیده باشم، کتاب بعدی تان " سمک های سیاهکوه میلک " خواهد بود. دوست دارید راجع به گیلان هم داستان بنویسید یا نه؟ اصلا با طبیعت، فرهنگ، هنر و مردم اینجا چطور هستید؟

باور کن یکی از آرزوهای من این بوده که ساکن آنجا باشم و بتوانم با فرهنگ، طبیعت، هنر و مردم آنجا بیشتر از نگاه توریستی آشنا بشوم. وقتی آدم که دغدغه اش قلم باشد به این آشنایی برسد خود به خود داستان هم زاده می شود با حضور همین ها گفتم.
اما کتاب بعدی ام. خیر این " سمک های سیاهکوه میلک" نام دیگر همین مجموعه " قدم بخیر... " من بود که قرار شد قدم بخیر بماند نه سمک های ... کتاب بعدی من اگر اشتباه نکنم یک داستان بلند درباره یک خروس باز است که رفته جبهه و هرجا می خواند یکی کشته می شود. اسم این داستان هم خروس است.

” ما که با حال و هوای داستان های شما حال و هوای دیگری داریم... سوال هم بسیار است اما می خواهم بپرسم به نویسندگانی که از خودتان جوانترند و تازه کار را شروع کرده اند هیچ سرمشقی نمی دهید؟ به هر حال باید پذیرفت که یوسف علیخانی، نویسنده موفقی در دهه معاصر بوده و خواه ناخواه آثار او را " می خوانند" و این خوانش با آن خوانش های دیگر می تواند متفاوت باشد. شما هم از آن دسته کسانی هستید که به هنر نمره می دهید یا نه؟

ایمان عزیز! خیلی من را پیر کرده ای. من تازه بهار آینده سی سالم می شود. چطور می توانم به نسل شما که هیچ کسی را داخل آدم حساب نمی کند و برای خودش کلی اوستاست و مراد، سرمشقی بدهم؟ ولی از کسانی مثل تو می توانم سرمشق بگیرم که پسر بجنب دارند می رسند ها؟! هیچ نصیحتی هم ندارم، به نظرمن کسی که داستان نویس باشد خودش راهش را پیدا می کند، نباشد هم، با هزار هل دادنی باشد، داستان نویس نخواهد شد. از طرف من به همه گیلانی های عزیز سلام برسون. تی فدا برار جان.