«روشنفکران داستان هایم را نخوانند» گفتگو از: حمید نورشمسی

pdf

يوسف عليخاني چه آن زمان كه در كسوت روزنامه‌نگاري از نويسندگان جوان يا صاحب قلم ايران سخن مي‌گفت و چه امروز كه در جايگاه نويسنده، سومين مجموعه داستان خود را با نام «عروس بيد» منتشر كرده است، اهل جنجال نيست. اما نوع برخوردهايي كه از سوي منتقدان با داستان‌هاي او در مجموعه جديدش رخ داد، او را به آنجا رساند كه گفت‌وگو با تهران‌امروز در كنار توصيف اين جهان داستاني، نظرش را درباره نوع نگاه خود به اين نقدونظرها بيان كند. اين گفت‌وگو را در ادامه مي‌خوانيد.

جايي گفته‌ايد «قدم به خير مادربزرگ من بود» به عنوان نخستين مجموعه داستان براي شما دوست داشتني‌تر از «اژدها كشان» كه با آن شناخته شديد، بوده است. با اين وصف مجموعه داستان «عروس بيد» را بايد در كجاي جهان داستاني شما و حتي جهان غيرداستاني‌تان بدانيم؟

«قدم به خير» را به هزار دليل دوست داشتم. آن روزها مثل بيماري بودم كه حتي وقتي خواب است، خواب بيمار شدنش را مي‌بيند اما نه از درماني خبري بود و نه حتي از دكتري. يادم هست كه آن موقع‌ها حتي درخواب‌هايم آدم‌ها، آدم‌هاي شهري بودند ولي فضا، فضاي «ميلك» بود كه در همه قصه‌هاي من هست. آن موقع وقتي مثلا از خواب بيدار مي‌شدم شروع مي‌كردم به يكسري بازي‌هاي پست مدرنيستي مثل بازي با زبان يا فرم داستان و... و جالب اينكه قصه‌هايي كه توليد مي‌شد را همه به‌به چه‌چه مي‌كردند و جاهاي زيادي هم چاپش مي‌كردند و اين بيماري براي من تمامي نداشت. تنها بيماري و درد و درگيري بود كه در روياها و قصه‌هاي من مي‌آمد. البته «ميلك» واقعي وجود داشت و در حال نابودي بود. وقتي شروع به نوشتن كردم ديگر آن ميلك بچگي‌هاي من نبود و همه اينها در قصه‌هايم مي‌نشست در رويا و واقعيت ميلك ديگر آن ميلكي نبود كه اوشانان يا همان« قدم به‌خير» مي‌گفت. قدم به خير نام نيست يك اصطلاح است؛ در ذهن يك كودك ترسيم كرده بود؛ اينها همه شروع بود و من در آن موقع بود كه شروع كردم به نوشتن چند داستان فرمي با موضوع اين ده اولي قصه «سمك‌هاي سياه كوه ميلك» بود ‌و ديگري «قدم به خير مادر بزرگ من بود». در اين داستان‌ها نوعي بازي كلامي داشتم، درباره قصه‌اي نوشتم كه مي‌گفت نوشتن قصه براي سمك‌ها و پايان گرفتنش يعني مرگ آنها و آنان از اين خوش‌شان نمي‌آمد و قصه ديگري در ارتباط قدم‌بخير كه مرده است و او از ميان دنياي مردگان براي راوي در حال قصه نوشتن است. اين قصه‌ها را كه نوشتم خواب‌هايم هم ‌انگار آرام‌تر شد. البته اعتراف مي‌كنم كه در اين ميان گاه به افراط از گويش الموتي هم استفاده كردم كه باعث شد قصه‌ها پانويس زيادي هم بگيرد. كم‌كم به اين فكر افتادم كه خواننده را به نوعي كمك كنم كه با خواندن قصه برايش ناراحتي به‌وجود نيايد. اين بود كه زبان غيرديلمي هم به قصه‌هايم آمد.

پس اگر مجموعه «اژدها كشان» شما ديده مي‌شود، جايزه مي‌گيرد و نقدهاي زيادي بر آن نوشته مي‌شود به‌خاطر اين است كه از فضاي خالص و «زبان ديلمي» در حال دور شدن است؟

بله، اتفاقي كه براي من درباره اين داستان‌ها افتاد همين بود. البته همان موقع يادم هست كه قاسم كشكولي در روزنامه وقايع اتفاقيه درباره اين داستان‌ها نوشت كه اگر دل‌تان براي خواب‌هاي طلايي گم شده سري به باغ‌هاي مادر بزرگ عليخاني بزنيد اما خارهاي اين باغ هم ممكن است آزارتان دهد. ايرادي كه بر من مي‌گرفتند كه لحن و زبانت سوژه و قصه را از بين مي‌برد، من را به اين رسانده كه در «اژدها كشان» كمي زبان را تعديل كنم. البته اين تعديل در اين مجموعه به صورت كامل رخ نداد.

