این روزها انگار میلک من فقط یک دلسوز دارد که تمام یادگاری های قدیمی را در یک اتاق بر در و دیوارش کوبیده است...
ای کاش کمی بزرگتر از این بودم...
ای کاش یک دهه پنجاهی بودم تا بتوانم همانند الان گذشته زیبای روستایم را ثبت کنم و به آیندگان نشان دهم که این روستا زمانی خیلی سرزنده بود...
اما حیف که دهه شصتی هستم...
هرچیزی به من رسید ته کشید...
و فقط خاطرات دوران کودکی ام برایم ماند...
یک زمانی مردمانش یک دل و یک صدا بودند...
یک زمانی زندگی روستایی در این روستا موج میزد...
از دود و ماشین و زندگی ماشینی هم خبری نبود...
اما الان حتی آقابزرگ هم گاوهایش را فروحته و ماستش را از شهر تامین میکند...
گل صفا (همسر آقابزرگ)میگفت گاوهایمان را فروخته ایم میخواهیم برویم کربلا...
حالا فقط تنها کربلایی شهریار است که گاو دارد و هنوز پایبند زندگی روستاییست همچنان...
حالا تمام روستا و زندگی اش خلاصه شده در آموتخانه...
حتی از گنبد قدیمی امامزاده اسماعیل که از گردنه فلار هم دیده میشد فقط چند عکس وجود دارد و دیگر هیچ...
لعنت به زندگی شهری که بغض را در گلویم ترکاند...
تا هق هق بزنم برای گذشته زیبای میلک...
دیروز یوسف عزیزم به من گفت تو خیلی خود داری که با دیدن آموتخانه متاثر نشدی...
راست میگفت خودم را حفظ کردم چرا که دوست نداشتم اشک هایم نگذارد که گذشته روستایم را نبینم...
عکس های مرحومه پاشقه خانم، مادربزرگم را می گویم...این روزها دلم خیلی تنگ گذشته است.
ممنونم از یوسف علیخانی مرد پر تلاش روستایم