چه اصراري است كه داستان‌هايتان را در يك فضاي بسته جغرافيايي مثل يك روستا همواره مي‌بينيم. اين البته مشكلي ندارد و موجب ضعف نيست ولي اصرار يك نويسنده، به حفظ يك موقعيت در داستان‌هايش براي چيست؟

ما وقتي درباره ماركز حرف مي‌زنيم، مي‌بينيم كه او يك «ماكاندو» براي خود ساخته است كه داستانش در آن رخ دهد يا مثلا ويليام فاكنر يك «يوكناپاتافاي» دارد، در نويسندگان ايراني هم محمدرضا صفدري جايي مثل خورموج دارد، منيرو رواني‌پور جايي مثل جُفره دارد، دولت‌آبادي كليدر را دارد و ساعدي هم بَيَل را دارد و بهرام حیدري لالي را، تشخص اين نويسنده‌ها به همان مكان است. اگر يك محيط كوچك را كه براي خودم دارم، بتوانم خوب معرفي كنم بهتر از آن است كه به معرفي جهاني بپردازم كه شايد خودم خوب نمي‌شناسمش. من جهان كوچك ميلك را درك كرده‌ام، ميلك مكاني واقعي است اما آن هيچ ربطي به ميلك داستان‌هاي من ندارد. من چيزهايي را در كودكي‌ام ديده‌ام كه آنها من را با اين داستان پيوند مي‌دهد.
پس اينكه بگوييم شما با خلق اين سه مجموعه داستاني در فضايي به نام ميلك به دنبال ايجاد نوعي رئاليسم داستاني خاص خودتان هستيد، نمي‌تواند درست باشد؟

بله، چون آنچه من از ميلك مي‌گويم با آنچه الان هست دو چيز كاملا متفاوت است. تمام لذت داستان به اين است كه يك تصور عمومي نسبت به يك جغرافيا ايجاد كني ولي جاي حقيقي مكان‌ها مي‌تواند در داستان جايي باشد كه واقعا در بيرون از داستان نيست.

در داستان‌هاي عروس بيد دو شكل از تكرار به ديد خواننده مي‌آيد، تكرار برخي مكان‌ها مثل امامزاده كه در همه قصه‌ها هست و ديگري برخي از شخصيت‌ها كه گاه راوي هستند و گاه يك بيننده در گوشه‌اي از داستان و در هر كدام از اين موقعيت‌ها شخصيتي متفاوت دارند، علت اين تكرارها چيست و با آن به دنبال چه بوديد؟

بارها و بارها در مدت 10 ‌سالي كه از عمر سه مجموعه داستاني‌ام مي‌گذرد، شنيده‌ام كه مي‌گويند اين مجموعه‌ها رمان هستند و نه مجموعه داستان. من خودم هم به اين معتقدم كه اين داستان‌ها قطعات يك پازل هستند كه در كنار هم مي‌نشينند و يك داستان را ايجاد مي‌كنند. وقايع و حوادث عجيب و غيرمنقول است كه مرا به قصه‌نويسي مي‌كشد. اينكه برخي به اشتباه شخصيت‌پردازي به معناي سنتي و كلاسيك را در داستان هاي من بجويند، اشتباه است.

قصه‌هاي من برمبناي برخي حوادث و رويداد شكل‌ مي‌گيرند. آدم‌ها هم در آن بهانه‌اي هستند براي روايت كردن اين وقايع. آدم‌ها گاهي مي‌آيند و در داستان كاري مي‌كنند، ديالوگ مي‌گويند و گاهي فراتر از اين نقش به خود مي‌پذيرند و بايد در همه داستان‌ها به نوعي به اين ايفاي نقش بپردازند. و اين آدم‌ها انگار آدم‌هاي بسيار ساده‌اي هم هستند و با مختصات خواننده امروزي داستان‌هايتان كمي متفاوتند.

بايد بگويم اين شخصيت‌ها گاهي خود نويسنده را هم گول مي‌زنند اما مي‌خواهم بگويم در يك محيط كوچك مثل يك روستا جداي از آدم‌ها مركز ثقل چند جاي محدود بيشتر نمي‌تواند باشد. جايي مثل امامزاده كه باورهاي راويان قصه به آن متصل است و حتي در قصه جرات نمي‌كنند برگي يا شاخه‌اي از درخت كنار آن را بكنند يا بدون سلام دادن از كنار آن رد بشنوند، خودبه‌خود به نظرم شخصيتي ساده‌تر و در عين حال تاثيرگذارتر از آدم‌ها پيدا مي‌كند و درست اينجا و در اين موقعيت است كه آدم‌هايي را مي‌بينيم كه دغدغه‌هاي من و شما را ندارند و اين آدم‌ها چون وقتي براي فكر كردن پيدا مي‌كنند براي قصه‌گويي هم وقت پيدا مي‌كنند و اين مسئله با دغدغه‌هاي من هم ارتباط پيدا كرد. يادم هست كه روزي به ميلك رفته بودم،‌ در جاده منتهي به ده ماشيني به دره سقوط كرده بود و جالب است بداني كه اهالي علت آن را نه بي‌احتياطي راننده كه بي‌احترامي سرنشينان ماشين به امامزاده مي‌دانستند. اين آدم‌ها، آدم‌هاي داستاني هستند و به‌راحتي در قصه مي‌نشينند و من نوعي هم كه روزها و شب‌هايم را در شهر سپري مي‌كنم، بي آنكه حرفي براي گفتن داشته باشم، با ديدن اين آدم‌هاست كه مي‌بينم حرفي براي گفتن هنوز هست.

خب چقدر فكر مي‌كنيد اين دغدغه‌ها، دغدغه خوانندگان داستان هم باشد؟

اوايل فكر مي‌كردم اصلا نيست و البته من هم اهل كشف اين مسئله نبودم اما بازخورد نقد و گفت‌وگوهايي كه در ارتباط با قصه‌هاي من شد و ديدم كه داستان‌هاي من برخلاف داستان‌هاي شهري به چاپ سوم و چهارم مي‌رسند، متوجه مي‌شوم كه دغدغه من و مخاطبم يكي است و مردم هنوز اينها را دوست دارند نه تكرار خودشان را.

يعني حتي احساس نمي‌كنيد استفاده شما از زبان ديلمي، كمي خواننده‌تان را با مشكل مواجه كند؟

اين آدم‌هايي كه مي‌گويند، به نظرم كساني هستند كه هنوز در قصه مي‌نويسند «سكوت در شب حكمفرما بود» يا «پاورچين پاورچين مي‌روم» يا مي‌نويسند «واضح و مبرهن است» دوست ندارند يك زبان تازه و يك جهان تازه را درك كنند.

ولي خيلي‌ها دوست دارند قصه را راحت بخوانند، سريع بخوانند نه اينكه دائم به جملات آن فكر كنند.

عنصر مه و کوههای عنصر اصلي قصه زبان است. اگر كسي فقط به دنبال راحت و سريع خواندن است، خب مي‌تواند پاورقي داستاني مجلات را بخواند. ولي جالب است بگويم نويسنده‌اي مثل فهيمه رحيمي كه سبك داستان‌نويسي او را همه مي‌شناسند با داستان‌هاي من ارتباط گرفته و بر آن نقد نوشته است. پرينوش صنيعي و حتي ر- اعتمادي هم اين‌كار را كرده‌اند. اگر جماعتي كه ادعاي روشنفكري مي‌كنند و به داستان و داستان‌نويس عامه‌پسند فحش مي‌دهند، نمي‌توانند با داستان‌هاي من ارتباط برقرار كنند، من با صراحت و جسارت مي‌گويم كه دوستان من بهتر است اصلا ديگر كتاب نخوانيد. همين‌ها دائما داستان گلشيري را بزرگ مي‌كنند اما نمي‌گويند كه گلشيري بدون زباني كه خاص او بود هيچ است. او قصه را با زبان خودش مي‌سازد، با برخي كلمات كه در متون كهن آمده است؛ اما من به قلب ماجرا زده‌ام و بدون هيچ ابهامي آن را نشان داده‌ام. زبان سوم داستان‌هايم را با تلاش خودم كشف كردم البته در اين راه يك سكوي پرتاب داشتم كه مردم و فرهنگ آنهاست.

ما حاضريم مخاطب داستان‌هايي غير از داستان‌هاي خودمان بشويم، پز روشنفكري هم بدهيم ولي حاضر نيستيم فكر كنيم كه شايد آنچه خودمان داريم بهتر از آن باشد. اگر كسي نمي‌خواهد در قصه زبان تازه‌‌اي را كشف كند، به نظرم بايد مثل پدر بزرگ‌هايش به خواندن امير ارسلان قناعت كند، ولي امير ارسلان هم براي خودش تشخص دارد.

همه شخصيت قصه در زبان آن است؟

نه به هيچ وجه. مترجم آلماني قصه‌هاي من مي‌گفت در مدت يك ماهي كه مريض بود و نمي‌توانست قصه‌ها را ترجمه كند، اين مخاطبان بودند كه به سراغ او مي‌آمدند و قصه‌هاي تازه‌اي را مي‌خواستند و حتي روي اين قصه‌ها در مصر پايان‌نامه دانشگاهي در مقطع كارشناسي ارشد نوشته شده است كه من نسخه‌اي از آن را دارم. ما ولي دائم داريم توي سر هم مي‌زنيم.

من ادعاي ساده‌نويسي ندارم. سال‌ها كار روزنامه‌نگاري كرده‌ام، زبان معيار گفت‌وگوهايي كه گرفته‌ام چيز ديگري است اما قصه را به اين شكل مي‌نويسم.

احساس نمي‌كنيد اين به‌خاطر اين است كه كمي تكنيك زده هستيد؟

نه، من به تكنيك توجهي ندارم. من مي‌خواهم به لحن برسم و اين باعث مي‌شود كه خيلي از عناصر زباني جابه‌جا شوند. به اين عنوان كه بخواهم با برنامه‌ريزي داستان بنويسم تنها براي زبان برنامه‌ريزي دارم، اصطلاحات تازه را يادداشت مي‌كنم و جالب است بدانيد كه زبان فارسي اصيل ما به گويش الموتي نزديك‌تر است. مشكل ما شايد اين است كه دانسته‌هايمان خيلي كم است.

اين قصه‌ها مملو از رسم و رسوم ايراني است. پس من اشتباه نرفتم ولي كساني كه اين قصه‌ها را مي‌خوانند و آنها را به گوشه‌اي پرت مي‌كنند عادت دارند و عادت كرده‌اند به سادگي و راحت‌الحلقوم خواندن. عادت به فضاهاي دگرگون ندارند. در بحث‌هاي تئوريك خود مي‌گويند كه دوره داستان تمام شده و ديگر نبايد از «چه» گفتن بگوييم و بايد از «چگونه» گفتن حرف بزنيم و همين‌ها، وقتي اين داستان‌ها را مي‌خوانند، ايست مي‌كنند و اين براي من خنده‌دار است چون حتي حرف‌هاي خودتان براي آنها دروني نشده است. همه «بَيَل» مي‌گويند و سعي مي‌كنند بگويند از ساعدي تقليد كرده‌ام اما هيچ ربطي بين من و ساعدي و حتي ديگراني چون بهرام حیدری وجود ندارد. ساعدي يك فضاي فانتاستيك و شيك و بازاري از يك روستا مي‌سازد كه بيشتر خنده‌دار است تا اينكه واقعيت باشد و البته خيلي‌ها دوست دارند كه روستا اينگونه باشد و بومي‌نويسي را همين مي‌دانند.

شنيده مي‌شود كه دنياي داستاني ميلك شما هم به پايان راه رسيده است و حتي برخي مي‌گويند «عروس بيد» نشانه‌اي از آن است چون شخصيت‌هاي برخي از داستان‌هايش از خارج «ميلك» به آن وارد مي‌شوند؟

نه، به هيچ وجه. باور كنيد من را هزار بار قطعه قطعه هم بكنند و بسوزانند باز هم از خاكسترم «ميلك» بلند مي‌شود. تا من زنده‌ام و خواب‌هايم زنده است، ميلك هم زنده است. اين آدم‌ها را هم كه مي‌گوييد در واقع اهل همان‌ روستا هستند كه از شهر به روستا

بر مي‌گردند، پس بيگانه نيستند. ميلك فرهنگ اصيل ايراني ماست كه مي‌توانيم به آن بنازيم، به معني همه ارزش‌ها و تست‌هاي ماست و به همين خاطر است كه هرگز نمي‌ميرد.

منتشر شده در روزنامه «تهران امروز» شنبه 28 فروردین 1389 صفحه 11